داستان زندگیروز های زندگیسفر

ایران و دوست ایرانی من؛ خاطرات یک ماجراجو و جهانگرد کانادایی

شماره ۱۱۴ هفته‌نامه آتش را از اینجا دانلود کنید

Atash Issue 114 - For Web Page 2آقای گری ساوربای از آن اعجوبه‌های ماجراجویی و جهانگردی کاناداست. او که اهل هالیفاکس است و چهار بار با اتومبیل جهانگردی کرده، تنها کسی در دنیاست که سه رکورد گینس را برای طولانی‌ترین مسیر اتومبیل‌رانی به دور دنیا دارد. او نویسنده و در مجموع یک ماجراجوی بین‌المللی است.

اما او ۲۰ سال پیش در مسیر جهانگردی خود از ایران گذشت و در این مسیر یک ایرانی راهنمای او بود به‌نام «احمد همایونی». خودش درباره‌ی او می‌نویسد: «هوشمندی تاجرمآبانه، شوخ‌طبعی و علاقمندی اصیل او به ما، موجب پا گرفتن دوستی‌ای شد که برای من همواره ارزشمند بوده است».

حالا احمد بعد از ۲۰ سال آقای ساوربای را دوباره یافته و ایمیلی برای او نوشته که تمام خاطره‌های سفر به ایران و گذر از مسیر طولانی آذربایجان تا مرز پاکستان را برای او زنده کرده است.

آقای ساوربای در این یادداشت از خاطره‌های خود از سفر به ایران و ایمیل دوست ایرانی‌اش که پس از ۲۰ سال برای او نوشته یاد می‌کند.

گری ساوربای و احمد همایونی
گری ساوربای و احمد همایونی

گری ساوربای – هالیفاکس: یادداشت ۱۰ سال پیش احمد با این کلمات آغاز می‌شد: «۱۰ سال پیش دقیقا در چنین روزی هر دو درست سر ساعت در محل قرار حاضر شدیم تا هدف‌ شما را برای ثبت رکورد جدید سفر به دور دنیا با ماشین به انجام برسانیم.»

پنجم اکتبر امسال ایمیل دیگری از او در اینباکس من ظاهر شد. نوشته‌ی احمد اینگونه شروع می‌شد: «به شکلی باور نکردنی ۲۰ سال از زمان مسافرت باشکوه و ماجراجویانه‌ی شما به دور دنیا می‌گذرد. سفر ماجراجویانه‌ای که برای من، به عنوان کسی که از فرصت مشارکت در بخشی از لحظات به یادماندنی آن بهره‌مند بودم، راهی بود برای رساندن پیام حسن نیت و صلح به گرداگرد جهان.»

ایمیل اینگونه ادامه پیدا می‌کرد: «حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم آن وقت‌ها در دنیای دیگری زندگی می‌کردیم. دنیایی بود تقریبا بدون مرز، دنیایی با مردمانی که آغوش خود را به روی آشنا و غریبه‌‌ به یک اندازه باز می‌کردند؛ دنیایی که اعتماد در آن امری عادی بود. دنیایی با دارایی‌های کوچکتر، اما قلب‌های بزرگتر.»

احمد همایونی؛ دوست عزیز ایرانی من

هر دوی این ایمیل‌ها از طرف احمد همایونی بود؛ تاجری ایرانی در تهران، که من برای گرفتن ویزای ایران و کمک به حرکت سریع و ایمن از میان آن کشور، با او تماس برقرار کرده بودم. این دشوارترین بخش از دومین تلاش من برای سفر با خودرو به دور دنیا بود.

بنابراین داشتن کسی که در صحنه‌ی عمل حضور دارد، می‌توانست کمک فوق‌العاده‌ای باشد.

هنگامی که آخرین ایمیل احمد را می‌خواندم، می‌توانستم طعم آن رانندگی در مکان‌های دورافتاده و گرم را در پهنه‌ی ایران، بار دیگر احساس کنم. منظره‌ها، بوها و صداهایی که بر چنین سفرهایی حاکم می‌شود و تا مدت‌ها باقی می‌ماند.

من و لیزا چند ماه قبل از آن،‌ یعنی پیش از آغاز سفر به دور دنیا، با احمد همایونی ملاقات کرده بودیم و آن زمانی بود که از کراچی در پاکستان با هواپیما به تهران رفتیم تا شرایط مسیر را از نزدیک بررسی کنیم. در طول دو روزی که با هم بودیم،‌ کم کم از احمد خوشم آمد. هوشمندی تاجرمآبانه، شوخ‌طبعی و علاقمندی اصیل او به ما، موجب پا گرفتن دوستی‌ای شد که برای من همواره ارزشمند بوده است.

تنها چند ماه بعد بود که از میان کوه‌های شرق ترکیه به سرعت می‌راندم و در سایه‌ی کوه آرارات، به نقطه‌ی مرزی گوربولاک نزدیک می‌شدم. تیم ما از طریق تماس‌های پراکنده (به یاد داشته باشید که این موضوع مربوط به ۲۰ سال پیش است!) قرار ملاقاتی با احمد در آن سوی مرز گذاشته بود تا به ما در ورود به کشورش کمک کند.

چند دقیقه مانده به زمانی که پیش‌بینی کرده بودیم، ماشین را در کنار آن پاسگاه مرزی درب و داغان متوقف کردیم. بعد از یک ساعت کلنجار با کارهای اداری در طرف ترکی مرز، «تونل» ورود به ایران باز شد و احمد را دیدیم.

ورود به ایران؛ آغاز یک سفر دوست‌داشتنی

مشکل می‌شد گفت که چه کسی بیشتر هیجان‌زده است. احمد کارها را به سرعت روبراه کرد و ظرف یکی دو ساعت خود را در حال حرکت به سمت تهران، پایتخت پر جوش و خروش ایران، یافتیم. احمد در تمام مسافت ۳,۰۰۰ کیلومتری سفر ما در پهنه‌ی ایران، با اتومبیل خودش ما را همراهی کرد و در مورد انتخاب مسیرها و تهیه‌ی ملزومات به ما یاری رساند.

او در هنگام صحبت با مقامات محلی مداخله می‌کرد و بعضی از دیدنی‌های مسیر را به ما نشان می‌داد، مثل ارگ خشتی بم که مدتی بعد بر اثر زلزله تخریب شد.

شب آخر در کرمان توقف کردیم که چند صد کیلومتری با مرز پاکستان فاصله دارد. احمد مرا به صرف شام به خانه‌ی یکی از اقوامش دعوت کرد که رادیولوژیست بود و مدیریت بخش رادیولوژی بیمارستانی محلی را بر عهده داشت. همه چیز صمیمی و احترام‌آمیز بود، تا هنگامی که با این پرسش مواجه شدم: «چه نوع اسلحه‌ای با خودتان حمل می‌کنید؟» این سؤالی نبود که دلم بخواهد بشنوم و مخصوصا چون از طرف احمد پرسیده شد موضوع را جدی‌تر جلوه می‌داد. بستگان او که اطراف میز جمع شده بودند، گویی همگی به من خیره نگاه می‌کردند.

جواب دادم: «خوب، ما هیچ اسلحه‌ای با خودمان نداریم.» نتیجه‌ی این بحث را دوست نداشتم. صدای بانگ مؤذن از مسجد پایین خیابان فضا را پر کرد. گرما طاقت‌فرسا بود. در ۱۵ ثانیه‌ی بعدی، سکوت بر این خانه‌ی پهناور با باغچه‌ای در اتاق نشیمن، حاکم بود. فقط نیم دو جین ایرانی به گونه‌ای خیره مرا می‌نگریستند که معلوم بود طی کردن ۶۰۰ کیلومتر راه دورافتاده در میان بیابان پاکستان را بدون اسلحه،‌ دیوانگی محض می‌پنداشتند.

سخنان رد و بدل شده پس از آن، شک من را نسبت به امنیت در غرب پاکستان تبدیل به یقین کرد. آنها توضیح دادند که منطقه‌ای که ما قرار است از میان آن عبور کنیم، پر از قاچاق‌چیانی است که بنزین ایرانی را به قیمت گالنی سه سنت، به داخل پاکستان می‌برند.

بخش عمده‌ای از تریاک و حشیش مصرف شده در بازارهای غربی سفر خود را از این منطقه شروع می‌کرد و قاچاق‌چیان اسلحه‌ای که شورشیان افغانی را مسلح می‌کردند، گاه و بیگاه در این منطقه آفتابی می‌شدند.

ورود به پاکستان؛ آغاز یک ماجراجویی

احمد روز بعد ما را تا مرز پاکستان همراهی کرد و در آنجا به طی مراحل عبور از مرز یاری رساند. بعد از عبور از مرز و ورود به خاک پاکستان، به نشانه‌ی خداحافظی برای فرشته‌ی نگهبان خود دست تکان دادم. در این فکر بودم که آیا هرگز دوباره او را خواهم دید یا خواهم توانست بخش کوچکی از محبت‌های او را در حق خودمان جبران کنم یا نه.

جای شگفتی نبود که بعد از گذشت ۲۰ سال، این احمد همایونی بود که به یاد من انداخت بیست سال پیش در پنجم اکتبر مشغول چه کاری بوده‌ام.

آخرین کلمات ایمیل این دوست خوشبین نیز مرا متعجب نساخت: «اکنون بهتر آن است که تکیه بدهیم و به آن ماجراجویی شکوهمند و همه‌ی چیزهای زیبایی که به همراه داشت فکر کنیم،‌ که مهم‌ترین آنها برای من دوستی ارزشمند با تو بود. بیستمین سالگرد دوستی‌مان مبارک، دوست عزیز من.»

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟