پدرام ناصح پدرام ناصح
داستان زندگیزندگی در کاناداسبک زندگیسفر

این زوج کانادایی زندگی کارمندی را رها کردند و حالا ستارگان دنیای گردشگری هستند

بهروز سامانی بهروز سامانی

دالین و پیت هک، تا قبل از این، یک زوج معمولی بودند که در آلبرتا زندگی می‌کردند. هر دو کارمند بودند، حقوق خوبی داشتند و در خانه بیرون شهرشان، زندگی آرامی را می‌گذراندند.

روزگار اما ناگهان برایشان تغییر کرد و باعث شد ذهن‌شان نیز تغییر کند. یک تصمیم انقلابی حالا آنها را به جهانگردهای حرفه‌ای تبدیل کرده که هر چند ماه در یک خانه در گوشه‌ای از دنیا زندگی می‌کنند؛ یک بی‌خانمانی خودخواسته و البته لذت‌بخش که هنوز هم بعد از سال‌ها از آن دست نکشیده‌اند.

دالین در این مطلب سرگذشت عجیب خود را تعریف می‌کند و از روزهای جدیدی می‌گوید که با همسر خود تجربه کرده است.

این شماره آتش خانواده را از اینجا دانلود کنید

Atash Issue 131 - For Web Page 2

دالین هک

قبل از شروع همه این ماجراها، خانواده دو نفره ما بارها در این موقعیت قرار گرفته بود.

بارها پیش آمده بود که من و شوهرم پیت بعد از گذراندن یک روز کاری بد، روبروی یکدیگر پشت میز شام می‌نشستیم و در حالی که غذای‌مان را زیر نور شمع صرف می‌کردیم، به غرولند کردن درباره‌ی رئیس‌هایمان، فهرست طولانی کارهای‌مان و کازیه‌‌های لبریزمان می‌پرداختیم؛ در حالی که این گلایه‌ها حاکی از ناخشنودی عمیق‌تری بود. در آخر هم می‌گفتیم: «همین است! باید همه چیز را رها کنیم و به سفر به دور دنیا برویم!»

اما روز بعد رئیس‌های‌مان عذرخواهی می‌کردند، مقداری از کارهای‌مان را به فرد دیگری محول می‌کردیم و یا – البته خیلی به ندرت – تحسین می‌شدیم. ما پیش خود می‌گفتیم نه، خیلی هم اوضاع بد نیست و سپس به میان همان زندگی باز می‌گشتیم که گرچه گاهی عصبانی‌کننده بود، اما نمی‌شد گفت که وحشتناک است.

البته این قصه تا سال ۲۰۰۷ ادامه داشت.

آن روزها همه چیز عالی بود

آن سال شروع نویدبخشی داشت. من به تازگی شغل با پرستیژی را با شغل با پرستیژ دیگری عوض کرده بودم و با پیت هر دویمان در بازار داغ کار کلگری، حقوق‌های شش رقمی دریافت می‌کردیم؛‌ او مدیر امور مالی بود و من در صنعت نفت و گاز، مذاکره و مدیریت قراردادهای بزرگ خدماتی را بر عهده داشتم.

ما از تمامی نشانه‌های موفقیت برخوردار بودیم: خانه‌ای بزرگ در حومه‌ی شهر، ماشین‌های خارجی و کمدهای لباس حسادت‌برانگیز داشتیم. هزینه‌ی این امکانات را با سپری کردن ساعت‌های طولانی در بین دیوارهای خاکستری رنگ اتاقک‌هایمان پرداخت می‌کردیم و آن مقدار انرژی که برایمان باقی می‌ماند، صرف تلاش برای غلبه بر مشکل بارداری می‌شد. همه‌ی نگرانی‌ها و تردید‌هایی که درباره‌ی سبک زندگی‌مان داشتیم، با دیدن چک‌های حقوق پر و پیمان‌مان تا اندازه‌ای برطرف می‌شد.

زندگی روی سیاهش را نشان می‌دهد

اما ظرف چند ماه زندگی باثبات ما دچار تغییرات چشمگیری شد. در اوائل فوریه، تماس تلفنی اضطراب‌آوری از خواهرم داشتم؛‌ دختر تازه به دنیا آمده‌ی او به بخش مراقبت‌های ویژه‌ای در نزدیکی ما انتقال یافته بود.

من درهای خانه‌ام را به روی خانواده‌ گشودم تا در کنار هم باشیم و حمایت‌های لازم را انجام بدهیم. یک ماه پس از آن، باز هم درهای خانه‌ام را گشودم و این بار به روی مادرم، که به تازگی از پدرم جدا شده بود. سه روز بعد از آن، مادر پیت به دنبال دومین درگیری سخت خود با بیماری سرطان، از دنیا رفت.

در اوائل جولای، گرفتاری‌های ما برای بارداری بغرنج‌تر هم شد؛ پس از چندین سال تلاش و باور بر اینکه مشکل از پیت است، ناگهان دریافتم که من هم مشکلات خودم را دارم و به این ترتیب، شانس اندک ما کمتر هم شد. یک هفته بعد، لخته‌های خون ناشی از شکستگی قوزک پا به ریه‌های خواهر بزرگم رسید و جان او را گرفت. فقط دو روز قبل بود که تولد ۳۴ سالگی او را جشن گرفته بودیم.

وقتی همه چیز از دست رفته بود

ما در چاه عمیق و سیاهی غوطه‌ور بودیم. گرفتن مرخصی پزشکی و رفتن پیش روانپزشک کمک کرد تا خودم را تا اندازه‌ای پیدا کنم، اما دیگر آن آدم سابق نشدم. جاه‌طلبی و رقابت، جلای خود را از دست داده بود و شغلم دیگر برایم آن کشش و چالش گذشته را نداشت. همه‌ی آن داشته‌های حسادت برانگیزمان بی‌استفاده و بی‌فایده به نظر می‌رسید.

گویی زندگی‌ام به تمامی بی‌استفاده و بی‌فایده بود. چیزی باید تغییر می‌کرد. تمام بهانه‌هایی که پیش از آن مرا از دنبال کردن رویای سفر باز می‌داشت، دیگر ارزشی نداشت.

دل‌کندن از زندگی، کار آسانی نبود

خوشبختانه پیت هم احساس مشابهی را تجربه می‌کرد. ما طی ۱۸ ماه بعد از آن، از شغل‌هایمان استعفا دادیم، خانه‌ی خود را فروختیم و برای حیوانات خانگی‌مان محل‌های زندگی جدیدی یافتیم؛ هر کدام از این گام‌ها توام با اشک بود، اما خوش‌بینی تزلزل‌ناپذیری نیز نسبت به برنامه‌ی جدید زندگی خود داشتیم.

همه‌ی اطرافیان‌مان حیرت‌زده بودند و نسبت به درستی کار ما تردید داشتند، اما در نهایت از ما حمایت کردند؛ آنها ما را در پایین‌ترین وضعیت روحی‌مان دیده بودند و از اینکه می‌دیدند باز هم هیجان‌زده هستیم، احساس دلگرمی می‌کردند. پس از مسافرت به گوشه‌ و کنار آلبرتا برای خداحافظی با دوستان، اقوام و آشنایان، دو بلیت یک طرفه به مقصد بولیوی خریدیم.

سلام بولیوی؛ ما آمدیم

خودمان هم تردیدهایی داشتیم. تصمیم‌های ما آنقدر افراطی بود که به عزیزان‌مان حق می‌دادم نسبت به انتخاب‌های ما سوال‌هایی داشته باشند. اما وقتی که در صندلی‌هایمان قرار گرفتیم و خدمه‌ی پرواز را نگاه کردیم که مشغول انجام کارهای روتین خود هستند، گویی فشاری از روی شانه‌هایمان برداشته شد. ما در حال انجام کاری بودیم که باید انجام می‌دادیم؛ در آن لحظه به آن نیاز داشتیم.

از آن هنگام ما در آب‌های یخ‌گرفته‌ی اطراف جنوب آرژانتین و یک‌بار دیگر در شرق گرینلند به کایاک‌سواری پرداخته‌ایم؛ صدای شکستن تکه‌های یخ از یخچال‌های طبیعی چیزی است که همچنان در سراسر جهان به دنبال آن خواهیم بود.

ما همچنین در بیابان‌ صحرای بزرگ آفریقا شترسواری کرده‌ایم و همراه با کشاورزان در رومانی به درو پرداخته‌ایم. ما در بولیوی، هندوراس، اکوادور و ترکیه به طور داوطلبانه به کودکان خدمت کرده‌ایم. تجربه‌های مورد علاقه‌مان، ما را از محل‌های معمول توریست‌ها بیرون می‌کشد و به میان محلات و مردم بومی می‌برد تا در آنجا به تبادل قصه‌ها و آداب و رسوم و فرهنگ بپردازیم.

گرچه در ابتدای راه این را نمی‌دانستیم، اما سفر نه تنها گریزگاهی موقتی، بلکه سبکی از زندگی است که برای ما سعادتی فراتر از آنچه تصور می‌کردیم، به ارمغان آورده است. و اکنون پس از گذشت سال‌ها، همچنان به این سبک زندگی ادامه می‌دهیم، بدون آنکه برنامه‌ای داشته باشیم که به آن پایان بدهیم.

یافتن شیوه جدیدی برای زندگی

در طول راه، شیوه‌ی مسافرت ما از کوله‌گردی و اقامت در خوابگاه‌ها و هاستل‌ها، به در پیش گرفتن روندی آهسته‌تر و خانه‌نشینی رایگان house-sitting تغییر پیدا کرده است. پس از گذراندن یک سال در آمریکای جنوبی، که طی آن به سرعت در حال حرکت بودیم، برای شرکت در یک عروسی خانوادگی به آلبرتا باز گشتیم، در حالی که خسته بودیم و نسبت به آینده‌ی خود اطمینان نداشتیم. می‌خواستیم به سفر خود ادامه بدهیم، اما لازم بود که شیوه‌ی آهسته‌تر و معقول‌تری در پیش می‌گرفتیم.

پس از آنکه از طریق دوستان‌مان در اکوادور با شیوه‌ی هاوس‌سیتینگ House-Sitting آشنا شدیم، تصمیم گرفتیم که این روش را امتحان کنیم و اولین خانه را در بریتیش‌کلمبیا یافتیم.

از آنجا به مدت شش ماه در هندوراس خانه پیدا کردیم و سپس سه ماه سرایداری در یک ملک اربابی مربوط به قرن دهم در ایرلند، که مسلما تاریخی‌ترین خانه‌ای بوده است که تا به حال در آن سکونت داشته ایم. پس از گرفتن یک دو جین یا بیشتر هاوس‌سیتینگ‌های مختلف در مکان‌هایی از پاریس گرفته تا روستاهای ویسکانسین، اکنون به دنبال آن هستیم که به طور کوتاه‌مدت و تصادفی در آپارتمان‌ها، هتل‌ها و هاستل‌ها اقامت کنیم و فضاهایی را انتخاب کنیم که بشود آنها را خانه‌هایی موقت دانست. گرچه آخرین هاوس‌سیتینگ ما در میشیگان از طریق معرفی یک آشنا صورت گرفت، اما قبل از آن، سه هفته در خانه‌ای در پاریس بودیم که آن را از طریق وبسایت Nomador.com پیدا کرده بودیم و تا به حال از وب‌سایت‌های دیگری نیز برای یافتن خانه‌هایی رویایی در گوشه و کنار دنیا سود جسته‌ایم.

این فقط یک سکونت رایگان نیست؛ یک دنیای جدید است

مزیت هاوس‌سیتینگ فقط در سکونت رایگان نیست؛ این شیوه از اقامت، ما را در هندوراس به والدین تعمیدی تبدیل کرد، در گوشه و کنار جهان با خانواده‌ها و حیوانات خانگی ارزشمندی دوست شده‌ایم و با جوامع و مردمانی آشنا شده‌ایم که در غیر این‌صورت هرگز از وجود آنها اطلاع نمی‌یافتیم. ما یک کتاب الکترونیکی هم تالیف کرده‌ایم که به دیگران در طی راهی مشابه کمک می‌کند.

وب‌سایت گزارش سفرهای ما به آدرس HeckticTravels.com ابتدا به عنوان سایتی برای گزارش آنلاین به خانواده و دوستان‌مان شکل گرفت. اکنون که پس‌اندازهایمان در حال ته کشیدن است، اما از اشتیاق‌مان برای سفر کاسته نشده، این وب‌سایت پایه و اساس شرکت .Hecktic Media Inc را تشکیل می‌دهد که آژانسی است برای کمک به ایجاد اتصال بین وبلاگ‌نویسان و صنعت گردشگری. در نخستین سال فعالیت سایت، درآمد ما به همان محدوده‌ی آشنای شش رقمی باز گشته است.

من و پیت خود را از اتاقک‌های محدود به جاده‌های باز رساندیم و زندگی‌ای ساختیم که هرگز تصورش را هم نمی‌کردیم. ما با درس‌هایی که تنها از سفر می‌توان آموخت، همچنان در حال رشد هستیم: به عنوان انسان، به عنوان شرکای تجاری و به عنوان زن و شوهری که حالا به سختی می‌توانیم یک دقیقه از هم دور باشیم.

اکنون، من می‌توانم با اعتماد به نفس به پشت سر خود نگاه کنم و ببینم که این دو عمل در زندگی‌ام چگونه با یکدیگر تناسب پیدا کرده‌اند. ما گرچه همواره مشتاق دشواری‌هایی خواهیم بود که انگیزه‌بخش ما در این راه باشند، اما برای ما سفر، در کنار زمان، التیام بخشیدن زخم‌ها نیز بوده است.

 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟