کوچه باغهای نیاگارا و کودکیهای گمشدهی بانوی نویسنده
یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان کانادایی از روزهایی مینویسد که در مزرعه پدربزرگش در نیاگارا بزرگ شده است
روایتهای دوران کودکی، مرز بین رویا و واقعیت هستند؛ ترکیبی از روزهایی که پر از هیجان بودهاند و آنها را پشت سر گذاشتهایم. در این مطلب یکی از مشهورترین چهرههای نویسندگی کانادا، به سراغ سرزمینی رفته که تابستانهای کودکیاش را در آن گذرانده است؛ نیاگارا از زبان یکی از مهمترین نویسندگان و روزنامهنگاران کانادایی.
سارا نیکول پریکت، سالهاست در نیویورک زندگی میکند و یکی از چهرههای تاثیرگذار روزنامهنگاری و دبیر مجله جریانساز Adult در آمریکاست.
روایت متفاوت او را از زندگی در یک خانه روستایی در نیاگارا بخوانید.
سارا نیکول پریکت: هانس جانسون سرمایهداری بود که به کار پرورش خوک میپرداخت و مالک خوکها و مزرعه بود. همسرش باربارا نام داشت. هر دو آلمانی و عضو فرقه مسیحیان منونایت بودند. بعد از جنگ جهانی دوم، هر دو از جایی که زمانی پروس نام داشت گریختند و با خانوادههایشان به نیاگارا آمدند و در چند جریب زمین بین دریاچه و آبشارها سکنی گزیدند. آنها آنجا ماندند تا اینکه مامان و بابا و بعد مامانبزرگ و بابابزرگ شدند.
شور و حال کودکی در مزرعه پدربزرگ
مادر من، لیندا، چهارمین فرزند از هفت فرزند مامانبزرگ و بابابزرگ بود؛ بچههایی که با چنان سرعتی پشت سر هم به دنیا آمده و نامگذاری شده بودند، که خانواده فرصت انتخاب نام میانی برای آنها پیدا نکرده بود. مامان برای جبران این کمبود، من را «سارا نیکول» صدا میزد، در حالی که پدرم، که عضو خانوادهای با چهار فرزند از منطقهای در حومهی شهر بود، هرگز مرا جز «سارا» با اسم دیگری صدا نزد. در خانهی خودمان در لندن انتاریو من طرفدار پدرم بودم و احساس میکردم که داشتن یک اسم، شیکتر از دو اسم است. اما وقتی که به آن مزرعهی پرورش خوک رفتیم، اسم من، با لهجهی غلیظ آلمانی، تبدیل شد به: «زاهرا نیکول.» این نسخهی قدیمی و خارجی خودم را، از همهی اسمهای دیگر، بیشتر دوست داشتم.
آبتنی در دریاچه؛ شبیه یک پری دریایی
تابستانها متعلق به نیاگارا بود. ما هر سال سوار بر یک استیشن واگن به آنجا میرفتیم در حالی که هیچ صندلی خالیای در ماشین باقی نبود. وقتی که آسفالت به جادهی خاکی تبدیل میشد میفهمیدیم که نزدیک شدهایم و وقتی که جادهی خاکی جای خود را به سنگ و ماسه میداد، دیگر رسیده بودیم. راه باریک و درازی که کنارههای آن را درختهای «توس» گرفته بود، به یک یا دو مرسدس قدیمی و یک تراکتور بزرگ از کمپانی John Deere ختم میشد که گربهی بدون اسمی زیر لولهی اگزوز آن چمباتمه میزد. در آشپزخانه، نان دستپخت مامانبزرگ را همراه با پنیر هاوارتی و انگورهای تابستانی سیاه، که طلای درون آن را لایهای از غبار پوشانده بود، میخوردیم.
پول چه کاربردی داشت؟ هیچ. شاید فقط برای بستنی قیفی، که از لبنیاتی Avondale میخریدیم. لاکپشتها در استخر با ما شنا میکردند. آب استخر سرد و بدون کلر بود و لایهای از گیاهان سبز تیره روی آن را گرفته بود؛ گویی از دل داستانهای پریان، البته پیش از آنکه آمریکایی شوند، بیرون آمده بود.
مامانبزرگ میگفت که اگر ما روی خاک ادرار کنیم سرخسهایش بیشتر رشد میکنند؛ ما به نشانهی اعتراض چشم میگرداندیم، اما آن کار را میکردیم؛ یکی یکی. من دزدکی به خندق میرفتم و آنجا رمانهای عاشقانهی خالهام را میخواندم. برادرم یک قمری را با تفنگ بیبی (تفنگی بادی با گلولههای گرد و فلزی) زد. خوکها در طویله جیغ کشیدند.
در آن تابستانها به نظر غیر ممکن میرسید که خورشید پوستم را بسوزاند یا صبح بیدارم نکند، یا اینکه من بیشتر از سه روز بیمار باشم یا به چیزی حساسیت داشته باشم. همانقدر که با طبیعت دوست بودم با خویشاوندانم هم بودم، اما انگار من و طبیعت احساس مشترکی داشتیم: بیاعتنا به قوانین و دور از دسترس، هر قدر هم که سعی میکردند ما را تحت نظارت داشته باشند.
پدربزرگم هنوز زنده است و به تازگی همسرش را از دست داده است. دیگر به کشاورزی و پرورش حیوانات نمیپردازد، اما هنوز در یک خانه ویلایی بزرگ در مزرعه زندگی میکند و مربای هلو و انگور میفروشد. همه فکر میکنند که میدانند مربای هلو و انگور چه مزهای دارد، اما من معتقدم که هر کس از مربای بابابزرگم بخورد فراموش میکند که میوه چه طعمی دارد.