زندگی در کانادامسکن

چه شد که گلناز وکیلی از کانادا فرار کرد و به کجا رفت؟

آنچه در شماره پیش خواندید:

در قسمت اول این مطلب با گلناز وکیلی، وکیل جوان ایرانی که زندگی‌اش دستخوش تغییرات ناگوار زیادی شد آشنا شدید. گلناز بر خلاف میل‌اش با آرش میثاقی آشنا می‌شود و وارد دنیای کسب و کار می‌شوند. کسب و کاری که به قیمت بی‌خانه کردن دیگران و به جیب زدن میلیون‌ها دلار تمام شد.

اولین قربانی آن‌ها زوج ارمنی بودند که خانه‌ی رویایی که دوست داشتند را از دست دادند. سپس گرانت ارلیک که برای کمک به کلاهبرداری گلناز و آرش وارد بازی می‌شود و بعد نوبت به باب بیگی، ایرانی پناهنده‌ای که خودش را یک میلیونر خطاب می کرد.

بعد از این که آرش میثاقی متوجه می‌شود خانم وکیلی متوجه کلاهبرداری‌ها شده، او را تهدید می‌کند که اگر به پلیس چیزی بگوید کاری می‌کند که سال‌ها گرفتار دادگاه شود.

گلناز وکیلی وارد بازی خطرناکی شده بود و راه فراری جز ادامه دادن به بازی نداشت. حالا ادامه‌ی ماجرا

گلناز در منجلاب دروغ‌ها غرق می‌شود

گلناز وکیلی در جلسه‌ی رسیدگی، برای پوشاندن دروغ‌های قبلی‌اش، دروغ تازه‌ای دست و پا کرد و گفت که دستیارش در مورد انتقال مالکیت و وام مسکن، مرتکب اشتباه شده است. گفت که این انتقال قرار بوده است برای شماره ۱۷ خیابان High Point انجام شود، نه شماره ۷.

داور سازمان ثبت احساس کرد که چیزی در این میان جور در نمی‌آید و تصمیم گرفت برای روشن شدن ماجرا، با مالک ساختمان شماره‌ ۱۷ در خیابان High Point تماس بگیرد، به همین دلیل جلسه‌ی دیگری در ماه می برای ادامه‌ی رسیدگی تعیین کرد. تاکتیک تاخیری وکیلی در آن لحظه جواب داد، ولی دیوار دروغ ترک برداشته بود. یک هفته بعد، فوسکو که با دختر بیمارش همه چیز را از دست داده بود از گلناز وکیلی و آرش میثاقی شکایت کرد.

اوضاع وکیل جوان به هم می‌ریزد

وکیلی اوضاع آشفته‌ای داشت. در طول روز با نوشیدن قهوه خودش را سر پا نگه می‌داشت؛ در اتومبیل‌اش، خیلی زیاد، فست‌فود می‌خورد و شبها که ساعت ۱۰ یا ۱۱ به خانه می‌رسید، مشغول خوردن چیپس و آب‌نبات می‌شد. وزنش به شدت بالا رفته و کمر و زانوهایش مشکل پیدا کرده بود. به آکنه‌ی مزمن دچار و موهایش نازک شده بود و زود جوش می‌آورد و از کوره در می‌رفت. به شوهرش چیزی نمی‌گفت. می‌گوید:‌ «نمی‌خواستم با هیچ‌کس حرف بزنم، چون نمی‌خواستم دروغ بگویم.»

میثاقی، ارلیک و وکیلی، شاید می‌توانستند به نحوی مساله‌ی فوسکو یا شکایت آنی یرتسیان را رفع و رجوع کنند. ولی اگر مارکز و آدلر که منبع اصلی تامین سرمایه‌ی آنها بودند، شک می‌کردند، دیگر شیرازه‌ی کار از هم می‌پاشید.

از بدشانسی آنها، آدلر آدم سرسخت و یکدنده‌ای بود؛ زنی بود که تازه طلاق گرفته بود و می‌خواست زندگی‌اش را از نو بسازد. او از کند عمل کردن وکیلی در جلب عایدات یک وام مسکن که موعد پرداختش رسیده بود، برافروخته شد و اقداماتی را برای واگذار کردن آن کار به یک وکیل دیگر در پیش گرفت.

گلناز وکیلی التماس کرد که آدلر پرونده را پیش او نگه دارد و ادعا کرد که اخطاریه‌ی فروش آن ملک را صادر کرده است. برای ثابت کردن حرفش، تعدادی قبض پستی‌ به او داد، ولی آدلر دیگر به او اعتماد نداشت. او با اداره‌ی پست کانادا تماس گرفت تا چک کند که آیا آن قبض‌ها واقعی هستند یا نه؛ که واقعی نبودند.

آدلر که ترسیده بود مساله بدتر از این حرفها باشد، به دقت مشغول بررسی تمام فعالیت‌های وکیلی شد و درنهایت دریافت که خودش و مادرش و سرمایه‌گذارانی که آنها نمایندگی‌شان را بر عهده داشتند، میلیون‌ها دلار سرمایه‌ی خود را در طی این سالها، در اختیار عده‌ای کلاهبردار قرار داده‌اند.

همه چیز در شب عروسی برملا می‌شود

مارکز در مراسم عروسی نوه‌اش بود که دخترش آدلر، با حالتی هیستریک، به او تلفن زد. آدلر به او گفت که آنها قربانی یک کلاهبرداری عظیم شده‌اند و وکیل دوست‌داشتنی جوانی که آنقدر به او محبت پیدا کرده بودند، در واقع در تمام این مدت فریب‌شان داده است.

مارکز بعدها اینطور درباره‌ی گلناز اظهار نظر کرد: «می‌آمد و در آشپزخانه‌ام پیش من می‌نشست، در خانه‌ی من می‌نشست؛ با خانواده‌ام چای می‌نوشید و بیسکویت می‌خورد؛ و در همان حال، داشت پولی را که با سال‌های سال زحمت و فداکاری به دست آورده بودم، می‌دزدید.»

آدلر به وکیلی زنگ زد و او را به کلاهبرداری متهم کرد. وکیلی نیز به نوبه‌ی خود، خبرها را به میثاقی رساند: تامین کننده‌ی منابع مالی‌شان همه چیز را فهمیده است.

وکیل جوان فراری می‌شود

به گفته‌ی وکیلی، میثاقی همان موقع به دفتر او می‌آید. او که نگران بود ماموران هر لحظه از راه برسند، وکیلی را با خود به کاندویی خالی که به تازگی در جنوب تورنتو در کنار دریاچه انتاریو خریده بود، می‌برد.

او یک میز و چند صندلی به آنجا می‌برد و یک ستاد صحرایی تشکیل می‌دهد تا ببیند که چکار باید کرد.

میثاقی سپس به وکیلی اجازه می‌دهد که به خانه‌شان برگردد ــ چون در غیر اینصورت شوهرش شک می‌کرد که اتفاقی افتاده است ــ ولی ممنوع کرده بود که به او یا به هر کس دیگری، چیزی بگوید. میثاقی یک راننده استخدام کرده بود تا صبح زود وکیلی را از کاندوی خودشان به کاندوی خالی لب دریا ببرد و شبها نیز، گاهی ساعت ۲ نیمه شب، او را به خانه برگرداند.

میثاقی سرانجام، پس از چند روز نقشه کشیدن، به وکیلی اطلاع می‌دهد که باید کشور را ترک کند.

او گفته بود که فقط چند ماه طول خواهد کشید، و در این فرصت، او با مارکز و آدلر خواهد نشست و همه چیز را روبراه کرده و پول آنها را پس خواهد داد. سپس وکیلی می‌تواند به کشور برگردد و مشکلاتش را با کانون وکلا حل و فصل نماید. وکیلی نپذیرفت که برود. قول داد که با کسی حرف نخواهد زد و حتی با آنکه پیشنهاد کرد که همه چیز را به گردن بگیرد، میثاقی باور نداشت که او بتواند در مقابل موشکافی‌های پلیس دوام بیاورد.

سوار شو و به عقب هم برنگرد

سپس، صبح یک روز در ماه مارچ سال ۲۰۱۳، میثاقی یک بلیت هواپیما به گلناز داد. او مسیری طراحی کرده بود که پلیس را سردرگم کند: او باید با هواپیما از مونترال به بروکسل می‌رفت و سپس با قطار خود را به پاریس می‌رساند و در آنجا منتظر دستورات بعدی می‌ماند.

او با عجله وکیلی را به کاندوی مشترک‌شان با همسرش مهدی رساند و ۲۰ دقیقه به او وقت داد که وسایلش را جمع کند. وکیلی به داخل آپارتمان دوید و سراسیمه چیزهایی را در یک چمدان گذاشت ــ که بعدا فهمید بیشتر کیف پول‌ و لباس یوگا برداشته است ــ و سپس، گرچه میثاقی هشدار داده بود که این کار را نکند، شتابان دو نامه نوشت: یکی برای مهدی و دیگری برای والدین و برادرش.

او در این نامه‌ها از اینکه آنها را ترک می‌کند عذرخواهی کرده بود و گفته بود جایش امن خواهد بود و نیازی نیست نگرانش باشند. نامه‌ها را در پاکت‌های جداگانه‌ای گذاشت و به داخل اتومبیل برگشت. آن شب در یک هتل ماند. صبح روز بعد، میثاقی و بیگی او را به مونترال بردند. در فرودگاه، بعد از آنکه کارت پروازش را دریافت کرد، میثاقی و بیگی او را تا گیت بازرسی همراهی کردند.

میثاقی به طرف او خم شد، انگار که بخواهد گونه‌اش را ببوسد. ولی لبهایش را کنار گوش او برد و اینگونه نجوا کرد: «سوار هواپیما بشو و به عقب هم برنگرد.»

وکیلی درست به موقع، یا شاید هم کمی دیر، کشور را ترک کرده بود.

آدلر با شواهدی که در دست داشت به کانون وکلا مراجعه کرد و یک بازرس از کانون، خیلی زود به دفتر وکیلی رفت و متوجه شد که فایل‌ها و کامپیوتر او در آنجا نیست.

خانواده گلناز در جریان قرار می‌گیرند

مهدی، شوهر گلناز، مدت کوتاهی پس از آن، پریشان و ناراحت، از راه رسید. او یک روز پس از رفتن وکیلی، نامه‌ی والدینش را به آنها داده بود و حالا خانواده، در خانه‌شان در نورث یورک، گرد هم جمع شده بودند. مردان خانواده‌ی وکیلی معمولا خویشتن‌دار هستند، ولی نسرین، مادر وکیلی، اشک می‌ریخت. آنها می‌دانستند که دخترشان در محل کارش استرس‌هایی دارد، ولی آنقدر او ظاهر خود را خوب حفظ کرده بود که نامه‌ی خداحافظی‌اش، تازه اولین نشانه‌ی آن بود که او با یک مشکل جدی روبرو شده است.

چند روز بعد، اولین تماس را از وکیلی دریافت کردند: او در اروپا بود، اما نگفت که دقیقا کجا. او به آنها گفت که جای‌اش امن است و نیازی نیست که نگرانش باشند. آنها خیلی زود متوجه شدند که سوال کردن فایده‌ای ندارد، چون او جوابی به سوالهای‌شان نمی‌داد. او می‌ترسید که اگر آنها از حقیقت باخبر شوند، پیش پلیس بروند و خودشان را در خطر بیندازند.

پیشنهاد تازه میثاقی: هویتت را عوض کن

وکیلی سه ماه را در پاریس گذراند و تا مرز از پا افتادگی پیش رفت؛ چون پول کافی برای هیچ کار دیگری نداشت. او می‌گوید در همان زمانی که انتظار داشت به خانه‌اش برگردد، میثاقی پیشنهاد تازه‌ای به او ارائه می‌دهد: اینکه اگر قبول کند با هویتی جدید زندگی کند، میثاقی ۵۰۰,۰۰۰ دلار پول و یک خانه و یک بیزینس در برزیل برایش فراهم خواهد کرد. ولی باید دیگر هرگز به کانادا بر نگردد و صرفا تماسهای محدودی با خانواده و دوستانش داشته باشد. وکیلی از عصبانیت کبود می‌شود.

به میثاقی می‌گوید:‌ «تو اصلا قصد نداری این مشکل را برای من رفع کنی!» ولی هیچ اهرم فشاری در دست نداشته است. کارت اعتباری‌اش را پیش میثاقی جا گذاشته بود تا نتوانند ردش را بگیرند و هیچ پولی برای خودش نداشت. میثاقی به او می‌گوید که در حال کار بر روی یک نقشه است.

تبعید به آخر دنیا

سپس در ماه جون، میثاقی به وکیلی گفت که باید به جمهوری شمال قبرس که تحت کنترل ترکیه است برود. آن منطقه، که محصول حمله‌ی نظامی ترکیه به آن جزیره در سال ۱۹۷۴ است، تنها از طرف یک کشور ــ یعنی ترکیه ــ به رسمیت شناخته می‌شود و یکی از منزوی‌ترین نقاط جهان از نظر سیاسی و اقتصادی به شمار می‌آید و مشمول تحریم‌های تجاری و ممنوعیت‌های مسافرتی است. همه‌ی پروازهای خارجی از طریق ترکیه انجام می‌گیرد. اما فراری‌ها در آنجا به هیچ وجه نگران استرداد به کشورهای خود نیستند، و آنهایی که جلای وطن کرده‌اند، معمولا سوالهای زیادی از یکدیگر نمی‌پرسند.

گلناز در شهر کوچکی به نام کایرنیا ساکن شد و گرچه شغل‌های پراکنده و موقتی برای خود پیدا می‌کرد، ولی بیشتر وقتها تنها و بدون شغل بود. میثاقی هر چند هفته یک بار چند صد یورویی برایش می‌فرستاد، ولی این مبالغ به سختی کفاف زندگی‌اش را می‌داد. در این اثنا، باید از طریق پیامک هم به یکی از همکاران میثاقی گزارش می‌داد، انگار که او افسر مسئول آزادی مشروط او بود.

گذران روزگار با نجات سگ‌ها و گربه‌های ولگرد

وکیلی روزهایش را به نجات دادن سگ‌ها و گربه‌های ولگرد می‌گذراند و در گرمای مدیترانه‌ای آنجا، همگی با هم در اتاق کوچک او می‌خوابیدند و گاهی برای شام، یک قوطی کنسرو ماهی تون را با هم می‌خوردند. او در حالیکه از خانواده‌اش جدا افتاده بود، شغل‌اش نابود شده بود و تنها بود و از کارهایش احساس شرم می‌کرد، دچار دلمردگی شد.

تقریبا یک سال پس از رفتن به آنجا، به این نتیجه رسید که دیگر کافی است؛‌ با پولی که مهدی و خانواده‌اش برای او فرستاده بودند، بلیتی به مقصد خانه تهیه کرد. او حتی اسناد لازم را هم تهیه کرد تا بتواند یکی از سگها را که بیشتر از بقیه دوست داشت ــ سگی از نژاد پشمالوی اسپانیل cross به اسم آرچی ــ با خودش ببرد. ولی می‌گوید که همان زمان چند مرد سراغ او آمدند و به او فهماندند که برای کسی که او را می‌شناسد، کار می‌کنند و توصیه کردند که در همان شهر بماند. او هم پروازش را کنسل کرد.

گلناز وکیلی در تورنتو، کلاف در هم پیچیده‌ای از شکایت‌های مدنی و مشتری‌هایی با سرمایه‌گذاری‌های تباه شده‌ی املاک و پس‌اندازهای از دست رفته‌ی یک عمر زندگی، جا گذاشته بود. پلیس تورنتو تحقیقات خود را آغاز کرد، اما متوجه شد که بدون حضور وکیلی نمی‌تواند کار چندانی از پیش ببرد. پلیس‌ بین‌الملل حکم جلب او را صادر کرد. تاریخ پاسپورت او در ۲۰۱۴ منقضی شد و با توجه به اتهامات سنگین‌اش، می‌دانست که دیگر قادر به تجدید آن نخواهد بود. کانون وکلا پروانه‌ی فعالیت او را به صورت غیابی باطل اعلام کرد.

وکیلی پس از اینکه شروع به برقراری رابطه با مردم منطقه کرد، اسم مستعاری برای خودش برگزید تا اگر کسی نام او را در گوگل جستجو کرد، پی به گذشته‌اش نبرد؛‌ او اسم کریستین لمب را انتخاب کرد، که از دختر کوچکی الهام گرفته بود که یک روز با عروسک برّه‌ای در بغل، دیده بود. او به دهکده‌ی کوچکی در میان تپه‌های ناهموار جنوب غرب کایرینا نقل مکان کرد؛ البته همراه با حیوان‌هایش، که در مقطعی شامل ۷۰ گربه بودند.

خانه‌اش پشت به یک مزرعه‌ی پرورش گوسفند داشت و بوی گند کود می‌داد.

در شماره‌ی بعد می‌خوانید

در ادامه این گزارش که هفته‌‌ی آینده منتشر می‌شود، درباره ملاقات او با کاراگاه خصوصی در قبرس می‌خوانید و این که چگونه گلناز موفق شد دوباره به کانادا بازگردد؟ هفته آینده قسمت سوم و آخر این گزارش را در هفته‌نامه‌ی آتش بخوانید.

داستان گلناز وکیلی را می‌توانید آنلاین در سایت آتش هم بخوانید:          

کافیست دوربین موبایل خود را روی این بارکد بگیرید تا به مطالب آتش درباره این پرونده برسید.

شماره ۱۷۱ هفته‌نامه آتش را از اینجا دانلود کنید

Atash-Issue-171-For-Web-Page-4Atash-Issue-171-For-Web-Page-5

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟