ماجراهای جرالد بلانشارد؛ سارق مشهور کانادایی-قسمت دوم: فرار از زندان و آغاز خالی کردن گاوصندوق بانکها
در قسمت اول این گزارش، با مردی آشنا شدیم که در سوییس با چتر نجات پایین پرید تا یک دزدی خارقالعاده را انجام دهد. او نابغهای کانادایی است که در این گزارشها با داستان زندگی او و دزدیهایش آشنا میشویم.
در قسمت دوم این مطلب ابتدا به سراغ کودکی او میرویم و سپس میبینیم که او چهطور به مرور خود را به عنوان یک سارق حرفهای شناخت؛ از شیر دزدی تا سرقت بانک.
قسمت دوم این گزارش را میتوانید در شماره جدید هفتهنامه چاپی آتش دنبال کنید.
لینک دانلود شماره ۲۵ هفتهنامه چاپی آتش
آغاز راه سرقت
بلانشارد به نبراسکا نقل مکان کرد و آنجا با استفاده از اسم میانیاش، دنیل، به یک دزد موفق تبدیل شد. قیافهاش به دزدها نمیخورد. لاغر، کوتاه و عینکی بود؛ چیزی شبیه جوانیهای بیل گیتس، ولی رفتارش چیز دیگری نشان میداد و آن قدر به دردسر افتاد که به دارالتادیب فرستادندش.
رندی فلانگان، یکی از معلمهای بلانشارد میگوید: «با دنیل وقتی آشنا شدم که دستگاه ویدئوی کلاسیم رو دزدید.» فلانگان فکر میکرد میتواند پسربچهای مودب و کم سروصدا را به راه راست هدایت کند و برای همین هم او را در کلاس مبانی مکانیک پذیرفت و زیر بالا و پرش را گرفت. فلانگان میگوید: «او استعدادی ذاتی داشت.»
مادر بلانشارد میگوید او حتی وقتی یک نوزاد بود هم میتوانست هر چیزی را از هم باز کند. با وجود پریشانخوانی شدید و لکنت زبان، بلانشارد «در کارهای دستی یک نابغه تمام عیار بود». در کلاس فلانگان بلانشارد ساختوساز، نجاری، ساخت مدل و مکانیک اتومبیل را آموخت. آن دو با یکدیگر اخت شده بودند. فلانگان بچههای بخت برگشته بسیاری را دیده بود که عاقبت به خیر شدند. میگوید: «هیچوقت نمیشه گفت کی ممکنه همه چیز برای آدم عوض شه» و هنوز امید داشت که این اتفاق برای بلانشارد هم بیفتد. فلانگان با خندهای ادامه میدهد: «ولی دنیل از اون بچههایی بود که وقتی که میذارن برای تقلب بیشتر از وقتیه که باهاش میشه درسی رو کامل خوند.»
سرقتهای کوچک در نوجوانی
در واقع بلانشارد در سالهای اول دبیرستان دیگر کار بعدازظهری خود یعنی پر کردن کیسه مشتریان در سوپرمارکت را رها کرده و به دنبال فرصتهایی چاقوچلهتر، مثل آب کردن دهها هزار دلار محصولات دزدیده شده توسط کارکنان سوپرمارکت بود. کارکنانی که خودش با آنها طرح دوستی ریخته بود: «میتونستم بفهمم کی حاضر به همکاریه. لابد این هم یک جور استعداده.»
بلانشارد شروع کرد به یاد گرفتن سازوکار وسایل مکانیکی الکترونیکی متفاوت. بلانشارد عاشق دوربین و ابزارآلات امنیتی بود: هدفهایش را، ماجراجوییهایش را و کپههای بزرگ پولهایش را ضبط و ثبت میکرد. همان طور که از یک عشق تکنولوژی جوان انتظار میرود، در تعطیلات عید پاک یک فروشگاه وسایل الکترونیکی مارک رادیوشاک را خالی کرد. در شانزده سالگی با بیش از صد هزار دلار پول نقد یک خانه برای خودش خرید. (وکیلی استخدام کرد تا کارهای جابهجایی پول و قرارداد را به جایش انجام دهد.) وقتی به آنجا رفت به مادرش گفت خانه یکی از دوستانش است. میگوید: «چشمهاش رو بست. من هم سعی میکردم چیزی جلوش بروز ندم.» بلانشارد عادت داشت درآمدهای نامشروعش را حسابی به نمایش بگذارد.
فرار از زندان
در آوریل ۱۹۹۳ در آیووا به اتهام سرقت اتومبیل دستگیر و به پایگاه پلیس انتقال داده شد. خودش میگوید: «تا بعد از نصفه شب من رو تواتاق بازجویی نگه داشتن، یه لحظه تونستم برم اتاق بغل و بعد کاشیهای سقف کاذب رو بزنم کنار و وارد فضای اون بالا بشم.» بدون اینکه کسی متوجه شود صدای پلیسها را میشنید که در راهرو میدویدند. فکر میکردند از پلههای اضطراری فرار کرده است. بعد از یکی دو ساعت انتظار، بلانشارد از سقف ایستگاه پلیسی که تقریبا خالی شده بود پایین آمد. یونیفرم، رادیو و اسلحه یک پلیس را دزدید و بعد از قراردادن یک فشنگ روی میز بازجویش، با آسانسور به طبقه همکف رفت و از جلوی چشم همه از ورودی اصلی ایستگاه بیرون رفت. او از یک موتوری سواری گرفت و به اوماها برگشت. همان طور که کلاه پلیسی را در برابر باد روی سرش نگه داشته بود، راننده موتور از او پرسید: «چرا لباس پلیس پوشیدی؟» بلانشارد جواب داد: «بالماسکه.» آفتاب داشت طلوع میکرد. «خیلی خوش گذاشت.»
روز بعد نیروهای ویژه پلیس دوباره بلانشارد را با استفاده از نارنجکهای نوری از شیروانی خانه مادرش بیرون کشیدند. ولی او یک بار دیگر با فرار از صندلی عقب یک ماشین پلیس آنها را غافلگیر کرد. بلانشارد میگوید: «هیچی بین صندلی عقب و جلو نبود. برای همین یه کم با دستبندم ور رفتم و تونستم دستهام رو بیارم جلوم. درها رو قفل کردم، رفتم جلو و ماشین رو زدم تو دنده.» پلیسها ماشین را آن قدر تعقیب کردند که عاقبت بلانشارد به پارکینگ یک رستوران برخورد کرد و بعد با پای پیاده فرار کرد و در نھایت دوبارہ دستگیر شد.
اخراج از آمریکا
این بار بلانشارد چهار سال را در زندان گذراند و حکم دیپورت او از آمریکا هم صادر شد. در مارس ۱۹۹۷ به کشور مادریاش کانادا برگردانده و برای پنج سال ورودش به آمریکا ممنوع شد. فلانگان میگوید: «بعد از آن سالی یکی دو بار از دنیل خبری میشد و به خاطر کارهایی که برایش کرده بودم ازم تشکر میکرد.» بلانشارد عکس مسافرتهایش به نقاط مختلف دنیا، در سواحل اختصاصی و جلوی کاخهای وین را برای فلانگان میفرستاد و میگفت کسب و کار خودش را در بخش خدمات امنیتی به راه انداخته است. فلانگان میگوید: «دوست داشتم باور کنم ولی چیزی ته دلم میگفت دنیل احتمالا بیشتر در بخش خدمات ضد امنیتی فعالیت میکند.»
سرقت بانک ادمونتون
سال ۲۰۰۱ بود و بلانشارد داشت اطراف ادمونتون رانندگی میکرد که دید یک شعبه جدید از بانک آلبرتا ترژری در حال احداث است. الگوریتم درونی او ریسک پایین را تشخیص داد و شروع کرد به بررسی دقیق هدف. سه سال از سرقت ستارهای سیسی میگذشت و دوبارہ وقت عملیاتی بزرگ و جدید شده بود. در هنگام ساخته شدن بانک، بلانشارد مدام به درون کارگاه ساختمانی میخزید. بعضی وقتها این کار را در شب انجام میداد و گاهی هم وسط روز خود را به شکل مامور پیک یا کارگر ساختمانی درمیآورد و وارد میشد. قبل از رسیدن پول به بانک، ایمنی و حفاظت کمتری در انجا وجود دارد و همین هم به بلانشارد اجازه داد تا چند دستگاه ضبط و دوربین در اتاق خودپردازها نصب کند. او میدانست چه زمانی دستگاهها نصب خواهند شد و چه نوع قفلی روی آنها به کار رفته است. از اینترنت مشابه همان قفل را سفارش داد و در خانه ساختار آن را با مهندسی معکوس به دست آورد. بعد به بانک آلبرتا ترژری برگشت و قفلها را باز، غیرفعال و دوبارہ سوار کرد. نتیجه این کار فقط شصت هزار دلار بود ولی در نهایت هیجان کار مهمتر از پول بود. جاه طلبی بلانشارد همراه با مهارتش شکوفا شد. همان طور که فلانگان گفته بود، بلانشارد روزبهروز در این کار بهتر میشد.
گسترش سرقتها
بلانشارد در چند سال بعد از سرقت بانک آلبرتا ترژری شش بانک دیگر را هدف قرار داد. شبها با مچاله کردن بدنش وارد مجراهای تهویه هوا میشد و خود را در فضاهای بسیار تنگ جا میداد. گاهی وقتها هم قفلها را باز میکرد. اگر در مسیرش سنسورهای مادون قرمز وجود داشت از عینکهای مخصوصی استفاده میکرد یا با استفاده از کیفهای مخصوص نگهداری فیلم عکاسی جلوی اشعهها را میگرفت. برای خودش زرادخانه کاملی داشت: دوربینهای دید درشب، لنزهای راه دور، آنتنهای قوی که میتوانستند امواج ارسال شده توسط دستگاههای ضبط صدا و تصویر پنهان شده درون بانک را دریافت کنند، رادیوهایی که قفل بیسیم پلیس را میشکستند.
ولی هیچ وقت به چنین کارهایی نیاز نشد. یکی از دلایلش این بود که بلانشارد مکانیزم قفلهای ماس-هامیلتون و لاگارد را که بسیاری از بانکها در خودپردازهایشان از آن استفاده میکردند حفظ کرده بود. (این قفلها بسیار بزرگ و پیچیدهاند و وقتی پلیس هنگام بازجویی بلانشارد قطعات یک قفلی ماس-هامیلتون را جلوی او گذاشتند و او توانست در عرض چهل ثانیه دوباره آن را سرهم کند، دهان همه از تعجب باز ماند.)
آشنایی با آنجلا، دختر رویاهای جرالد
در جولای ۲۰۰۰ بلانشارد آنجلا جیمز را دید. او موهای مشکی داشت و ادعا میکرد برخورد اول از هم خوششان آمد. بلانشارد حسی کرده بود که این دختربچه «پایه خلافکاری» است. کسی که میشود روی کمکش حساب کرد. بلانشارد از داشتن نوچه خوشش میآمد.
آنجلا بامزه و معاشرتی بود و وقت آزاد زیادی داشت. در نهایت شروع کرد به کمک به بلانشارد در سرقت بانک. دو نفری به بررسی و شناسایی هدف در طول روز میرفتند. جایی که آنجلا با پرت کردن حواس نگهبانان به بلانشارد اجازه میداد تا اطلاعات جمع کند. شبها آنجلا مامور مراقبت بود.
در قسمت بعدی این گزارش میبینیم که جرالد و آنجلا چگونه در سرقتهایی بزرگ با هم همکاری میکنند.