پدرام ناصح پدرام ناصح
داستان زندگیزندگی در کانادا

آغوش گرم پدر و مادر برای دوقلوها پس از ۳۸ سال

بهروز سامانی بهروز سامانی

شماره ۹۷ هفته‌‌نامه آتش را از اینجا دانلود کنید

Atash Issue 97 - For Web Page 6وقتی صدای گریه‌های دوقلوهای نوزاد در اتاق پیچید، مادر اشک می‌ریخت. این اشک، نه اشک شوق تولد دوقلو‌ها بود و نه گریه از درد زایمان. این زن می‌دانست تا آخر عمر باید حسرت نگاه‌ها و خنده‌های دوقلوهایش را بخورد.

مادر از دور فقط نظاره‌گر بود و پدر دورتر از آنجا از شدت ناراحتی موهایش را مرتب چنگ می‌زد. دستور خانواده‌ها این بود که دوقلوهای ناخواسته باید به خانواده دیگری سپرده شوند.

چقدر بی‌رحمانه و بی‌عاطفه تصمیم گرفتند. پدر و مادر دوقلوها چاره‌ای نداشتند. آنها خارج از رسومات، با هم ارتباط عاطفی داشتند و بچه‌ها حاصل ارتباط پنهانی بودند.

انگار هیچ کس چهره‌های نمکین پسران دوقلو را نمی‌دید. انگار همه چشم از انسانیت و گذشت بسته بودند و دوقلو‌ها باید به سفری بی‌بازگشت می‌رفتند.

حالا دیگر صدای گریه‌های دوقلوها در ساختمان کهنه با ساکنان عبوس و بی‌عاطفه نمی‌آید. حالا دیگر کسی گناهکار نیست و انگار دو نوزاد دوقلو تنها گناهکاران این خانه بودند.

مادر در کنج خانه‌ای نشسته و لالایی می‌خواند و پدر دور از هیاهوی قلب دختری که او را دوست داشت و حالا باید فراموشش می‌کرد در اتاق خانه پدری قدم می‌زند. چه آرزوها که نداشتند. مادر اشک می‌ریزد و نگران دوقلو‌هایش است و پدر امیدوار به فراموشیست.

و اما دوقلوها. آنها در آغوش زنی خندان، احساس سردی دارند. خانه انگار بی‌روح است. همه می‌خندند، اما در میان هلهله‌ها، شادی تنها گمشده‌ای است که سایه بر چهره‌ها انداخته است.

اسکات رایلی و برادر دوقلویش هنگام تولد در ۱۹۷۶ به فرزندخواندگی پذیرفته شدند و تحت سرپرستی خانواده‌ای دیگر قرار گرفتند. پدرو مادر دوقلوها نوجوان بودند و حاملگی‌ آنها ناخواسته بود و خانواده‌هایشان، آنها را تحت فشار گذاشتند که بچه‌ها را رها کنند.

مادرخوانده الکلی و روزگار سیاه دوقلوها

اسکات، دوران کودکی خیلی آسانی را پشت سر نگذاشت. مادر‌خوانده‌‌ دوقلو‌ها، اعتیاد شدیدی به الکل داشت و نه تنها خود بلکه همه خانواده را عذاب می‌داد. پدرخوانده مهربان، به ناچار همسرش را رها کرد و همان الکل نیز عاقبت این زن مهربان اما الکلی را به کام مرگ فرو برد.

از آن به بعد اسکات توسط یک پدر مجرد پرورش یافت و این در حالی بود که در دهه‌ی ۱۹۸۰ سرپرستی کودک از سوی مرد مجرد چندان شایع نبود. پدرخوانده‌اش همیشه از تلاش‌های اسکات برای یافتن اطلاعات بیشتر درباره‌ی پدر و مادر حقیقی‌اش حمایت می‌کرد. اما اسکات هیچ سرنخی از آنها نداشت و نمی‌دانست از کجا باید شروع کند.

امیدی که بعد از ۳۸ سال زنده می‌شود

اسکات در شهر Dundas در انتاریو، درست خارج از همیلتون، با همسر و دو فرزندش زندگی می‌کند. او در بیشتر طول عمر خود هیچ تصوری از اینکه پدر و مادر حقیقی‌اش چه کسانی هستند، نداشت.

۳۸ سال از آن روز تلخ می‌گذرد. اسکات با وجود اینکه خود پدر شده است، از وقتی پی برده پسرخوانده مردی است که او را به سختی بزرگ کرده، دلتنگ نوازش‌های مادری است که هرگز او را ندیده و مشتاق دیدن پدری است که شاید باید درس زندگی را با او یاد می‌گرفت.

اسکات اشتیاق دیدار داشت. او می‌گوید: «طبیعتا دلم می‌خواست جواب این سؤال‌های همیشگی را بدانم که چرا من را رها کرده‌اند، گذشته‌ی خانواده‌ام چه بوده، آیا خواهر و برادر دیگری دارم و اینکه آنها چطور آدم‌هایی هستند؟ همیشه حفره‌‌ای در قلبم وجود داشت. می‌خواستم بدانم کی هستم و از کجا آمده‌ام.»

اسکات خودش را متفاوت با دیگر فرزندخوانده‌ها نمی‌داند او می‌گوید: «فکر می‌کنم آرزویم همان رؤیای بقیه‌ی کسانی است که به فرزندی پذیرفته شده‌اند. اینکه با یک «سلام» و «از دیدنت خوشحال خواهم شد» گرم و خوشایند مواجه شوم و وقتی که مدتی گذشت و هیچ جوابی نگرفتم… واقعاً مأیوس شدم.»

تلاش برای حل مشکل قانونی

تلاش‌های اسکات همیشه به در بسته می‌خورد. قانون تا همین چند سال پیش دستیابی به هر گونه اطلاعات رسمی‌ را در مورد پدر و مادر حقیقی‌اش برای اسکات غیر ممکن کرده بود. به همین دلیل، او در همه عمر خود حسرتی دائمی داشت.

قانون فرزندخواندگی انتاریو در سال ۲۰۰۸ تغییر یافت و اکنون کسانی که به فرزندی پذیرفته شده‌اند می‌توانند درباره‌ی والدین حقیقی خود تقاضای اطلاعات کنند.

تغییر این قانون کافی بود تا اسکات به تکاپو بیفتد. اما او در گام نخست، اشتباه بزرگی کرد. اسکات در آن زمان نمی‌دانست هنگام پر کردن فرم‌ها، آدرس فرستنده را اشتباه نوشته است و شش سال دیگر باید می‌گذشت تا او بتواند والدینش را ببیند.

اسکات می‌گوید: «وقتی که اسناد آزاد شد، من فرم دسترسی به اطلاعات را امضا کردم و به پدرو مادرم نوشتم من این آدم هستم و دوست دارم اگر ممکن باشد با هم تماس داشته باشیم.»

در سوی دیگر این ماجرا پدرو مادر اسکات که این فرم‌ها را دریافت کرده بودند با هم ملاقات کردند و پاسخ اسکات را دادند. آنها هم می‌خواستند او را ببینند. اما اسکات هرگز آن نامه را دریافت نکرد، چون آدرس خودش را اشتباه نوشته بود. اسکات می‌گوید: «اصلاً خبر نداشتم. مأیوس شدم، چون نمی‌دانستم که آدرس درست من را نداشته‌اند. این فکر که آنها دوست ندارند با من تماس داشته باشند، برایم خیلی غم‌انگیز بود.»

در آرزوی دریافت یک سلام

اسکات ناامید شد. او وقتی نامه نخست را برای پدر و مادرش نوشت، آرزوی یک سلام محبت‌آمیز داشت.

این پسر می‌گوید: «فکر می‌کردم آرزوی همه‌ی کسانی را داشتم که به فرزندی پذیرفته شده‌اند و آن اینکه با یک سلام و یک «از دیدنت خوشحال خواهم شد» گرم روبرو شوم اما وقتی بعد از مدتی هیچ جوابی نشنیدم، فکر کردم که این آرزو باید دو طرفه باشد. مأیوس شده بودم. به خودم می‌گفتم، انگار آنها دوست ندارند همدیگر را ببینیم.»

اسکات به زندگی خودش ادامه داد و چند سال دیگر هم گذشت. اما در این حین از یاد پدر و مادر واقعی‌اش غافل نبود؛ به ویژه زمانی که خودش هم پدر شد.

اسکات می‌گوید: «اشتیاقی آشکار داشتم. فکر می‌کنم وقتی که پدر شدم، می‌دانید که، می‌خواستم بدانم بچه‌‌ام چه پیشینه‌ای داشته و مستعد چه چیزی ممکن است باشد و مثلا چه بیماری‌هایی ممکن است بگیرد. بنابراین بعد از آنکه پدر شدم، اشتیاقم حتی بیشتر شد.»

یک روزنه امید باز می‌شود

اسکات برای پیدا کردن پدرو مادرش قبلا یک بار از طریق دولت اقدام کرده بود. وقتی او جوابی از والدینش نگرفت، نا امید شد. تا اینکه برادرزنش از طریق لینکدین درخواستی را از یک نفر دریافت کرد. در آن پیام نوشته شده بود که من دوست والدین حقیقی شما هستم و آنها را می‌شناسم. اگر تمایل دارید اطلاعات بیشتری از آنها داشته باشید، می‌توانید با من تماس بگیرید.

این دوست از طریق یک مقاله در بخش ازدواج روزنامه‌ی نشنال‌پست آنها را پیدا کرده بود. در آن مقاله داستان برادر اسکات و چگونگی ملاقات او با همسرش نوشته شده و البته اسامی آنها هم ذکر شده بود. این طور بود که آن دوست مقاله را دیده و با آنها تماس گرفت.

اسکات می‌گوید: «من واقعا، هیجان‌زده شده بودم. به خودم می‌گفتم یعنی حقیقت دارد؟ آن زن یک چیز را کاملا روشن کرده بود و آن اینکه بدون اطلاع پدر و مادرم این کار را کرده است و بدون آنکه به آنها چیزی بگوید تماس گرفته بود.»

لحظه دیدار اتفاق می‌افتد

شهـر اوکویـل - میـدان جـورجمدت زیادی طول نکشید که اسکات و برادر دوقلویش توانستند برای نخستین بار با پدرو مادر حقیقی خود تماس بگیرند. آنها قرار گذاشتند که حضوری در یک پارک با هم ملاقات کنند.

اسکات می‌گوید: «من و برادرم بسیار مضطرب بودیم و برای نخستین بار با پدر و مادرم در میدان جورج شهر Oakville ملاقات کردیم. عجیب و غریب بود، چون من در Oakville بزرگ شده بودم و با برادرم در آن اطراف دوچرخه‌سواری می‌کردیم. به همین خاطر حس خیلی شگفت‌انگیزی داشت. یادم می‌آید که با برادرم همزمان به آنجا رسیدیم. از کنار زنی عبور کردیم که در اتومبیلی نشسته بود و سرش را پایین انداخته و موهایش روی صورتش را پوشانده بود. همان لحظه احساس کردم که خودش است. به همین خاطر برگشتیم و یکی دو دقیقه بعد اتومبیل دیگری هم آمد که پدر حقیقی‌ام در آن بود. آنها را دیدیم که از ماشین‌هایشان پیاده شدند و بعد من به برادرم نگاه کردم و او به من نگاه کرد و انگار من از خودم می‌پرسیدم یعنی ما آمادگی این را داریم؟ و بعد پیش خودم گفتم بله آمادگی‌اش را داریم سریع من جلو رفتم و آنها را در آغوش گرفتم.»

اسکات این‌طور ادامه می‌دهد: «خیلی شگفت‌انگیز بود. ملاقات با این آدم‌ها برایم مثل یک لحظه‌ی افسانه‌ای بود. هزاران احساس مختلف را با هم تجربه می‌کردم، اما از همه بیشتر این حس را داشتم که بالاخره اتفاق افتاد و حس خیلی آرام‌بخشی در آن بود. احساس کردم آرامش زیادی قلبم را فرا گرفت. آن اشتیاق و حسرت همیشگی بالاخره به پایان رسیده بود.»

مادر اسکات هنگامی که اولین بار فهمید دوستش با اسکات و برادرش تماس گرفته است، واقعا عصبانی شده بود. احساس کرده بود که دوستش از اعتماد او سوء استفاده کرده و بدون اجازه در زندگی خصوصی او دخالت کرده است. آنها در واقع به همین دلیل دیگر با هم حرف نزده بودند. اما او می‌خواست پسرهایش را ببیند و وقتی که سرانجام همدیگر را ملاقات کردند، می‌خواستند همه چیز را درباره‌ی هم بدانند.

اسکات خوشحال است: «حدود یک ساعت با هم نشستیم و در مورد گذشته‌ی خانواده و خواهر و برادرهای ما و خواهر و برادرهای پدر و مادر حقیقی‌ام و از این جور چیزها با هم حرف زدیم. بعد مادر حقیقی‌ام گفت چرا نرویم و بقیه‌ی حرف‌هایمان را در یک کافی‌شاپ همان نزدیکی‌ها ادامه ندهیم؟ سوار ماشین مادر حقیقی‌ام شدیم و او چون من یک کم طولش دادم به شوخی گفت اسکات بپر توی ماشین دیگه! مثل وقتی که به یک بچه‌ی پنج ساله می‌گویید. اینطور شد که ما همگی سوار ماشین شدیم و آن لحظه‌ی شگفت‌انگیز به وجود آمد که پدر و مادر حقیقی‌ام جلو نشسته بودند و من و برادرم عقب بودیم. پیش خودم فکر می‌کردم آیا این واقعی است؟ خارق‌العاده بود.»

پدر و پسر همکار می‌شوند

آنها به کافی‌شاپ رفتند و چند ساعت دیگر هم با هم حرف زدند و بعد گفت وگوها به مسائل کاری کشید.

اسکات می‌گوید: «من مدتی می‌شد درخواست کار در یک کارخانه‌ی اتومبیل را داده بودم و در میانه‌ی فرایند استخدام قرار داشتم و آن موقع فهمیدم که پدر حقیقی‌ام در واقع ۳۰ سال است که همانجا کار می‌کند. اما وقتی سر کار رفتم من و پدرم در شیفت‌های مخالف هم کار می‌کردیم و البته هنگام تعویض شیفت‌ها همدیگر را می‌دیدیم. پدرم در یکی دو شیفت پیش من آمد که در کنار هم کار کردیم و او می‌آمد پیش من و همین مسأله‌ی به ظاهر ساده، برای من واقعا خارق‌العاده بود، اینکه فکر می‌کردم با پدرم در یک محل کار می‌کنیم.

وقتی به او نگاه می‌کردم و او به من نگاه می‌کرد، همین مسأله‌ی ساده کمترین چیزی که می‌توان گفت این است که خارق‌العاده بود.»

دو سال پس از نخستین دیدار

دو سال از آن دیدار شگفت‌انگیز گذشته و اسکات دیگر در آن کارخانه کار نمی‌کند، اما هنوز با پدرو مادر واقعی‌اش در ارتباط است. اسکات در ماه یک یا دو بار با پدر حقیقی‌اش حرف می‌زند و خیلی خوب با خانواده‌ی جدیدش کنار آمده است اما او با مادرش کمتر حرف می‌زند، چون بچه‌های مادرش چیزی از گذشته‌ی او نمی‌دانند. اسکات به این مسأله احترام می‌گذارد. مادرش می‌گوید او در نهایت این موضوع را به آنها خواهد گفت، اما خانواده‌اش در حال حاضر آمادگی برخورد با چنین مسأله‌ای را ندارد.

اسکات دیگر می‌داند کیست و چه سرنوشتی دارد. او می‌گوید: «من و برادر دوقلویم در سال ۱۹۷۶ به فرزندخواندگی پذیرفته شدیم، پدر و مادر حقیقی ما بسیار جوان بودند و حدود ۱۵ یا ۱۶ سال داشتند.

آنها از طرف هر دو خانواده تحت فشار بودند که ما را رها کنند. آنها مقصر نبودند حتما در آن سال‌ها شرمساری زیادی وجود داشته است، چون به هر حال دهه‌ی ۷۰ بوده و آنها ازدواج رسمی نکرده بودند. در آن زمان هنوز چنین مسائلی عادی نشده بود.»

 

 

Related Articles

Back to top button
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟