پدرام ناصح پدرام ناصح
کودکانمادران

او مادری کردن را به من یاد نداد نشانم داد

بهروز سامانی بهروز سامانی

Margaret LaurenceMargaret Laurence

«زمانی که مادرم از روزگار خسته می‌شد در نگاهش هنوز عشق و قدرت را می‌دیدم و برای من کافی بود تا مطمئن شوم او قوی‌ترین مادر دنیاست.»

مارگارت لورنس – نویسنده کانادایی

روایت از: مارجوری وودآل

زمانی که برای اولین دفعه باردار بودم، مادرم بی‌صبرانه منتظر بود تا نوه‌ی جدیدش را ببیند و تا زمانی که من به مادر شدن عادت کنم، به من کمک کند. اما در کمال ناامیدی او، پیش از آنکه برای کمک بیاید، به او گفتم که فعلا دوست دارم خودم با فرزندم تنها باشم.

من همیشه دختر کله شق و مستقلی بودم و دوست داشتم کارها را با روش خودم انجام دهم. بنابراین از او خواستم چند هفته صبر کند و سپس به دیدن نوزاد بیاید. او با مهربانی تمام به تصمیم من احترام گذاشت و پس از دو هفته انتظار، با کیفی پر از هدیه برای نوزاد و پتوهای دست دوز به دیدن ما آمد. از دیدن امیلی بسیار ذوق زده شده بود و تا جای ممکن او را بغل می‌کرد. حتی نیمه‌شب‌ها، وقتی امیلی گریه می‌کرد، به سرعت بالای سر او حاضر می‌شد. تقریبا احساس می‌کردم برای بغل کردن امیلی با او در رقابت هستم.

مامان لباس‌ها را هم می‌شست، ملحفه‌های تخت را عوض می‌کرد و هرشب برای‌مان شام می‌پخت. من از تمام کمک‌های او قدردانی می‌کردم، اما در درون خودم واقعا در مادری کردن برای امیلی با او احساس رقابت می‌کردم.

وقتی از رفتن مادرم خوشحال شدم

پس از یک هفته که از آمدن مادرم گذشت، خوشحال بودم که دارم به او در جمع کردن وسایلش و رفتن به فرودگاه کمک می‌کنم. من حالا مجددا فرزندم را برای خودم داشتم.

یک ماه بعد، اما داستان عوض شد. نوزاد آرام من دچار معده درد شدید شد و ساعت‌ها بی‌وقفه گریه می‌کرد. دیگر احساس رقابت نداشتم. در حقیقت، شکست خورده بودم. با چشمانی اشک بار با مادرم تماس گرفتم، تا ببینم آیا می‌تواند برای کمک به من برگردد. او بلافاصله بلیط هواپیما گرفت و برای کمک به من آمد.

وقتی از برگشتن مادرم خوشحال شدم

حالا از دیدن اینکه یک نفر با شنیدن صدای گریه کودکم بلافاصله بالای سر او حاضر می‌شود، بیش از حد خوشحال بودم. مامان امیلی را در کالسکه می‌گذاشت و او را اطراف خانه می‌گرداند تا من بتوانم کمی استراحت کنم. وقتی من و همسرم برای استراحت و خوردن غذای فوری بیرون می‌رفتیم، او طبقات را با امیلی بالا و پایین می‌رفت. همراه با من به مطب پزشک اطفال می‌آمد و به من کمک کرد تا بتوانم رژیم غذایی که دکتر توصیه کرده بود را رعایت کنم. این رژیم غذایی برای بهبود کیفیت شیر من و کم‌تر اذیت شدن فرزندم بود. همین که مادرم در خانه حضور داشت باعث می‌شد که من احساس آرامش داشته باشم و ناشیانه رفتار نکنم.

به عبارت دیگر، مامان نجات‌دهنده‌ی زندگی من بود و این بار که می‌خواست برود، واقعا دلم نمی‌خواست که او برود. اما او به من اطمینان داد که هر وقت به او نیاز داشته باشم بازهم خواهد آمد. خوشبختانه دل درد امیلی ظرف سه ماه برطرف شد و فرزندم باز هم آرام گرفت.

این شماره آتش خانواده را از اینجا دانلود کنید

Atash Lifestyle 140 - For Web Page 6

عشق از فاصله هزار کیلومتری

اگرچه ما به فاصله‌ی هزار کیلومتر از یکدیگر زندگی می‌کردیم، اما من و مامان تا حد ممکن یکدیگر را می‌دیدیم و مطمئن می‌شدیم که امیلی مادربزرگش را می‌شناسد. مادرم نیز به کمک کردن به من ادامه داد و گه‌گاهی مانند یک پرستار، شب‌ها در کنار امیلی بود تا من و همسرم بتوانیم تعطیلات آخر هفته را بیرون از خانه باشیم. من واقعا قدردان تمام حمایت‌های خالصانه و عشق حقیقی او بودم.

دو سال بعد، فرزند دوم

دو سال بعد، وقتی برای بار دوم باردار شدم، مامان باز هم برای آمدن برنامه‌ریزی کرد. وقتی از بیمارستان به او زنگ زدم که بگویم صاحب یک نوه‌ی جدید شده است، هیجان‌زده شد. اما وقتی پرسیدم که چه زمانی به اینجا می‌رسد، گفت که باید تقویمش را چک کند. آن هفته چند قرار ملاقات داشت.

ظاهرا مامان انتظار نداشت نگرش من در باره‌ی کمک گرفتن از او ۱۸۰ درجه تغییر کرده باشد. پس از مکث کوتاهی با تعجب به او گفتم: « مامان! من یک نوزاد روی دستم است و یک خردسال هم در خانه دارم. متوجه شرایط من هستی؟ مطمئن باش تا زمانی که اینجا نرسی من از بیمارستان بیرون نمی‌آیم!»

فردای آن روز او در هواپیما بود.

او مادر بودن را به من یاد نداد، نشان داد

اگرچه من ابتدا در مقابل کمک مامان مقاومت کرده بودم و می‌خواستم به سبک خودم مادری کنم، اما حقیقت این بود که هر زمان نیاز داشتم،  او به خاطر من و به هر طریقی که می‌خواستم، آنجا بود. او به من اجازه می‌داد استقلالی که می‌خواهم را داشته باشم و آن زمانی که احتیاج داشتم برای نجاتم می‌آمد. تمام این کارها را نیز صمیمانه و با عشق انجام می‌داد.

مامان هیچ گاه به من نگفت که چگونه می‌توانم مادر خوبی باشم، او به سادگی نشانم داد.

 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟