این زن سکوت خود را شکست؛ روایت پنج سال اسارت و بچهدار شدن در افغانستان
فهرست مطالب
شماره ۱۱۳ هفتهنامه آتش را از اینجا دانلود کنید
خانواده آمریکایی کانادایی بویل، بالاخره بعد از پنج سال اسارت در افغانستان و پاکستان، آزاد شدند و حالا به کانادا بازگشتهاند. گزارش اسارت و آزادی آنها را در شماره ۱۱۱ آتش منتشر کردیم و با کایتلن کولمن و جوشوا بویل به طور کامل آشنا شدیم. حالا کایتلن سکوت خود را شکسته و برای اولین بار جزئیات جدیدی درباره آنچه بر سر او و خانوادهاش آمده صحبت کرده است.
مصاحبه کایتلن، تاریخچه کوتاهی است از پنج سال اسارت یک خانواده پنج نفره که این بار روایتگر آن، زنی است که مصیبتهای زیادی کشیده است؛ در تاریکی سه فرزند بزرگ کرده، یک فرزند را از دست داده و خاطرات تلخی از تجاوز گروگانگیرها دارد.
مصاحبه کولمن با روزنامه تورنتو استار را بخوانید.
کایتلن کولمن، زن ۳۱ سالهی آمریکایی، سه فرزند خود را در اسارت گروه حقانی (وابسته به طالبان) به دنیا آورده است. او برای اولین بار سکوت خود را در تورنتو شکست تا بگوید حرفهایی که دربارهی دوران اسارت خانوادهی او و روز نجاتشان زده میشود، نادرست است.
هم پاکستان دروغ میگوید هم آمریکا
او به خبرنگار تورنتو استار میگوید: «الان همه دارند همدیگر را مقصر میدانند. از طرفی پاکستان میگوید ما تا این روز آخر، هیچ وقت در پاکستان نبودهایم. از سوی دیگر ایالات متحده میگوید، آنها از همان اول در پاکستان بودند و همهی مسئولیتها بر گردن پاکستان است. اما هیچکدام از این دو روایت درست نیست.»
سال اول در افغانستان بودیم
کولمن هفته گذشته ۱۲ روز پس از نجات، در نخستین مصاحبهی خود جزئیات مهمی را دربارهی این پروندهی آدمربایی بیان کرد؛ پروندهای که در سطح بینالمللی توجهها را به خود معطوف ساخت و گمانهزنیهای گستردهای را به دنبال داشت. او سال ۲۰۱۲ باردار بود که به همراه جوشوا بویل، شوهر کاناداییاش در افغانستان ربوده شدند و پنج سال را در اسارت گذراندند.
استروژن در غذا؛ نوزادی میمیرد
کولمن در اسارت، سه فرزند به دنیا آورد و یکی از فرزندانش سقط شد. سقط جنین اجباری او به تلافی پاسخ منفی بویل به تلاشهای گروه حقانی برای همکاری با آنها بود. او میگوید: «آنها خیلی عصبانی بودند، چون از جوشوا خواسته بودند که به آنها ملحق شود و برای آنها کار کند و او گفت نه. آنها بچه را با ریختن دارو در غذای ما کشتند. مقدار زیادی استروژن به غذای ما اضافه کرده بودند.»
هر سه فرزند او، از جمله دختر چند ماههاش، که در بخشی از مصاحبه در دامان مادرش خوابیده بود، در بیمارستان تحت آزمایش قرار گرفتهاند و هنوز در حال انطباق پیدا کردن با زندگی خارج از اسارت هستند. کولمن نیز تحت مراقبتهای درمانی بود، اما میگوید حالش خوب شده است.
چرا خواستیم در اسارت بچهدار شویم؟
او میگوید از انتقاداتی که در رسانههای اجتماعی و جاهای دیگر از او و بویل میشود و آنها را به خاطر سفر به افغانستان در حین بارداری و همچنین سه بار وضع حمل در دوران اسارت، بیملاحظه میخوانند، آگاه است.
او میگوید: «این تصمیمی بود که ما گرفتیم. دربارهاش فکر کردیم و حرف زدیم و حالا برایم سخت است که بخواهم همهی آن دلایل را بازگو کنم، ولی بخش بزرگی از قضیه این بود که من همیشه دلم میخواست خانوادهی پرجمعیتی داشته باشم. زندگی در اسارت، آن هم بدون هیچ نقطهی امیدی، همه چیز را از ما گرفته بود. بنابراین، من احساس کردم که بهترین انتخاب برای ما در آن شرایط همین است. نمیدانستیم که وقتی برمیگردیم فرصت این کار را خواهیم داشت یا نه. نمیدانستیم اسارتمان چقدر طول میکشد. شرایطمان عادی نبود، نمیتوانستیم بگوییم که شش ماه یا یکسال اینجا خواهیم بود.»
زبان فارسی ما را نجات داد
کولمن میگوید آنها پس از به گروگان گرفته شدن، به سرعت از افغانستان به پاکستان انتقال پیدا کردند و شش یا هفت ماه نخست، دشوارترین دوران اسارت آنها بود. او میگوید: «آنها اول ما را از افغانستان خارج کردند. چند روز با ماشین در راه بودیم.» او اضافه میکند که بویل کمی فارسی بلد است و همین به آنها کمک کرد تا گاهی متوجه بشوند کجا هستند. او میگوید: «وضعیت خیلی بدی بود. بعضی وقتها من و شوهرم را از هم جدا میکردند. او اجازه نداشت پسرمان نجاشی را ببیند یا وقتش را با ما سر کند.»
آنها اسم پس بزرگشان را نجاشی جونا گذاشتهاند.
مرور تلخ یک تجربه تجاوز
او میگوید: «بعد ما را به شمال میرانشاه بردند، به خانهی مردی که میگفت اسمش محمود است. او با نجاشی خیلی مهربان بود و امکاناتی در اختیار ما گذاشت که در غیر آن صورت نمیداشتیم. او نجاشی را بیرون میبرد تا نور خورشید به او بخورد و هیچکس دیگری در هیچ مقطعی این کار را در حق ما نکرد.»
خانوادهی آنها در طول سالهای ۲۰۱۴ و ۲۰۱۵ به طور مرتب تغییر مکان میداد. کولمن میگوید در این فاصلهی زمانی بود که بچهی داخل شکمش را از دست داد و به او تجاوز شد. او میگوید: «ما یک خودکار داشتیم که آنها اطلاعی از آن نداشتند. تکههای کوچک کاغذ را برمیداشتیم و سعی میکردیم یادداشتهایی به دست هر کسی که جزء نگهبانها یا فرماندهانی که در کشتن دخترمان مارتیر دخالت نداشتند، برسانیم. ولی آنها ما را گرفتند، جدا کردند، زدند و در این جا بود که به من تجاوز شد. آنها میخواستند دیگر آن کار را انجام ندهیم.»
کایتلن میگوید از آنجا آنها را به منطقه «سپین غر» بردند که درست آن سوی مرز در افغانستان و در جنوب کابل است. در هنگام جابجا شدنها، اغلب به آنها مواد مخدر و دراگ داده میشد و در صندوق عقب خودروها جای میگرفتند.
کولمن میگوید: «آنها همیشه به ما میگفتند که ظرف یک یا دو هفته آزاد میشویم و این بار هم گفتند ما را به مکان جدیدی میبرند و یکی دو روز یا شاید یک هفته بعد آزاد میشویم.»
زندگی در خانههایی از خشت و گل
یکی از کارهای جالب این زوج این بود که آنها به خانههای محل نگهداری خود اسم مستعار میدادند. مثلاً خانهی سپین غر «خانهی یک روزه» بود؛ خانهای که چند ماه در آنجا ماندند.
آنها نام خانه دیگری را «هتل گربه» گذاشته بودند، چون به نظر میرسید که هتل باشد. آنها از این خانه میتوانستند مرز بین افغانستان و پاکستان را ببینند. در اینجا بود که به گفتهی کولمن، آدمرباها یک کامیون به دست آوردند؛ از آن کامیونهایی که با رنگهای روشن نقاشی و با زنگهای بسیار مزین میشوند و در همهی جادههای پاکستان میشود آنها را دید. او میگوید که آنها را به پاکستان و به منطقهای بین کوهات و بانو بردند.
این خانواده پنج نفره، چند ماه آخر را در این منطقه، که به آن دارالموسی (خانهی موسی) میگفتند، گذراندند. او میگوید: «بیرون هر روز یک کاری مثل تمرین یا چنین چیزی انجام میدادند. یک نفر بود که همیشه داد و هوار میکشید و ما این طرف به او میخندیدیم، چون این موسی، هر کسی که بود، کار خودش را درست انجام نمیداد. آن یکی همیشه داد میکشید: نه، نه، نه، موسی، موسی.»
او میگوید آنها را از حدود نوامبر سال ۲۰۱۶ تا دو روز قبل از آزادیشان در آن خانه نگه داشتند و در آن زمان بود که آنها را به «خانهی گلی» منتقل کردند؛ خانهای با پنجرههای پوشیده از گِل خیس و ضخیم.
تیراندازی، سکوت و بالاخره آزادی
کولمن میگوید در ۱۱ اکتبر او را در صندوق اتومبیل آدمرباها گذاشتند و پس از آن، چیزی مثل تعقیب و گریز بین ماشینها پیش آمد و تیراندازی شد و بعد آنها آزاد شدند.
او میگوید: «اولین ترس ما این بود که شاید اینها گروه تبهکار دیگری باشند که میخواهند ما را بدزدند. به همین خاطر سرهایمان را بیرون نیاوردیم و درخواست کمک نکردیم. میترسیدیم که جنگ بین گروههای مختلف شبکهی حقانی باشد. همهی آنها راهزن هستند.»
او هنگامی که سرانجام دریافت که با نیروهای ارتش پاکستان طرف هستند و بالاخره آزاد شدهاند، به یاد نمیآورد که به گریه افتاده باشد، یا اینکه دقیقاً چه عکسالعملی داشته است: «فکر میکنم فقط در حال شوک بودم.»