حوادثروان‌شناسی

بهترین کاری که یک دوست می‌توانست برای ما بکند، آن روز که آن خبر شوم را به ما دادند

درست همان لحظاتی که ذهنم قفل شده بود، نمی‌دانستم چکار کنم و فقط داشتم الکی دور خودم می‌چرخیدم یک دوست در خانه ما را زد و پیشنهادی کرد که ابتدا خیلی جا خوردم ولی حالا خودم همین کار را برای بقیه دوستانم در چنین شرایطی می‌کنم

موقعیت‌های سخت که پیش می‌آید هرکدام از اطرافیان و دوستان سعی می‌کنند یک جوری هم‌دردی کنند و به گونه‌ای به ما کمک کنند تا بتوانیم آن شرایط سخت را بگذرانیم.

اما برای کمک کردن لازم نیست حتما کار بزرگی کرد، گاهی حتی یک کمک کوچک که ممکن است در لحظه اول بی‌اهمیت هم به نظر برسد می‌تواند بار بزرگی از دوش بردارد.

این مطلب یک روایت شخصی از خانم MADGE HARRAH نویسنده است.

این شماره آتش خانواده را از اینجا دانلود کنید

Atash Lifestyle 144 - For Web Page 6

شوکه شده بودم. دور خانه تلوتلو می‌خوردم و سعی داشتم تصمیم بگیرم چه چیزی را در چمدان قرار دهم.

تماسی که شوکه‌ام کرد

اوایل آن روز عصر، مادرم با من تماس گرفته و خبر داده بود که برادرم و همسرش، همراه با خواهر زنش و دو فرزند او، در یک تصادف کشته شده‌اند.

مادرم با التماس از من خواسته بود: «هرچه زودتر خودت را برسان.»

این کاری بود که می‌خواستم انجام دهم، فورا خانه را ترک کنم و با شتاب پیش پدر و مادرم بروم.

اما من و همسرم، لری، مشغول جمع کردن اثاثیه برای اسباب‌کشی بودیم. خانه‌مان به معنای واقعی درهم و برهم بود. بعضی از لباس‌هایی که من و لری و دو فرزند کوچک‌مان، اریک و مگان، نیاز داشتیم بسته‌بندی شده بود. سایر لباس‌ها کثیف و نشسته روی زمین رختشورخانه انباشته شده بود. ظرف‌های شام روی میز آشپزخانه بود. اسباب بازی‌ها همه جای خانه پخش و پلا بودند.

واقعا نمی‌دانستم چکار کنم

لری در حال رزرو پرواز برای صبح روز بعد بود و من متعجب بودم که چرا همینطور الکی دور خودم می‌چرخم و چیزها را بدون هدف بلند می‌کنم و دوباره زمین می‌گذارم. واقعا نمی‌توانستم تمرکز کنم.

کلماتی که پشت تلفن شنیده بودم مدام در ذهنم تکرار می‌شد: «برادرت بیل مرده است، زنش ماریلین هم همین‌طور. جون و هر دو فرزندش…»

انگار این خبر ذهنم را کاملا قفل کرده بود.

پس از نهایی کردن برنامه‌ی سفر، لری با چند نفر از دوستان‌مان تماس گرفت تا خبر را به آنها بدهد.

یک نفر خواست با من صحبت کند. با مهربانی گفت: «اگر کاری از من ساخته است، بگو.»

در پاسخ گفتم: «خیلی ممنونم.»

اما واقعا نمی‌دانستم چه چیزی بخواهم. تمرکز کردن برایم غیرممکن بود.

تماس با زنی که دوستم بود

به نقطه‌ای خیره شده بودم. همسرم لری، آن موقع با دونا کینگ تماس گرفت، زنی که روزهای یکشنبه به او در مهد کودک کلیسا کمک می‌کردم.

من و دونا دوست بودیم اما به ندرت یکدیگر را می‌دیدیم.

او و امرسون، همسر لاغراندام و آرام او، در طی هفته با مهد کودک خودشان سرگرم بودند: شش کودک 2 تا 15 ساله. من خوشحال شدم که لری به این فکر افتاده بود که به او بگوید روز یکشنبه در مهد تنها خواهد بود.

همین موقع بود که توپی به طرف دخترم مگان پرتاب شد و او آن را گرفت. پسرم اریک به دنبال او دوید.

تازه یادم آمد که آنها باید اکنون در رختخواب باشند.

صدای زنگ در

وقتی زنگ در خانه به صدا در آمد، من به آرامی از جایم بلند شدم و به طرف در رفتم. امرسون، شوهر دونا کینگ، پشت در ایستاده بود.

با ملایمت و مهربانی سلام کرد و گفت: «آمده‌ام تا کفش‌های‌تان را تمیز کنم.»

گیج شده بودم. فکر کردم اشتباه شنیده‌ام، از او خواستم تا حرفش را تکرار کند.

او گفت: «دونا باید در کنار بچه می‌ماند. ولی ما می‌خواهیم کمک کنیم. یادم افتاد زمانی که پدرم فوت کرد، ساعت‌ها طول کشید تا کفش بچه‌ها را برای مراسم خاک‌سپاری تمیز و براق کنم. برای همین به اینجا آمدم. کفش‌های‌تان را به من بده. نه فقط کفش‌های خوب را. همه‌ی کفش‌های‌تان را به من بده.»

تمام کفش‌های ما در جلوی یکی از دیوارهای آشپزخانه ردیف شده بودند، تمیز و مرتب.

پیشنهادی که باورش نمی‌کردم

تا پیش از آنکه او حرفی از کفش‌ها بزند، حتی به آنها فکر هم نکرده بودم.

حالا یادم آمد که یکشنبه‌ی هفته‌ی قبل و در راه بازگشت از کلیسا، اریک کفش‌های نویش را گلی کرده بود. مگان هم برای آنکه از او عقب نماند ریگ‌ها را لگد کرده و پنجه‌هایش را زخمی کرده بود.

امرسون در حال پهن کردن صفحات روزنامه روی زمین آشپزخانه بود و من نیز در این فاصله کفش‌های خانواده را جمع می‌کردم. امرسون ظرفی پیدا کرد و در آن آب و صابون ریخت. یک چاقوی کهنه هم از کشو برداشت و اسفنجی هم از زیر سینک ظرفشویی پیدا کرد. لری باید چند کارتن را زیر و رو می‌کرد، اما در نهایت واکس کفش را پیدا کرد.

این بهترین کاری بود که او می‌توانست برایم بکند

امرسون روی زمین نشست و مشغول شد. دیدن آنکه او بر روی کاری تمرکز کرده است به من کمک کرد تا افکارم را نظم بخشم.

با خود گفتم، اول از همه لباس‌شویی. بعد از آنکه لباس‌ها را داخل ماشین لباس‌شویی ریختم و آن را روشن کردم، من و لری بچه‌ها را به تخت بردیم و خواباندیم.

وقتی ظرف‌های شام را تمیز می‌کردیم، امرسون همچنان به کارش ادامه می‌داد، بی آنکه حرفی بزند. عشقی که در این کار بود، اشک‌هایم را جاری کرد و غبار ذهنم را از بین برد.

حالا دیگر فکرم باز شده بود، می‌توانستم حرکت کنم. می‌توانستم فکر کنم. می‌توانستم از عهده‌ی کارهای زندگی برآیم.

کارها یک به یک انجام شد. به رختشورخانه رفتم تا لباس‌های شسته شده را در خشک‌کن قرار دهم.

به آشپزخانه که بازگشتم متوجه شدم امرسون رفته است. تمام کفش‌های ما در جلوی یکی از دیوارهای آشپزخانه ردیف شده بودند، تمیز و مرتب.

حالا من هم همان کار را برای دیگران می‌کنم

حالا هر موقع می‌شنوم کسی از آشنایانم عزیزی را از دست داده است، به انجام کاری فکر می‌کنم که می‌تواند به آن فرد کمک کند. مانند شستن ماشین، بردن سگ خانواده به مکان خودش و یا مواظبت از خانه طی مراسم خاک سپاری.

و اگر کسی از من بپرسد: «از کجا می‌دانستی به آن احتیاج دارم؟»

همیشه پاسخم یکسان است: «زیرا زمانی که من در شرایط تو بودم، یک دوست کفش‌هایم را تمیز کرد.»

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟