تجربههای کانادایی از دروغ اول آوریل یا همان دروغ سیزده خودمان
شماره ۸۲ هفته نامه آتش را از اینجا دانلود کنید
شوخی اول آوریل یا همان که ما ایرانیها با نام «دروغ سیزده» میشناسیم، یکی از فراگیرترین سرگرمیهای مردم دنیاست. هر سال غیر از دوستان و آشنایان، رسانهها، شرکتها و سایتها هم خود را وارد این شوخی میکنند و سعی میکنند مردم را دست بیندازند. اگر شوخیهایتان ته کشیده و نمیدانید باید چه ایدهای برای امسال داشته باشید، این ماجراها و ایدهها به شما کمک میکند که این روز را با موفقیت و سربلندی پشت سر بگذارید. البته ما برای اینکه همه این شوخیها را بنویسیم جای کافی نداریم.
پا شو مدرسهات دیر شد
آنا فیتزپاتریک، نویسنده
یک سال که من دبیرستانی بودم، اول آوریل به روز جمعه افتاد. مدرسهی ابتدایی برادر یازده سالهام، یان، آن روز به خاطر جلسهی اولیا و مربیان تعطیل بود. (کلاسهای من متأسفانه همچنان برقرار بود.)
هنگام صبحانه پدرم پرسید موافقی کمی سر به سر یان بگذاریم؟ من هم مثل هر خواهر بزرگتر عاقل دیگری جواب مثبت دادم. این شد که نامهای جعلی تایپ کردیم که میگفت: جلسهی اولیا و مربیان به دلیل «تعداد کم حضار» لغو شده و کلاسها برقرار است.
بهانهی چندان محکمی نبود، ولی روی این حساب کردیم که برادرم خوابآلودتر از آن خواهد بود که متوجه بشود. پدرم یان را از خواب بیدار کرد و در حالی که نامه را در دستش مچاله کرده بود، گفت آن را در کولهپشتی برادرم پیدا کرده است. یان گیج شده بود، ولی پدرم خیلی سریع عمل کرد. لباسهای یان را از کشو در آورد و به او گفت که حاضر شود. یان با چشمهای پفکرده چند دقیقه بعد از پلهها سلانه سلانه پایین آمد و پدرم او را به داخل اتومبیل هدایت کرد.
یکی دو بلوک بیشتر نرفته بودیم که پدرم، در حالی که از شوخی خودش خیلی سر کیف شده بود، ناگهان زیر خنده زد و گفت «دروغ اول آوریل!» یان از اینکه فرصت خواب صبحگاهیاش را خراب کرده بودیم دیوانه شده بود. هر چند در نهایت جوک اصلی من بودم، چون باید میرفتم مدرسه.
صید مروارید در سطل آشغال
جکی پریکو، کمدین
شش سال پیش در یک بار در مونترآل کار میکردم. میزها را تمیز میکردم و ظرفها را میشستم. سالی یک بار در آن مکان مهمانی دست و دلبازانهای بر پا میشد و مشتریها میتوانستند هر اندازه که میتوانند صدف خوراکی بخورند. ماهرترین صدفخورهای شهر جمع میشدند و به رقابت میپرداختند تا معلوم شود چه کسی بیشتر و سریعتر از بقیه میتواند صدفها را باز کند.
برنده آن شب اجازه داشت رایگان از نوشیدنیها استفاده کند و تا آخر سال هم میتوانست به این موفقیت بنازد. وظیفهی من هیجان خیلی کمتری داشت: من باید کیسههای پر از پوست صدفها را، که چکه هم میکرد، میبردم و داخل سطل آشغالها میانداختم. در یکی از این رفت و آمدها، ایدهی درخشانی به ذهنم رسید. به آشپزخانه برگشتم و با افتخار (و به دروغ) اعلام کردم: «بچهها حدس بزنید چه اتفاقی افتاد! من یک مروارید پیدا کردم!»
تمام فعالیتهای آشپزخانه متوقف شد. وقتی که همه هجوم آوردند تا کشف من را ببینند، احساس پشیمانی وجودم را گرفت. مجبور شدم شوق و ذوقشان را با یک «شوخی کردم» بیمزه کور کنم و بلافاصله انگار تبدیل به آدمی از طبقهی منفورها شدم. وقتی که دور بعدی کیسه را به طرف سطل آشغال میبردم، واقعا این از ذهنم گذشت که همراه با صدفهای خالی به درون سطل بروم.
قبض میلیونی راجرز برای آقای فضانورد
آلکس هانتلی، نویسندهی طنز
کریس هدفیلد، فضانورد کانادایی، در ماه می سال ۲۰۱۳ بعد از یک مأموریت ۱۴۵ روزه، تازه به زمین بازگشته بود. نویسندگان Beaverton یعنی سایت خبری طنزی که من برای آن کار میکنم، دنبال راه بامزهای میگشتند که این رویداد تاریخی را پوشش دهند. روی موضوعی توافق کردیم که برای بسیاری از کاناداییها ملموس است: قبضهای سنگین تلفن همراه.
من مطلب کوتاهی تهیه کردم با این عنوان «هدفیلد با قبض تلفن ۳۷ / ۱ میلیون دلاری از شرکت مخابراتی راجرز، به زمین بازگشت.» در کمال تعجب، دهها هزار نفر این مطلب را در فضای آنلاین به اشتراک گذاشتند و بعضیها حتی آن را باور کردند.
اواخر همان سال یان مکاینتایر، یک طنزپرداز دیگر که همکار من است، داستانی نوشت با این مضمون که هدفیلد را به دلیل ایجاد اختلال از سالن یک سینما بیرون انداختهاند. در آن مطلب گفته شده بود که فضانورد ما هنگام پخش فیلم «جاذبه» به خاطر اشتباهات آن در به تصویر کشیدن برنامههای فضایی، سر و صدا راه انداخته است.
واکنش به این مطلب نیز حیرتانگیز بود. یک وبسایت خبری بزرگ در استرالیا آن را به عنوان رویدادی واقعی گزارش کرد. TMZ و چند سایت دیگر با ایوان، پسر هدفیلد و مدیر شبکههای اجتماعی، تماس گرفتند و از او توضیح خواستند. من و یان احساس بیشعور بودن کردیم، اما خوشبختانه هدفیلد حس شوخطبعی فوقالعادهای دارد. آنها از مقالهی دوم خیلی خوششان آمده بود و نخواستند که آن را حذف کنیم. البته از آن موقع به بعد، تصمیم گرفتیم که ناخدا را به حال خود رها کنیم.
شوخی هولناک؛ میراث پدر عزیز من
آنه تی. دوناهو، نویسنده
در ۱۸ سالگی موفق شدم به دانشکده بروم. این موضوع با توجه به اینکه نمراتم چندان عالی نبود (یعنی افتضاح بود)، چیزی شبیه به معجزه به نظر میرسید. به پدرم تلفن کردم تا خبر را به او بدهم. پدرم خیلی خوشحال شد و چند بار به من تبریک گفت و من مکالمه را با این احساس که وظیفهی خود را به درستی انجام دادهام به پایان رساندم.
سپس تلفن زنگ خورد. در آن سوی خط مردی بود که توضیح داد اشتباهی رخ داده است: گفت اعلام قبولی من در واقع یک اشتباه دفتری بوده و من در هیچ رشتهای پذیرفته نشدهام. او عذرخواهی کرد و گوشی را گذاشت. بلافاصله به گریه افتادم. آنقدر حالم خراب بود که وقتی تلفن دوباره زنگ خورد آن را بر نداشتم. احساس بیچارگیام فقط وقتی به پایان رسید که شنیدم مادرم داد میزد آن کارمند اسرارآمیز پشت خط در واقع یکی از دوستان پدرم در محل کارش بوده است.
از آنجا که من خبر قبولیام را در روز اول آوریل داده بودم، سزاوار این شوخی هم بودم؛ حالا هر قدر هم که این تجربه برای من ناگوار بوده باشد. شوخی پدرم (و اجرای بینقص آن) در نهایت تأثیر چشمگیری روی شخصیت من داشت و من را به شوخیباز قهّاری تبدیل کرد. اما شاید مهمتر از همه آنکه، دروغ اول آوریل سال ۲۰۰۴ به من آموخت که هرگز و هرگز، حرف هیچکسی را پشت تلفن باور نکنم.
تاتوی موقت، تاتوی دایم؛ شوخی با همسری که حامله بود
امین عبدالمحمود، نویسنده
شب قبل با این فکر به رختخواب رفتم که همه چیز طبق برنامه پیش خواهد رفت. خانمی که تاتوی موقت من را کشیده بود، گفت که تا صبح به اندازهی کافی تیره خواهد شد که همه فکر کنند تاتوی واقعی است. روز بعد، همانطور که همسرم داشت خود را برای رفتن به سر کار آماده میکرد، بازویم را طوری حرکت دادم که تاتوی تقلبی پرندگان در حال پرواز قابل مشاهده باشد.
چند ثانیه گذشت و بعد؛ موفق شدم! خانمم متوجه تاتو شد.
با نگرانی پرسید: «این چیه؟»
«آها، این؟ میخواستم بهت بگم، یکی دو روز پیش بود که… »
وسط حرفم پرید و گفت: «بگو که تو همچین کاری نکردی!» همینطور که داشتیم حرف میزدیم وحشت در صدایش بیشتر میشد و من مردد شدم که ادامه بدهم یا نه. کار عاقلانه آن بود که همانجا میگفتم شوخی است. اما گفتم: «چرا، کردم! چهارشنبه بود که این تاتو…»
در این لحظه بود که شوخی من واقعا نتیجهی عکس داد. همسر بیچارهام، که اتفاقا ششماهه باردار بود و آن روز صبح هم حال خوشی نداشت، در سکوت شروع به گریه کرد.
با چشمانی اشکبار گفت: «باورم نمیشه که با من در این مورد حرف نزدی. ما همیشه در مورد این چیزها با هم حرف میزنیم!»
هیچ چیزی به اندازهی گریه انداختن یک همسر باردار و ناخوش احوال، عذاب وجدان به بار نمیآورد. احساس وحشتناکی داشتم! با عجله توضیح دادم که این فقط شوخی بود و چند روز روی آن کار کردهام. این حرفها او را بیشتر ناراحت کرد: چرا بعد از آنکه دیدم او شوکه شده همه چیز را نگفتم؟
دو سه روز بعد به دیدن مادرم رفتم. آستینم را بالا دادم و آهسته بازویم را چرخاندم.
با نگرانی پرسید: «این دیگه چیه؟»
داستان این ریموت کنترل اضافی
دیوید ایسر – کمدین
دوستی دارم که در خانهاش یک سینمای خانگی کامل درست کرده بود. مرکز فرماندهی دم و دستگاه او، یک میز جلو مبلی پر از کنترل از راه دور بود.
یک بار که روز اول آوریل به خانهی او میرفتم، با خودم فکر کردم که یکی از کنترل از راه دورهایش را پنهان کنم. اما بعد فهمیدم که اگر یکی به آنها اضافه کنم بیشتر گیج خواهد شد. بنابراین یکی از کنترل از راه دورهای قدیمیام را با خودم بردم و در فرصت مناسب قاطی بقیه کردم.
او حدود ۴۵ دقیقه بعد متوجه کنترل غریبه شد، به آن زل زد و بعد شروع کرد به گرفت آن رو به دستگاههای مختلف و فشار دادن دکمههای آن. طبیعتا دکمهها کار نمیکرد و در طول چند ساعت بعد، این مسأله به یک وسواس فکری تمامعیار برای دوستم تبدیل شد.
بعد از آنکه او بارها و بارها همهی دستگاههای سینمای خانگیاش را امتحان کرد، کنترل را برداشت و به طبقهی بالا برد تا ببیند با وسایل آنجا کار میکند یا نه. وقتی که آنجا هم نتیجهای نگرفت، شروع کرد به بیرون آوردن دستگاههای قدیمیاش از کمد، تا با آنها هم کنترل را امتحان کند. در این فاصله دو بار مجبور شدم خودم را به دستشویی برسانم، چون نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. تا پایان دیدار آن روز متوجه نشد که من کنترل را آنجا گذاشتهام.
چند روز بعد دوباره به خانهی او رفتم. یک لحظه که تنها ماندم، کلید آپارتمانی را که دیگر در آن زندگی نمیکردم از جیبم در آوردم و به دسته کلیدش اضافه کردم.
شوخی اول آوریل رهبر NDP کانادا؛ امروز میخواهم ریش بزنم
سال گذشته میلادی مصادف با اول آوریل، شوخیهای زیادی در سراسر دنیا انجام شد و کاناداییها هم تلاش کردند رسم و رسوم این روز را با تمام قدرت برگزار کنند. اما در میان همه شوخیهای کانادایی سال گذشته، بهترین دروغ متعلق به تام مالکر بود؛ رهبر حزب NDP که هیچکس او را بدون ریش به یاد نمیآورد. آقای مالکر در ساعات اولیه صبح اول آوریل سال ۲۰۱۶ عکسی در توییتر خود منتشر کرد که صورتی کفزده داشت و نشان میداد که میخواهد ریشهای خود را بتراشد.
رسانههای مختلفی از جمله تورنتو استار در کانادا باور کرده بودند آقای مالکر میخواهد ریش خود را از ته بزند و نسبت به این تصمیم واکنش نشان دادند. فردای آن روز مشخص شد رهبر موقت NDP میخواسته همه را سرگرم کند و خبری از تراشیدن ریش نیست؛ یک شوخی بینقص که باعث شد خیلیها (از جمله خود ما در تحریریه آتش) به اشتباه بیفتند.
چند پیشنهاد برای شما که میخواهید خودتان تجربه کنید
دریاچهای در خانه: دو لیوان را از آب پر کنید. یک ورق پلاستیکی روی آنها بگذارید و بعد لیوانها را روی میز برگردانید و ورقهها را از زیر لیوانها بیرون بکشید. حالا هر کسی که این دو ظرف سر و ته را پیدا کند، بدون درست کردن یک حوضچهی آب نخواهد توانست آن ها را تکان بدهد.
دستیار صوتی: یک وسیلهی جدید مثل تُستر یا مایکروویو به دفتر کار خود ببرید. تابلوی کوچکی روی آن نصب کنید با این کلمات: «فرمانهای صوتی فعال شده است» و به تماشای کسانی بنشینید که تلاش میکنند با حرف زدن آن را به راه بیندازند.
روح در دفتر کار: صبح زود به دفتر بروید و یک کیبورد بیسیم هم با خودتان ببرید. کیبورد بیسیم را به کامپیوتر همکارتان اتصال دهید، اما بگذارید کیبورد خودش هم سر جایش باشد. کامپیوتر او را از میز خودتان کنترل کنید و ببینید وقتی که دستگاهش به میل خود رفتار میکند، چه عکسالعملی نشان میدهد.
ماشینی پر از برگه یادداشت: برای این شوخی باید یک کم خرج کنید و مقداری کاغذ یادداشت چسبدار بخرید. قربانی این شوخی باید اتومبیلش را در مکانی قابل دسترس به مدت دست کم یک ساعت پارک کرده باشد. با استفاده از کاغذ یادداشتها تمام سطح ماشینش را، با سلیقه خودتان بپوشانید. او ممکن است بعدا دلش بخواهد دوری بزند و آن را به همه نشان بدهد.