خانهتکانی باطعم هاجر – کیانوش عیاری
آخرین هفتهی سال ۱۳۴۵ بود که هاجر به خانهی ما آمد، مستخدمی پنجاه ساله و چاق. مادرم هر سال در آستانهی عید آیین خانهتکانی را با عشق و جدیت به جا میآورد و خانه را تر و تمیز و نونوار میکرد و حالا تردید داشت هاجر که هنوهنکنان راه میرفت، بتواند هم پاى او بدود.
هاجر همان اولِ کار، نردبان چوبی را به دیوار اتاق تکیه داد تا از آن بالا برود و پردهها را برای شستشو دربیاورد. مادرِ همیشه دلواپسم خواست مانع بالا رفتنش بشود اما هاجر با اعتماد به نفس و لبخندی غرورآمیز از نردبان بالا رفت. بعد مادرم برای کاری به اتاق دیگری رفت، ما هم پشت سرش رفتیم.
چهل و پنج سال گذشته اما هنوز صداهای پی در پی و به هم چسبیدهی «تَرق، گرومب و آخ» توی گوشم زنگ میزند. به سمت اتاق پذیرایی دویدیم، هاجر روی زمین افتاده بود و فریادکشان گریه میکرد. تکههای شکستهی نردبان زیر بدنِ گوشتالودش دیده میشد. کاری از ما برنمیآمد و نمیتوانستیم آن تودهی صدوچهل کیلویی را تکان بدهیم. همسایهها را خبر کردیم و به کمک انها هاجر را با پیکاب به بیمارستان جندی شاپور رساندیم. غروب همان روز استخوان ران شکستهاش را عمل کردند.
آیین خانه تکانی در اتاق من زودتر انجام شد. شستنیها را شستیم و رُفتنیها را روبیدیم و رختخواب من جمع شد و رختخواب مهمان پهن شد و هاجر را که بعد از سه روز از بیمارستان به خانه آورده بودند، در اتاق من خواباندند. پدرومادرم مثل پروانه دورش میچرخیدند و از او پذیرایی میکردند. من هم صبح روز بعد، قبل از رفتن به دبیرستان، از نانوایی محل چند تافتون گرم خریدم و تا خانه دویدم که هاجر صبحانهاش را با نان گرم و تازه بخورد. پدرم سینی بزرگی را که رویش لیوان شیرِ داغ، پنیر تبریز، کره، مربای هویج، سرشیر، یک بشقاب شیربرنج و دوتا نان تافتون تازه بود، برد به اتاق و گذاشت روی پای هاجر. نالهاش بلند شد. سینی را برداشتیم. من بالشی روی پای هاجر گذاشتم و سینی را روی بالش گذاشتیم. هاجر زل زده بود به سینی و صورتش را از درد درهم کشیده بود اما تا پدرم رفت چای بیاورد، سرحال و شاداب مشغول خوردن شد و باز که صدای پای پدرم را شنید صدای نالهاش بلند شد.
چند روز بعد همسر هاجر آمد تا او را به روستا ببرد. با دیدن وضعیت او گریهاش گرفت. پدرم سعی کرد مرد را آرام کند و به بهانهی عیدی، به او پول خوبی داد. مزد چند ماه ازکارافتادگیِ هاجر را هم زیر بالش گذاشت. پدرم از تجار متمول اهواز بود و با دست ودلبازی از آنها پذیرایی کرد. مرد با تلفن به برادر کارگر هاجر در آردل خبر داد که پای هاجر شکسته و خبر در روستایشان پخش شد.
شب عید بود که خانوادهی هاجر آمدند اهواز، دو پسر و دو دختر هاجر، عروس و داماد خانواده و بچههای قد و نیم قدشان با دو برادر و یک خواهرش و همسران و فرزندانشان و مقداری گردوی سوغات و کاسهای سفالین با سبزهی محلی برای سفره هفت سین. اتاق من که برای این جمعیت کافی نبود، پس اتاق برادر بزرگترم خالی شد و در اختیار مهمانان قرار گرفت. هر بار با میوه و شیرینی و شربت به اتاقم میرفتم پسرها را میدیدم که دارند مجلههای ورزشی و سینماییام را ورق میزنند و کتابهایم را به هم میریزند. ان شب از رستوران کرامت که معروفترین غذاخوری اهواز بود برایشان شام سفارش دادیم و بعد هم رختخوابها را در هر دو اتاق پهن کردیم. صبح فردا، بعد از نیمرو و شیر داغ و البته نان و پنیر و چای همگی برای گشت و گذار از خانه خارج شدند. مادرم من را به عنوان بَلَد، همراهشان فرستاد. چادرهای رنگی و نقشدار و کلاههای مردهایشان توجه اهل محل را جلب کرده بود. بچههای همسایه پا به پای من راه میرفتند و با تعجب و کنجکاوی از آنها میپرسیدند. من هم چیزی نمیگفتم تا مبادا مهمانها ناراحت شوند.
مهمانها میخواستند رودخانهی کارون را ببینند که یکی از سرشاخههایش در منطقهی آنها در دامنههای کوهِ سفیددانه جاری بود. باورشان نمیشد آبِ چشمهی آبسرده و یا سردآب رستمآباد و چشمههای دیگر که میشد با بالازدن پاچهی شلوار از عرضشان عبور کرد در آخر به چنین رودخانهی پرهیبتی تبدیل شود. برایشان از آدمهایی گفتم که موقع شنا، تابِ خروش این آب را ندارند و غرق میشوند و جنازهشان را اگر کوسه نخورد، در ساحل خرمشهر پیدا میکنند. هرچه مهمانهای روستایی بیشتر حیرت میکردند، من پرچانهتر میشدم. سوار قایق هم شدیم. چندنفرشان ترسیدند و سوار نشدند و ما با بَلَمِ موتوری دور جزیره هم چرخیدیم. سرخوش بودیم.
آن سال مادرم دو سفرهی هفت سین چید، یکی را در اتاق پذیرایی برای خودمان و دیگری در اتاق من و برای مهمانهای بختیاری. خواهر هاجر هم کاسهی سفالین سبزهی دامنهی کوه سفیددانه را در سفرهی ما گذاشت و سبزهی سفرهی ما را برداشت و در سفرهی خودشان گذاشت. سال که تحویل شد، رفتیم اتاق من که لبریز از هلهلهی شادی مهمانها بود. روبوسیها و تبریکهای محلی که معنیشان را درست نمیدانستم، فضایی صمیمی و دوستداشتنی ساخته بود. پدرم به هر کدام از بچهها و جوانترها یک اسکناس سبز پنج تومانی داد و به بزرگترها، بسته به سنشان، دو یا سه اسکناس سبز. مادربزرگ و خاله وداییهایم هم وقتی برای دید و بازدید به خانهی ما میآمدند سری هم به اتاق مهمانهای بختیاری میزدند و عیدی میدادند. شادی غریبی بود که حالا انگار دور و گم شده و رویش را غبار گرفته است.
روزهای بعد که مهمانها فهمیدند پدرم صاحب یکی از سینماهای اهواز است خوشحال شدند و گفتند دلشان میخواهد برای اولین بار به سینما بروند. برنامهی نوروزی سینمای پدرم فیلم هندی «جانور» بود. آن روز، من، یک تنه همه را بردم سینما و برایشان نوشابه و تنقلات خریدم. تا چند روز از هیجان سینما بیرون نمیآمدند. شوهر هاجر از هر فرصتی استفاده میکرد و داستان فیلم را با آب و تاب برای هاجر و خواهرهایش که توی خانه مانده بودند تعریف میکرد. انگار دلش نمیآمد این بستنی خوشمزه تمام شود.
روز هفتم یا هشتم نوروز آن سال بود که مهمانها به روستایشان برگشتند و هاجر و همسرش را گذاشتند تا دوماه بعد هم پدر و مادرم پذیرایشان باشند. من هم دیگر به حضور هاجر و همسرش عادت کرده بودم. نوروز آن سال همه چیز با سالهای دیگر فرق میکرد و خانه تکانی آن سال، خانهتکاني تکرارهایمان بود.