داستان کبرا؛ از کمپ مهاجران کردستان تا مدرسه حقوق وینیپگ
داستانی که در این شماره برایتان روایت میکنیم، مربوط به دختری است که در شرایط سخت و دشوار اردوگاه پناهندگان در کردستان عراق بزرگ شده است. او دسترسی کمی به امکانات داشته و به سختی با خانوادهاش روزگار میگذرانده است. آمدن او به کانادا، مسیر زندگیاش را تغییر داده و حالا برای ما از گذشته و امروزش میگوید؛ از راه دشوار زندگی و پستیوبلندیهایش.
کبرا رحیمی در ۱۵ سال گذشته مسیری طولانی را پشت سر گذاشته است. در ۱۳ دسامبر سال ۲۰۰۱ پس از سالها زندگی در یک کمپ پناهندگان، او به عنوان یک نوجوان با خانواده ایرانی-کردی خود به وینیپگ رسید.
هنگامی که کبرا به این شهرا آمد، درس زیادی نخوانده بود و اصلا انگلیسی نمیدانست. امروز او دانشجوی سال دوم رشته حقوق در دانشکده حقوق دانشگاه مانیتوباست.
زندگی در ایران و کردستان عراق
پدر و مادر او اهل شمال غرب ایران، یک منطقه کردنشین در مرز عراق بودند. پس از حمله عراق به ایران در سال ۱۹۷۹، دولت ایران به افرادی که در مرز زندگی میکردند توصیه کرد از آنجا خارج شوند زیرا ممکن بود این منطقه بمباران شود. با همین توصیه بود که بسیاری از کردها، به خارج از مرزها و به داخل کردستان عراق رفتند.
پس از مدت کوتاهی، عراقیها آمدند و تازهواردان ایرانی را متقاعد کردند تا به جنوب عراق نقل مکان کنند. به آنها خانه و شغل وعده داده شد اما کل چیزی که که آنها دریافت کردند، چادرهایی در بیابان بود.
رحیمی میگوید: «پدر و مادرم ۲۲ سال در آن کمپ پناهندگان زندگی کردند.»
در این فاصله، خانواده رحیمی شش کودک به دنیا آوردند که کبرا یکی از آنها بود.
تلاشها و ترسها برای پناهندگی
در اوایل دهه ۹۰ این خانواده امید داشتند که بتوانند به نروژ بروند. یکی از عمههای کبری در نروژ تلاش کرد از آنها حمایت کند اما پس از گذشت هشت سال، آنها پذیرفته نشدند.
کبرا می گوید:« بعد از آن شنیدیم که کانادا از خانوادههای پناهنده، پذیرش میکند. پدر و مادرم ترسیده بودند. ما کسی را در کانادا نداشتیم و چیزی در مورد کانادا نمیدانستیم. اما همسایگانمان ما را تشویق کردند که برای کانادا اقدام کنیم.»
رحیمی به خاطر میآورد در آن کمپ پناهندگان، آرزو داشت بتواند به مدرسه برود و میز و صندلی شخصی، مداد و تراش داشته باشد.
او میگوید: «در کانادا توانستم رویاهایم در مورد تحصیل را تحقق بخشم.»
ورود به کانادا
گرچه او با مدرکی معادل کلاس دوم آموزش و پرورش به کانادا رفت اما در کلاس نهم قرار گرفت. حدود یک سال بعد، نسبتا در انگلیسی روان شد و با رسیدن به کلاس یازدهم به گروه همسالان خود رسید.
او کودک وسطی بود و اولین نفر در خانوادهاش بود که به دانشگاه رفت و الگویی برای خواهر و برادران کوچکترش شد.
او به خاطر میآورد: «نخستین روز دانشگاه، یکی از شادترین روزهای زندگیام بود. من به تمامی کودکانی که در کمپ پناهندگان زندگی میکنند و این فرصت را نخواهند داشت، فکر میکنم.»
علاقه او به حقوق جزا توسط یک دوست کردی در فنلاند که برای یک روزنامه کردی مقاله می نویسد در او شعلهور شد.
رحیمی میگوید: «او مرا تشویق میکرد که برخی از مقالات را به انگلیسی ترجمه کنم.»
او در تابستان گذشته، پس از کار برای شرکت حقوقی جرچ، به موضوعات بومی و منطقهای علاقمند شد.
او میگوید: «من آنجا در حال انجام تحقیق روی حقوق آب بومی در مانیتوبا و کانادا بودم.»
او تصدیق میکند که میترسید در دانشکده حقوق پذیرفته نشود اما خود را به سوی موفقیت حرکت داده بود: «من خواندن رشته حقوق را برای خانوادهام، جامعهام و همه کودکانی که در روستای ما در کمپ پناهندگان زندگی میکنند و این فرصت را نخواهند داشت، انجام میدهم.»
گرچه، او اخیرا به فکر یک شغل در زمینه قانون جزا، قانون محلی و یا قانون پناهندگی است، اما میگوید نسبت به هر چیز دیگری که پیش بیاید آمادگی دارد.
پناهجویان را فراموش نکنید
کبرا پنج سال قبل به کردستان عراق بازگشت تا خانوادههایی را که در کمپ پناهندگان میشناخت، ملاقات کند.
او میگوید: « تقریبا تمامی افرادی که خانوادهام در آن کمپ می شناختند، هنوز آنجا هستند؛ پس از بیشتر از ۲۵ سال.»
رحیمی و خانوادهاش پس از آنکه پناهنده بودن در یک سرزمین جدید را تجربه کردند در تلاشند به خانوادههای پناهندهای که از اردن و سوریه به وینیپگ میآیند، کمک کنند.
او میگوید: «ما به تازهواردان کمک میکنیم تا به مطب دکتر بروند، بچههایشان را در مدرسه ثبتنام کنند و لوازم خانگی و برقی بگیرند. چند هفته پیش، ما در یک مهمانی برای خوشامدگویی به برخی از پناهندگان جدید کرد شرکت کردیم. من و خواهرم با آموزش رقص کردی به آنان مهمانی را خاتمه دادیم.»
سخنرانی برای دانشآموزان کانادایی
رحیمی داستان الهامبخش خود را برای بیش از ۱۰۰۰ دانشآموز دبیرستانی که در سمپوزیم دانشگاه وینپیگ حاضر بودند، تعریف میکند.
این سمپوزیم به طور سنتی، داستان زندگی یکی از بازماندگان هولوکاست را تصویر میکند و بعد از آن، فرد جوانی را که جنگ اخیر را تجربه کرده و میهنش را از دست داده است، معرفی میکند.
این نخستین باری بود که رحیمی، به طور رسمی در مورد تجربیاتش به عنوان یک پناهنده سخن میگفت.