درخت تنومند عشق در خارزار مشکلات؛ روایت ۳۶ سال زندگی مشترک
فهرست مطالب
شماره ۹۰ هفته نامه آتش را از اینجا دانلود کنید
لورنا و استیون پول، هر دو ۵۵ ساله و اهل شهر پورتکردیت در انتاریو، ۳۶ سال است که عاشقانه در کنار هم زندگی میکنند. خیلیها شاید بدون اینکه با واقعیت زندگیشان آشنا باشند، آنها را زوجی بدانند که مسیر آسان و بیدردسری را در زندگی طی کردهاند. اما این داستان یک عشق ناآرام است. با این عشق ناآرام بیشتر آشنا شوید.
آنها اولین بار در تابستان ۱۹۸۱ همدیگر را دیدند؛ در هتل Prince of Wales با منظره درختان صنوبر در پارک ملیWaterton Lakes در استان آلبرتا. در آن زمان، لورنا و استیون پول، جزو خدمه هتل بودند؛ استیون سرپیشخدمت و لورنا مسئول غذاخوری بود.
عشق در همان دو دقیقه اول
لورنا زمان زیادی لازم نداشت تا بفهمد عاشق شده است: «حدودا دو دقیقه پس از آنکه او را ملاقات کردم فهمیدم که خودش است؛ شوخطبع و باهوش و مهربان، البته با موهای بلند فر و شلوار گشاد کمی زشت که البته بدریختش کرده بود. همانجا فهمیدیم آنقدر همدیگر را دوست داریم که بخواهیم ازدواج کنیم. اما استیون باید برای اتمام تحصیلاتش به «نوااسکوشیا» برمیگشت. بنابراین باید یک سال جدایی را تحمل میکردیم که برایمان بسیار سخت بود. جوانان امروز معنای فاصله را متوجه نمیشوند و نمیدانند حفظ یک رابطه از راه دور در سال ۱۹۸۲ چه معنایی دارد. برای اینکه از هم خبر داشته باشیم استیون مجبور بود از سه تلفن متفاوت با من تماس بگیرد چون در غیراینصورت والدینش از مبلغ قبض تلفن شکایت میکردند.»
او در ادامه میگوید: «از وضع موجود معلوم بود که به محض پایان تحصیلاتش با جیب خالی به «تاندربی» پیش من خواهد آمد. ما با هیچ کدام از خانوادههایمان در این مورد حرفی نزده بودیم. خانواده من در پاییز همان سال به دیدنم در«تاندربی» آمدند و ما خیلی غیرمنتظره در مورد برنامههای خودمان در تابستان ۱۹۸۳ صحبت کردیم و یکی از ما گفت: «احتمالا در بهار ازدواج خواهیم کرد». بعد هم یک روز را مشخص کردیم و تمام. ما عروسی سادهای با حدود ۴۵ نفر مهمان و بدون هیچ رقصی برگزار کردیم. تصمیم گرفته بودیم که برای رقص اولمان کلاس رقص برویم و آموزش ببینیم ولی حتی فکرش هم وحشتناک بود چون اهل این جور تشریفات و برنامهها نبودیم. بنابراین از رقصیدن هم صرفنظر کردیم تصمیم گرفتیم فقط خوش بگذرانیم.»
بچههایی که رنگ زندگی را تغییر میدهند
لورنا درباره تجربه بچهدار شدن خود در زمان دبیرستان میگوید: «بچهدار شدنم در دوران دبیرستان ناگهانی نبود ولی هرچه بود من از روزهای نوجوانی یک بچه به یادگار داشتم که سرپرستی او را به یک خانواده داده بودم. همیشه نداشتن او برایم یک خلاء بزرگ بود. استیون این نیاز و کمبود مرا درک میکرد بنابراین در بین دوستانمان، ما اولین زوجهایی بودیم که بچهدار شدیم.»
او درباره اولین بچهشان میگوید: «پیش از بچهدار شدن، تصمیم گرفته بودیم به خوبی از عهده این مسئولیت برآییم. فرزند اول ما «هدر» بچه بسیار فوقالعادهای که درسال ۱۹۸۵ به دنیا آمد، بعد مرحوم «امیلی» در سال ۱۹۸۸ و «گیلیان» بینظیر ما در سال ۱۹۸۹ به ترتیب به دنیا آمدند. «امیلی» در زمان تولد، انسداد مجاری صفرا داشت و در ۱۴ ماهگی حین عمل جراحی فوت کرد. مرگ او ضربه جبرانناپذیر و بزرگی برای ما بود. گذراندن روزهای بیماریاش و دیدن درد و رنج او و سرانجام مرگ غمانگیزش برای ما بسیار سخت بود اما هرگز امیدمان را از دست ندادیم و در عشقمان خللی ایجاد نشد.»
لورنا آن روزهای غمناک را به یاد میآورد و ادامه میدهد: «مددکاران اجتماعی در بیمارستان با محبت پیگیر زندگی مشترک ما بودند و با نگرانی میگفتند ۸۰ درصد زوجها در صورت فوت فرزندشان از هم جدا میشوند. من تا امروز این آمار و آن حرف را فراموش نکردهام. ما واقعا دلیل این صحبتها و توصیههای مددکاران را متوجه نمیشدیم، چون قرار نبود که ما از هم جدا شویم. ما دیگر «امیلی» را نداشتیم ولی «هدر» و همدیگر را داشتیم. ما میدانستیم که با گذشت زمان حالمان بهتر خواهد شد.»
یک بیماری جدید؛ همه چیز را سختتر میکند
چند سال بعد بود که یک فرزند دیگر به این خانواده اضافه شد؛ همان کودکی که لورنا در سالهای دبیرستان، او را به دنیا آورده بود. خودش ماجرا را اینطور تعریف میکند: «زندگی روال خود را داشت تا اینکه درسال ۱۹۹۷ «کریس» فرزند من از روزهای نوجوانی به زندگی ما بازگشت؛ فرزندی که سرپرستیاش را به خانواده دیگری سپرده بودم. ورود «کریس» به خانواده چهار نفرهی ما برای همه ما چالش برانگیز بود. اما باز هم به کمک یکدیگر از عهدهاش برآمدیم. بعد از آن، «گیلیان» در سال ۲۰۱۰ به بیماری عصبی نادری به نام ADEM مبتلا شد و این بیماری آسیبهای بسیار جدی و جبران ناپذیری از جمله فلج دائمی را با خود همراه داشت. بیماری «گیلیان» لطمه دیگری به ما زد. هنوز هم تلاش میکنیم و به دنبال بهترین راه برای سپری کردن سالهای آینده هستیم. خدا را شکر میکنیم که «گیلیان» حالش خوب است و خود را به زیبایی با تغییر در شرایطی که برایش پیش آمده، وفق میدهد.»
تلاش برای یک زندگی بهتر
آنها البته چالشهای دیگری را هم در زندگی تجربه کرده و پشت سر گذاشتهاند. لورنا میگوید: «من و استیون نیز در این چند سال روزهای بسیار سختی را گذرانده و بیماریهای روحی و جسمی را پشت سر گذاشتیم. پس از سالها چاقی مفرط و احساس اینکه چیزی در زندگی ما درست پیش نمیرود، من ۸۵ پوند و استیون ۷۰ پوند وزن کم کرد. از طریق یک برنامه غذایی کامل رژیم گرفتیم و اکنون بیش از ۶ سال است که لاغر هستیم.»
فقط لازم است همدیگر را درست بشناسید
او درباره رابطهشان میگوید: «هوش هیجانی، نکته مهمی در رابطه ما بهحساب میآید. ما هر دو در شناخت خودمان بسیار خودمحور بوده و البته این دانش را مدیون سالها درمان و آموزش هستیم. ما احساسات یکدیگر را به خوبی درک میکنیم و به سرعت متوجه میشویم که در پشت این اضطراب، حس نگرانی، خشم و … در حقیقت چه چیزی نهفته است. آیا این واقعا خود ما هستیم یا شخص دیگری است. یکدیگر را بسیار دوست داریم و این دوست داشتن آنقدر ارزش دارد که ببینیم چه چیزی باعث بروز چنین رفتاری میشود و بعد از آن تلاش میکنیم پاسخ مناسب برای آن پیدا کنیم.»
لورنا معتقد است: «هر دوی ما هوش هیجانی بسیار عمیقی داریم و به بسیاری از مسائل از زاویه مشابه نگاه میکنیم. ما تجربههای مشابهی داریم. هر دو به شدت شوخ هستیم. من عاشق صبر و پشتکار استیو هستم و او نیز خلاقیت و توانایی من در انجام تقریبا هر کار مکانیکی را میستاید. هر دوی ما بسیار خونگرمیم و بودن با یکدیگر را به حضور هر فرد دیگری ترجیح میدهیم. شانس دیگر ما داشتن خانوادههای فوقالعاده ای هست که داریم. در هر زمینهای بسیار سختکوش هستیم. البته در کنار این همه تشابه، تفاوتهایی هم داریم که البته به نفع هر دوی ماهست. برای مثال، من خیلی خوشبین هستم و همیشه نیمه پر لیوان را میبینم. استیون بسیار واقعگراست و همیشه مشکلات احتمالی و راههای مواجه شدن با آنها را نیز در نظر میگیرد که این، نکته بسیار مهمی است.»
زندگی جدید به خاطر گیلیان
لورنا و استیون، یک عادت جالب دارند. آنها میگویند برای زنده نگه داشتن عشقشان، کارهای ظاهری انجام نمیدهند. یعنی روز ولنتاین، تولدها و حتی سالگرد ازدواجشان را جشن نمیگیرند: «ما بیشتر در مورد کارهایی که دوست داریم با هم تکمیل کنیم مشورت میکنیم و برای انجام آنها برنامهریزی میکنیم. ما پس از بیمار شدن «گیلیان» شیوه زندگیمان را کاملا تغییر دادیم. خانه ویلایی مان را فروختیم، من شغلم را عوض کردم، در یک آپارتمان ساکن شدیم و ماشین «ون» بزرگی خریدیم که تمام آخر هفتهها را برای تفریح، با آن به بیرون شهر میرویم. جمعه شبها برایمان مقدس است؛ شراب و پنیر میخوریم و گپ میزنیم. میخواهم به زوجها بگویم که یکدیگر را خوب بشناسند، تمام زندگی همین است. اگر این شانس را نداشتهاید که مسئولیتها، علایق و رویاهای یکدیگر را کشف کنید، من یک بازنگری در زندگی مشترک را به شما توصیه میکنم. شریک زندگیتان را همانگونهای که هست بپذیرید سعی نکنید او را تغییر دهید و یا از آن بدتر، کنترلاش کنید. با یکدیگر همکاری کنید و محض رضای خدا با یکدیگر حرف بزنید. ازدواج نکنید، مگر آنکه بخواهید روزهای باقی مانده از زندگیتان را با این فرد مشخص سپری کنید. برای فرزند، امنیت مالی و یا بدتر از آن برای تجربه یک جشن عروسی بزرگ ازدواج نکنید.»
او درباره سالگرد ازدواج زوجها هم نظر جالبی دارد و میگوید: «مردم معتقدند که اگر کسی واقعا دوستشان داشته باشد ذهنشان را میخواند. برای مثال، هر زمان فردی شکایت میکند که همسرش سالگرد ازدواجشان را فراموش کرده است من نظری نمیدهم و دخالت نمیکنم. اگر سالگرد ازدواجتان برای شما اهمیت دارد، پیش از رسیدن آن تاریخ به همسرتان یادآوری کرده و به او بگویید که چه میخواهید. این روزها با انفجار تکنولوژی و مشغولیتهای متعدد، دانستن آنکه چگونه ارتباط موثری برقرار کنیم بیش از پیش اهمیت پیدا کرده است. اگر لازم است که در این باره بیشتر بدانید، حتما در یک دوره آموزشی شرکت کنید زیرا این موضوع بسیار مهم است. مردم به من و استیون نگاه میکنند که سالم، سرحال و عاشقانه کنار یکدیگر هستیم و با خودشان فکر میکنند که چقدر خوششانس هستیم؛ فارغ از اینکه داستان زندگی ما را بدانند یا ندادند. ما همیشه سعی میکنیم آن را آسان جلوه دهیم و از سختیها حرف نزنیم. اما عشق ما دشوار نبوده است، حتی برای یک لحظه.»