دیدار با قاتل پدرم در فیسبوک
این شماره آتش خانواده را از اینجا دانلود کنید
مارگوت ون سلویتمن یک شاعر است، شعر میگوید و به آنهایی که عزیزترین افرادشان را از دست دادهاند شعر گفتن یاد میدهد تا صدای خود را بیابند. او چند کتاب منتشر کرده و برنده جایزه انجمن ملی شعر درمانی هم شده است.
یک روز در فیسبوک، یک نفر پیامی همراه با ۱۰۰ دلار هدیه فرستاد و این پیام او را برد به بعدازظهر غمبار یک روز دوشنبه در سی سال پیش که برای مارگوت ۱۶ ساله، پایان خیلی چیزها بود. قتل پدر بار سنگینی بود که در همه این سی سال بر دوش کشیده بود و حالا قاتل پدرش در فیسبوک بود و میخواست او را ببیند. مارگوت در چند قدمی ملاقات با قاتل پدرش ایستاده بود. آیا باید او را میدید؟ مارگوت باید چه پاسخی برای مردی میفرستاد که تمام زندگیاش را پردرد کرده بود؟
مارگوت ون سلویتمن: وقتی که هشت سالم بود، خانوادهام در جستجوی زندگی بهتر، از کشور گویان (در شمال شرقی قاره آمریکای جنوبی) به کانادا مهاجرت کردند. برای مدتی به نظر میرسید که آنچه را میخواستیم، پیدا کردهایم: پدرم، تئودور، به عنوان فروشنده، در فروشگاه Bay در مرکز خرید Eglinton Square کار میکرد. تعطیلات آخر هفته، پدر و مادرم، من و سه خواهر و برادر دیگرم را به پیکنیک و ماهیگیری میبردند. پدرم خوشتیپ و اهل گشت و گذار بود. مردم میگفتند مثل هنرپیشههای معروف سینماست. این مطلب بدون اجازه از سایت آتش برداشته شده است.
آن دوشنبه سیاه بعد از عید پاک
دوشنبهی بعد از روز عید پاک مارچ ۱۹۷۸، زمانی که ۱۶ سالم بود، پدرم به سر کار رفت. روز تعطیلش بود، اما میخواست برای شروع هفته کارهایش را سبک کند. وقتی داشت مانیتورها را در بخش مردان آماده میکرد، متوجه هیاهویی در کنار پلهبرقیها شد. دو مرد بیست و چند ساله با نگهبان برینکس درگیر شده و با چکش به سرش زده و یک کیف که در آن ۴۶ هزار دلار پول نقد و چک بود، به چنگ آورده بودند. پدرم جلوی یکی از دزدان را میگیرد و میگوید: «پسرم، کیف را بده، ارزشش را ندارد.» هر دو سارق اسلحه داشتند و در آشفتگی پیش آمده، شلیک کردند. پدرم از پشت و سینه تیر خورد. او به زمین افتاد و مرد.
همان روز، دو مامور پلیس به در خانه ما آمدند. وقتی آنها را دیدم، قلبم به شکل غیرقابل کنترلی شروع به تپیدن کرد. وقتی به من گفتند که پدرم کشته شده است، احساس کردم ذره ذره هوای بدنم از آن مکیده شد. برای پیدا کردن مادرم به طبقه بالا دویدم و پیراهنهای سفید پدرم را دیدم که آویزان شده بودند تا خشک شوند. وقتی فهمیدم که پدرم هرگز دیگر آن را نمیپوشد، دلتنگی غیرقابل وصفی احساس کردم.
زندگی وقتی دیگر بدون پدر معنا ندارد
چند ماه بعد، مردی به نام جان گلندون فلیت دستگیر شد. در نهایت به دلیل قتل عمد از درجهی دوم مجرم شناخته و به حبس ابد محکوم شد. تسلی پیدا کردم، اما زندگیام معنایش را از دست داده بود. در دو دههی بعد از آن، پدرم همیشه در ذهنم بود.
اینجا بود که شعر منبع تسلای خاطرم شد. دورههای آموزش شعر را به عنوان نوعی راهکار درمانی برگزار میکردم، تا به قربانیانی که ضربه روحی دیدهاند، کمک کنم صدای خود را بیابند و در مورد دردهایشان بنویسند. چند کتاب هم منتشر کردم که در سال ۲۰۰۷ یکی از آنها برنده جایزه انجمن ملی شعر درمانی شد. این مطلب بدون اجازه از سایت آتش برداشته شده است.
چند روز بعد از دریافت جایزه، ۱۰۰ دلار هدیه از طریق وبسایتی دریافت کردم که نوشتههایم در آن منتشر میشد. این هدیه از طرف زنی به نام شری ادومدس-فلیت بود و بلافاصله آن اسم را شناختم. برایش پیامی نوشتم و فهمیدم که با قاتل پدرم ازدواج کرده است.
او و شوهرش، که با اسم گلن زندگی میکرد، در مورد جایزهی من مطالبی خوانده بودند؛ همچنین برای قربانیان و مجرمان در بریتیش کلمبیا کارهای حمایتی انجام میدادند. باورم نمیشد. در آن سوی دیگر کشور، مردی که پدرم را به قتل رسانده بود، کارهایی شبیه کارهای من انجام میداد. با چشمانی اشکبار، پیامی برایشان فرستادم و خواستم که گلن از من عذرخواهی کند.
انتظار نداشت او را ببخشم
صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم پیامی در فیسبوک از گلندون، قاتل پدرم، برایم آمده است. با نثری شیوا و متین، توضیح داده بود که انتظار بخشش ندارد، اما دیگر همان مردی نیست که پدرم را کشته بود. گفت هر روز دعا میکند که خانوادهی من بتوانند آن حادثه را پشت سر بگذارند. به نظر میرسید صادقانه حرف میزند. با پیامهایی که رد و بدل کردیم، فهمیدم که ۲۳ سال از عمرش را در زندانهای مختلف سپری کرده است. پس از سه ماه ارتباط از طریق فیسبوک، از من خواست ملاقاتی حضوری داشته باشیم.
دیدار با قاتل پدرم در یک صومعه آرام
ژانویه ۲۰۰۷، با هواپیما به شهر Mission در بریتیش کلمبیا رفتم؛ جایی که خانواده فلیت زندگی میکردند. قرار گذاشتیم در صومعهای در کوههای ساحلی دیدار کنیم. از دور مرد خوشتیپی را با صورت آفتابسوخته و سبیل نعل اسبی سفید دیدم، که با کت و شلوار سیاه و کلاه سیاه و زنجیری طلایی، به سمت من میآمد. گفتم: «شما باید جان گلندون فلیت باشید.» عصبی یا نگران نبودم. بلکه احساس میکردم که انگار میتوانم دوباره نفس بکشم. اشک در چشمان هردویمان حلقه زد و همدیگر را در آغوش گرفتیم. مرتب تکرار میکرد: «متاسفم.» این مطلب بدون اجازه از سایت آتش برداشته شده است.
وقتی با گلن در اطراف صومعه قدم میزدیم، از او خواستم دقیقا بگوید در آن روز دوشنبهی سال ۱۹۷۸ چه اتفاقی افتاد. کل صحنه برخوردش با پدرم را کنار چشمهای اجرا کردیم. گلن پرحرف، صادق و بیریا بود و به نظر میرسید واقعا برایش مهم بود چه احساسی داشتم. به او گفتم اگر همدیگر را میشناختند، پدرم از او خوشش میآمد. گفت: «نه فکر نمیکنم. آن موقعها آدم عوضی خودخواهی بودم.»
شب بعد من با خانواده فلیت شام خوردم. آلبومهای خانوادگیشان را ورق زدم. اجازه دادم دخترم با دختر ۱۰ سالهی گلن تلفنی حرف بزند و به او در پیدا کردن اسمی برای گربه جدیدشان کمک کند: اسپرینکلس. عجیب بود که ناگهان دوست خانوادگی فلیت شده بودم، اما این سفر به من کمک کرد که گلن را به عنوان فردی غیر از قاتل پدرم ببینم. او پدر و شوهر بود؛ مردی بود که با درد اشتباه توصیفناپذیری که مدتها پیش مرتکب شده بود، زندگی میکرد.
دوستی ده ساله با مردی که پدرم را کشته است
در ده سالی که از آن ماجرا میگذرد، من و گلن دوستان نزدیکی شدهایم. با هم در زندانها و دانشگاهها سخنرانی کردهایم، به طور مرتب برای یکدیگر ایمیل میفرستیم و داستان سفرهایمان را با هم در میان میگذاریم، یا فقط تولدت مبارکی به هم میگوییم. هزاران هزار بار، توسط خانواده، دوستان، متخصصان الهیات و حتی دختر خود گلن از من سوال شده است که آیا هرگز خواستهام انتقام خون پدرم را بگیرم؟ هیچوقت چنین چیزی نخواستهام. من فقط میخواستم معنایی در آن جنون بیابم، به دنبال راهی بودم تا اتفاقی را که افتاده بود، درک کنم.
در ملاقات با گلن، بالاخره آنچه را میخواستم، پیدا کردم. ما با هم اشک میریزیم، با هم ماتم میگیریم و به دیگران کمک میکنیم تا در کنار هم التیام یابند. هرگز از یاد نخواهم برد که گلن چه کار وحشتناکی کرد، اما فقط از طریق بخشش اوست که چیزی زیبا خلق کردهایم.