روزه در غربت یا ماه رمضان برای من که مهاجر هستم
پس از آنکه از خانوادهام دور شدم، تجربهی یک ماه روزهداری آن هم به تنهایی برایم دردناک بود، تا اینکه اجتماع تازهای را پیدا کردم و دوباره احساس کردم که در خانه هستم
ماه رمضان برای خیلی از ما تداعی بسیاری از خاطرههاست، سفرههای افطار و سحر در کنار سماور جوشان و نان تازه و آب داغ و خرما و پنیر در معیت اعضای خانواده. ربنای شجریان و اذان موذن اردبیلی و غروبهای دور هم. اما در مهاجرت خیلی از چیزها تغییر میکند از جمله همین سنتها.
همه ما دلتنگ دورهمیهای پیشین در کشورهای خودمان هستیم، سنتهایی که علاوه بر بار مذهبی آن، ما آدمها را به هم پیوند میداد، خاطرههایی جمعی که به ما هویت و وابستگی به مرجع ضمیر میداد.
آنچه میخوانید روایت یک مهاجر است از همین مساله. بسنت مطر (Pacinthe Mattar) روزنامهنگاری که در رادیو CBC شاغل است و در آنجا برنامه تولید میکند، در کودکی از مصر به کانادا مهاجرت کرده است. او بعدها همراه خانواده به عربستان و سپس به دبی رفته و سپس برای تحصیلات دانشگاهی به تورنتو بازگشته است. او روایت خودش را دارد از ماه رمضان.
این شماره آتش خانواده را از اینجا دانلود کنید
سه ساله بودم که همراه خانوادهام از اسکندریه، در میهنمان مصر، به تورنتو مهاجرت کردیم. حتی در آن سن کم هم متوجه شده بودم ماه رمضان یک ماه مهم است، میدیدم که پدر و مادرم از طلوع خورشید تا غروب آن، نه میخوردند و نه میآشامیدند. خانه آرام بود و نوعی فضای عرفانی وجود داشت، انگار که یک مهمان نامرئی اما مهم داشتیم، کسی که از میان کشورها و فرهنگها در پی ما آمده بود.
غروبی که لبخند افتخار والدینم را دیدم
پیش از آنکه شش سالم بشود، میدانستم که من هم میخواهم بخشی از این فضا باشم. بنابراین یک روز غروب، در حالی که همراه با خانواده در حال افطار بودیم، با افتخار اعلام کردم که آن روز فقط چند کوکی شکلاتی خوردهام. با شادمانی گفتم: «من هم روزه گرفتم، درست مانند شما.» غرور در لبخند پدر و مادرم سبب شد که روز بعد و سالهای بعد، از آن هم بیشتر تلاش کنم.
همان طور که من داشتم بزرگ میشدم، با خانوادهام به شهرها و کشورهای زیادی نقل مکان کردیم، از کانادا به عربستان سعودی و در نهایت به امارات متحده عربی رفتیم. اما هر کجا که بودیم، رمضان با ما میآمد. هنگامی که در جده، ظهران و دبی زندگی میکردم، به نظر میرسید که این شهرها شبیه به هم روزه میگیرند. مغازهها روزها بسته بود، ساعت کار ادارات و مدرسهها کوتاه میشد و خیابانها تا زمانی که پس از غروب آفتاب و نماز مغرب جان تازه بگیرد، خالی بود.
آن رمضانهای کنار خانواده
من از کلاس به خانه برمیگشتم، به خواب عمیقی میرفتم و با بوی سوپ عدس مادرم، برگهای انگور پر شده، ملوخیه، گوشت گوساله پختهشده، بامیه، برنج و مرغ سرخ شده بیدار میشدم.
با خانوادهام کنار سفره مینشستم، خواب آلود و آرام و بعد از اذان شروع به خوردن میکردم. پس از آن، مشغول چای، دسر و مجموعهای از سریالهای آبکی مصری میشدیم که در ماه رمضان پخش میشد. با شکم و قلب پر شده، دعا میکردیم و به رختخواب میرفتیم. روز بعد، پیش از طلوع آفتاب برای سحری بیدار میشدیم و تمام آن کارها دوباره تکرار میشد.
رمضان برایم همیشه یادآور اصالت و ایمان من است. بر خلاف پدر و مادرم، که هرگز پنج نوبت نماز روزانه خود را فراموش نکردند، من چندان مسلمان پایبندی نیستم. برای من، رمضان همیشه شبیه به یک لوح سفید است، فرصتی برای تلاش مجدد. بنابراین روزه برای من به آزمونی برای پارسایی و آزمودن خود تبدیل شد، امتحانی که من نمیخواستم در آن شکست بخورم. اما هرگز پیشبینی نمیکردم که همین کار بعدها تا چه اندازه ممکن است برایم سخت شود.
دبی را ترک کردم تا در تورنتو به دانشگاه بروم. من هم از طرف خانواده پدرم و هم خانواده مادرم نخستین دختری بودم که برای ادامه تحصیل از خانواده جدا میشد. هیجان زده بودم و دلهره داشتم که ببینم زندگی برای فردی مثل من چگونه خواهد بود. کسی که به همه جا و هیچ جا تعلق دارد. اگرچه نوع تربیت من، حس قوی خود بودن را در من به وجود آورد، دوست داشتم ببینم که خودم به چه کسی تبدیل خواهم شد.
رمضانهایی در تنهایی
در طول ماههای رمضان بعد، تقریبا هیچ اثری از حمایتی که در زمان زندگی با خانواده، از آن لذت برده بودم وجود نداشت؛ در عوض، حجم زیادی از درس روی دوشم بود، با زمستان کانادا دست و پنجه نرم میکردم و متوجه شدم که هیچ یک از مهارتهای مادرم در آشپزی را به ارث نبردهام.
گاهی اوقات همراه با دانشجویان مسلمان در خوابگاه روزهام را باز میکردم، اما هرگز احساس راحتی نداشتم. گاهی دوستان خانوادگی از من دعوت میکردند تا به آنها ملحق شوم و برای یک شب از دیدن چهرهها و بوها و صداهای آشنا لذت میبردم. صداهای مختلفی به گوش میرسید (از جمله جوکهای سیاسی)، چای، بشقابهای پرشده از غذا و تنقلات و نماز. اما بیشتر اوقات، تنها مینشستم و با غروب آفتاب روزهام را باز میکردم. اگر تک و تنها روزه گرفتن در ماه رمضان غم انگیز بود، بیدار شدن وقت سحر به تنهایی عذاب آور بود.
احساس ناراحتی من در ماه رمضان همچنان ادامه داشت، ماهی که برای من همیشه نشانهای از تایید دوباره و سرزندگی بود. اگر ماههای روزهداری در کنار خانوادهام یک نوع بازگشت به ایمانم بود، این رمضانهای دشوار که به تنهایی میگذشت من را به کجا بازمیگرداند؟
از آنجا که تقویم اسلامی قمری است، هر ماه رمضان 11 روز جلوتر از سال قبل آغاز میشود. بنابراین، تا زمانی که مدرک کارشناسی ارشدم را بگیرم، یعنی پنج سال پس از آمدن به تورنتو، ماه رمضان دیگر از زمستان عقب نشسته بود و به اوایل پاییز رسیده بود. حالا روزهها طولانیتر و تنهایی من هم سنگینتر شده بود.
چالش بزرگ من با رمضان
به مرور برای خودم در مورد این ماه و اعتقاداتم، غم و اندوه شخصی ساختم. من، به خصوص حالا که فرسنگها دور از خانواده در کانادا زندگی میکردم، به مسلمان بودن خودم افتخار میکردم. اما باوجود همه تلاشی که میکردم تا به ایمانم پایبند بمانم، ولی باید اعتراف کنم که با رمضان چالش داشتم و کشتی میگرفتم.
با این حال، روزه گرفتن را ادامه دادم. در سالهای پس از آن، ماه رمضان زودتر و زودتر هم آمد و در نهایت در نیمهی تابستان آغاز شد. در یک زمان خاص، در سال 2013، روزه گرفتن نه تنها چالش، بلکه به امری غیر ممکن تبدیل شد. ماهی رسید که به جای تلاش بیشتر، همه چیز را رها کردم.
سال بعد، با نزدیک شدن ماه رمضان، میخواستم دوباره امتحان کنم. اگرچه پذیرش اینکه تقریبا ایمانم را از دست دادهام، من را مضطرب میساخت، اما در فیس بوک اعتراف کردم که به کمک نیاز دارم. پرسیدم که آیا فرد دیگری نیز به دنبال حمایت است یا نه. شاید میتوانستیم یکدیگر را تشویق کنیم.
وقتی همه به کمک من میآیند
پاسخها مثبت سریع و تاثیرگذار بود، حتی پدرم هم از کویت وارد ماجرا شد و به این ترتیب یک کامیونیتی متولد شد. افرادی که به گروه پیوستند، باعث شدند تا من تورنتویی که در آن بزرگ شده بودم را دوست بدارم. افرادی که به تازگی مسلمان شده بودند نیز برای روحیه دادن به ما به گروه ملحق شدند، افرادی که در حال پشت کردن به اعتقاداتشان بودند، مسلمانانی که هرگز از یک نوبت نماز نیز غافل نشده بودند، مسلمانان تازه وارد، مسلمانانی که به یک اجتماع دیگر نیاز داشتند، ناسازگارهای مسلمان و همه آنهایی که رمضان را نادیده گرفته بودند، اما میدانستند که میتوانیم بهتر عمل کنیم؛ همه به این گروه پیوستند. برای همه ما، این یک خانه جدید بود.
اولین برنامهای که من برای اعضای «گروه حمایت از رمضان» ترتیب دادم دعوت همه بود تا اولین افطار را مهمان خانهی من باشند؛ البته فقط یک نفر آمد. اما از آن زمان، دورهمیهای دوستانهای برگزار میشد؛ پیک نیک در پارک، جایی که بعد از نماز مغرب سمبوسه، برگر، کیکهای ماکارونی و مرغ پاپایس میخوریم. دوستان، غریبهها و بچهها چهارزانو روی پتو مینشینند و آفتاب ناپدید میشود و شب از راه میرسد.
افطار در خانه همسایگان مسیحی
همسایگان دوران کودکی پدرم، که مسیحیان قبطی هستند، میزبان دهها تن از ما در خانهی خود در دریاچه انتاریو بودند، بازگشت به زمانی که مسلمانان و مسیحیان مصر در ماه رمضان در کنار هم قرار میگرفتند.
ما همچنین از طریق «گروه حمایت از رمضان» به پرسشهایی پاسخ میدهیم که مردم در مورد بهترین غذاها برای وقت سحر یا محلهای اقامهی نماز تراویح ، نماز پس از عشاء که به جماعت خوانده میشود، میپرسند. آنهایی که تازه به اسلام گرویدهاند در خصوص چگونگی روزهداری در میان اعضای خانواده که اعتقادات متفاوتی دارند مشورت میگیرند. در طی روز وقتی احساس گرسنگی یا تشنگی داریم و دلمان برای خوردن یک فنجان قهوه ضعف میرود، طنزهای مربوط به رمضان حالمان را بهتر میکند. اعضای گروه در طول ماه کارهای خیر هم انجام میدهند و برنامههای داوطلبانه مانند بسته بندی مواد غذایی و توزیع آنها به افراد نیازمند دارند.
در سال 2016، برای نخستین افطار، یک اتاق مهمانی اجاره کردیم. جایی که بیش از 40 نفر با غذاهای مصری افطار کردند. آن شب، به جمعیت مسلمانان نگاه کردم که بعضیهایشان را برای اولین بار بود که میدیدم. همه مثل خانواده بودند.
یک روز در سال 2015 من پرسشی را در گروه مطرح کردم که از دیگران مشورت بگیرم. آن روز پس از پخش یک فیلم، من در حال مدیریت یک بحث در گروه بودم و این نگرانی را داشتم که پس از بیش از 12 ساعت روزهداری نتوانم آن را به درستی داوری کنم. اینجا بود که پرسیدم: «آیا من باید روزهام را آن روز بشکنم و بعدا قضای آن را بجا بیاورم، یا باید همچنان روزه بگیرم؟»
این همه سخاوت و تنوع در پاسخها من را به گریه انداخت. بحث بعد از نمایش فیلم را در حالی که روزه بودم مدیریت کردم. برگزارکنندگان پس از اذان مغرب، برایم آب و خرما آوردند. اگر رمضان با من غریبه شده بود، این همان آشتی بود که منتظرش بودم. و این را مدیون حمایت، مهربانی و تشویق گروه گستردهای از مسلمانان هستم.
ما، نسل جوان مسلمان مهاجر
رمضانی که فکر میکردم آن را از دست خواهم داد رسیده بود و من فقط متوجه آن نشده بودم. این رمضان والدینم نبود؛ رمضان من بود، رمضان ما. رمضانی که به نسل مسلمانان جوان تعلق دارد. آنهایی که فهمیدهاند گرچه ممکن است گاهی دشوار باشد، ولی ما از یکدیگر و از ایمان خود عقب نشینی نمیکنیم. ممکن است یک شب در حال رقص باشیم و شب بعدی در کنار یکدیگر نماز بخوانیم.
امسال رمضان در ماه می آغاز شد و بدین ترتیب طولانیترین روزهای روزهداری را داریم. اما این ماه هنوز دلهرهآور است. وقتی اقوام و آشنایانم از مصر، لطیفههای مربوط به ماه رمضان را از طریق واتساپ برایم میفرستند، فکر میکنم که چقدر رمضان در اینجا برای آنها غریب است. با این حال، فکر میکنم اگرچه من امسال چهاردهمین رمضان خود را دور از خانواده تجربه میکنم، اما نسخهی دیگری از ایمان را در اینجا پیدا کردهام، با افرادی که رمضان را با تمام سختیها، اضطرابها و پاداشهایش شبیه به خانه کردهاند.