روزگار در کانادا برای آنها که صد سال پیش مهاجرت کردند
داستان زندگی خانواده گلوریا روزلین فریمن سوبان که در سال ۱۹۲۷ از روستایی در کشور لهستان به هلیفکس کانادا و سپس به شهر تورنتو مهاجرت کردند
فهرست مطالب
خانواده گلوریا روزلین فریمن سوبان در سال ۱۹۲۷ از روستایی در کشور لهستان به هلیفکس کانادا و سپس به شهر تورنتو مهاجرت کردند. در آن سالها همهچیز متفاوت بود. از سبک زندگی مردم گرفته تا امکانات موجود.
گلوریا در این مطلب از آن دوران به ما میگوید، از سرگذشت خانوادهاش در کانادا و این که چگونه توانستند برای خودشان در کانادا زندگی دست و پا کنند.
در ادامه از زبان گلوریا درباره مهاجرت پدر و مادرش به کانادا میشنویم.
پدر و مادر من ۱۸ دسامبر سال ۱۹۲۷ از یک روستای کوچک در لهستان به بندر هلیفکس کانادا مهاجرت کردند.
اولین چیزی که نظر پدرم را به خودش جلب کرد یک موز بود. او تا به حال موز ندیده بود و حتی نمیدانست باید پوستش را هم بخورد یا نه و وقتی سعی کرد موز را با پوست بخورد، تازه فهمید که نباید چنین کاری کند. با این حال، اولین جملهای که بعد از ورود به کانادا گفت، این بود: «کانادا کشور خوبی است.»
آنها با قطار ملی کانادا از بندر هلیفکس به تورنتو رفتند و به ایستگاه یونیون رسیدند؛ ایستگاهی که فقط چند ماه پیش احداث شده بود. مادرم وقتی سوار قطار شد، به معنای واقعی شگفت زده شده بود و میگفت: «تورنتو اینجاست؟».
مهاجرت از هلیفکس به تورنتو
پدرم اصلا نمیدانست قرار بود به چه شهری بیاید و هیچ تصوری از آن نداشت. پدرم فقط چند دست لباس با خودش آورده بود با پنج سنت پول که بتواند با آن یک شمع یادبود بخرد و به یاد پدر مرحومش آن را روشن کند. یک خانواده یهودی که به تازگی و قبل از آنها به کانادا رسیده بودند، کمکشان کردند و پدرم توانست در کارخانهای واقع در خیابان Spadina شغلی پیدا کند. پدرم تا چهل سال بعد در همین کارخانه کار کرد.
ما هر سال به نمایشگاه ملی کانادا (که بیشتر به به The Ex مشهور است) میرفتیم تا ببینیم چه کالاهای جدیدی قرار است در کشور تولید شود؛ از ماشین گرفته تا اجاق گاز و یخچال، همگی جزو این محصولات بودند. همچنین میتوانستیم مدلهای جدیدی که پدرم در سال پیش رو قرار بود در کارخانه روی آنها کار کند را ببینیم. با حمل و نقل عمومی تورنتو میتوانستیم به هرکجای شهر که میخواستیم برویم و برای رانندگانی که ما را به مکانهای مختلف شهر میبردند، احترام زیادی قائل بودیم.
مادرم عاشق سینما بود و به محض این که پدرم از سرکار به خانه میآمد، بعد از این که به او شام میداد، به سینما میرفت. ما در خیابان بلور دانتاون تورنتو زندگی میکردیم.
برای همین مادرم میتوانست از بین سینمای بلور، میدتاون و آلهامبارا که از همه به ما نزدیکتر بودند، یکی را انتخاب کند.
در آن زمان سینماها ظرف غذای مجانی میدادند و ما میتوانستیم از روی آن ظرفها، صندلی خودمان را انتخاب کنیم.
من هنوز از آن ظرفها استفاده میکنم بعضی از آنها را به دخترانم و خانوادههایشان هدیه دادهام.
ازدواج خواهر گلوریا و شروع سفرهای بین شهری
وقتی خواهرم ازدواج کرد، به همراه همسرش به شهر Windsor انتاریو رفتند. ما هر از گاهی برای دیدن آنها با قطار به آنجا میرفتیم. همچنین برای رفتن به Expo 67 در مونترال هم از قطار استفاده میکردیم.
در آنجا به خانه دخترعمویم در Sainte Agathe در Laurentians میرفتیم و از این که شنیده بودیم میتواند به زبان فرانسه با بقیه صحبت کند، خیلی شگفتزده شده بودیم.
در کل همه از پس خودشان بر میآمدند و زندگی آسانتر بود.
آنجا هیچ بیمه سلامتی در کار نبود. به همین دلیل بعضی از مردم جوامع کوچکی تشکیل داده بودند، عوارضی پرداخت میکردند و برای رفع نیازهایشان پزشک استخدام کرده بودند.
وقتی مادرم توانست مقداری پول پسانداز کند، از مرکز خرید ایتن در تورنتو خرید کرد و به آقای ایتن، صاحب این مرکز تجاری، میگفت عمو تیموتی.
آخر هفتهها و تفریح در تورنتو
پدر و مادر من پول زیادی برای مسافرت نداشتند، اما درآمدشان به اندازهای بود که بتوانند بچهها و نوههایشان را با آن بزرگ کنند.
گشت و گذار ما در آن زمان پیکنیکهای یکشنبهها بود که در کوئین پارک سنتر آیلند روی چمن مینشستیم و ناهار میخوردیم.
از ۹۰ سال پیش و زمانی که پدر و مادرم برای اولینبار به کانادا آمدند، اینجا خیلی فرق کرده، اما تنها مسئلهای که هیچ تغییری نکرده، اولین جملهای است که پدرم به محض ورود به اینجا گفت؛ این که کانادا کشور خوبی است.