پدرام ناصح پدرام ناصح
روز های زندگیمهاجرت

عشق جوانی‌ام را پس از ۲۰ سال در فیس‌بوک پیدا کرده‌ام ولی آیا دولت کانادا می‌گذارد به هم برسیم؟

بهروز سامانی بهروز سامانی

خانم پروین زنی است ۴۲ ساله با تجربه‌ی یک ازدواج ناموفق که دو فرزند پسر حاصل این ازدواج هستند. او در این هشت سالی که در کاناداست روزگار سختی را گذرانده است. افسردگی که یادگار دوران زندگی او در شرایط جنگی اهواز است در این مدت با قوت بیشتری به او هجوم آورده است.

خانم پروین مدتی پیش در فیس‌بوک عشق دوران جوانی‌اش را یافت. او هم تجربه‌ی ازدواج ناموفقی داشته است. آنها تصمیم می‌گیرند آرزوهای برباد رفته‌ی دوران جوانی‌شان را با زندگی تازه‌ای تحقق بخشند و عشق را مرهم دردهایی کنند که در همه‌ی این سال‌ها روح و روان آنان را خراشیده است. آنها دو سال است ازدواج کرده‌اند، اما جدا از هم مانده‌اند. پروین در کانادا روزهای تنهایی پردردی را می‌گذارند و همسرش نادر در ترکیه، او هم در تنهایی و انتظار.

خبرنگار آتش این روایت را به نقل از خانم پروین ساکن همیلتون نوشته است.

دانلود شماره ۷۲ هفته‌نامه چاپی آتش

Atash Issue 72 - For Web Page 6

هشت سال پیش من به کانادا آمدم، همراه همسر سابق و دو فرزندم. من و همسرم پیش از اینکه به کانادا بیاییم در ایران هم باهم اختلاف داشتیم، امیدوار بودیم شاید در اینجا بتوانیم زندگی تازه‌ای را آغاز کنیم، اما نشد. اختلافات‌مان به اوج رسید و بالاخره هم از هم جدا شدیم.

بازگشت افسردگی؛ یادگار دوران جنگ

روزگار سختی در این سال‌ها داشتم، بی‌پولی از یک طرف و عود افسردگی من از طرف دیگر. افسردگی من به ایران بازمی‌گشت، زمان جنگ. من اهل اهواز هستم و در سال‌های جنگ سختی‌های بی‌شماری دیدم. شاهد مرگ نزدیک‌ترین دوستان مدرسه‌ام در جنگ بودم. خیلی از نزدیکانم را هم در جنگ از دست دادم. مانند بسیاری دیگر، سال‌های پر از اضطراب و ترس و دلهره‌ای را گذراندم و از همان زمان افسردگی مزمن داشتم ولی مدتی بهتر شده بودم. شرایط این سال‌ها در کانادا دوباره افسردگی را سراغ من فرستاد، این بار خیلی شدید. تحت نظر پزشکان قرار گرفتم. داروهای خیلی قوی به من دادند. داروها را که می‌خوردم ۱۶ ساعت بیهوش می‌شدم. میل شدید به خودکشی پیدا کرده بودم. به توصیه پزشکان زیرپوشش Disability Support Program قرار گرفتم. این برنامه از کسانی پشتیبانی می‌کند که به توصیه و تشخیص پزشکان اگر کار کنند حال‌شان بدتر می‌شود. دولت به آنها حقوق می‌دهد تا بتوانند زندگی خود را بچرخانند.

عشقی که در جوانی ریشه داشت

در همین روزگاران سخت بود که توانستم نادر را پیدا کنم، پس از ۲۰ سال. جرقه‌ای بود در زندگی سراسر خاموش من. مرهمی بود بر روزگار پردرد من. ۲۲ سال پیش که من خیلی جوان بودم و البته هنوز ازدواج نکرده بودم، در کوه با جوانی آشنا شدم به‌نام نادر. ما خیلی زود به هم دل باختیم و آرزوهای بزرگی در خیال‌مان برای زندگی با هم پروراندیم. آشیانه‌ای از خیال ساخته بودیم که در آن زندگی عاشقانه‌ای را تجربه کنیم. همان سال‌ها بود که موج رفتن جوانان ایرانی به ژاپن پیش آمد و نادر هم تصمیم گرفت به ژاپن برود. من راضی نبودم و می‌گفتم همین جا بمان، اما او سودایی در سر داشت و رفت. اوایل با هم تماس‌هایی داشتیم، اما بعدا همدیگر را گم کردیم. من یکی دو سالی هم صبر کردم اما موقعیتی برای ازدواج من پیش آمد و به اصرار خانواده‌ام با شوهر سابقم ازدواج کردم.

بازگشت دیرهنگام نادر به ایران

نادر چند سال پس از رفتنش به ایران برگشت و سراغ من را گرفت. حتی خانه‌ی خواهرم رفته بود تا او را واسطه کند، ولی من دیگر ازدواج کرده بودم و دو تا هم فرزند داشتم و حتی با او ملاقات هم نکردم. مدتی بعد هم شنیدم او نیز ازدواج کرده و بعد هم که به کانادا آمدم دیگر اصلا از او خبر نداشتم.

حالا پس از ۲۰ سال او شد تنها نقطه‌ی امیدم برای اینکه به زندگی بازگردم. در این سال‌ها او همیشه در یاد من بود، عشق فراموش‌نشدنی دوران جوانی من بود، ولی پس از جدایی‌ام بود که تصمیم گرفتم دوباره او را پیدا کنم و از وضعیت او باخبر شوم.

فیس‌بوک، نادر، من و یک عشق ۲۰ ساله

مدت‌ها در فیس‌بوک دنبال نادر گشتم تا اینکه یک روز او را دیدم، خودش بود اما حالا دیگر جا افتاده بود، ولی همان قدر جذاب. برایش پیغام دادم، او هم خیلی زود پاسخ داد. برایش از زندگی‌ام گفتم و اینکه جدا شده‌ام و او هم از سرنوشت مشابه‌اش گفت و اینکه جدا شده است. جالب اینکه علت جدایی هردومان هم یک چیز بود. مدت‌ها از طریق فیس‌بوک با هم در ارتباط بودیم ولی خوب من کانادا بودم و او در ایران و امکان دیداری نبود. پس از مدتی او گفت اگر واقعا قصد زندگی کردن و لذت بردن از زندگی‌ را داری بیا با هم ازدواج کنیم و همان آرزوهایی را که در آن روزگاران دور داشتیم حالا تحقق ببخشیم. اوایل خیلی تردید داشتم ولی دو سال پیش به ایران رفتم و او را دیدم. همان هیجان‌ها و طپش‌های جوانی برای من زنده شد. از این رو به آن روشدم، عشق دوای درد من بود.

ازدواج با عشقی دیرینه

در همان سفر به ایران  ما با هم ازدواج کردیم و مدتی بعد من به همیلتون شهر خودم در کانادا بازگشتم. دیگر حال من خیلی بهتر شده بود. نیروی عشق، من را دوباره به زندگی بازگردانده بود. همین زمان بود که داوطلبانه از پوشش Disability Support Program خارج شدم. حالا می‌توانستم زندگی دوباره‌ای را آغاز کنم،‌ روی پای خودم و با نیروی عشق. در یک فروشگاه Dollarama مشغول کار شدم، به‌عنوان کارگر ساده و پاره‌وقت. چاره‌ای نداشتم، پس از سال‌ها دوری از بازار کار، شانس زیادی برای پیدا کردن کار نداشتم. از طرف دیگر درآمد من به‌سختی تکافوی هزینه‌های زندگی من را می‌کرد و من واقعا برای خریدن داروهایم، که برخی‌شان هم خیلی گران بود، مستاصل شده بودم. یکی از مددکاران همان اداره‌ی Disability Support Program به من پیشنهاد کرد تا برای تامین هزینه‌های داروهایم زیر پوشش Walfare قرار بگیرم و من هم چاره‌ای نداشتم.

حالا من در کانادا بودم و نادر در ایران، برای رسیدن ما به هم اما یک مشکل وجود داشت. نادر دوست نداشت به کانادا بیاید ومن به خاطر فرزندانم که در کانادا زندگی می‌کنند، مجبور بودم که اینجا بمانم. به همین دلیل هم بود که من آن موقع برای اسپانسرشیپ او اقدام نکردم. مدت‌ها با هم در کلنجار بودیم. من به نادر می‌گفتم بیا اینجا با هم زندگی کنیم و او می‌گفت که چرا می‌خواهی در کانادا بمانی؟ مگر آنجا چه دارد؟ او اصرار داشت ایران بماند تا اینکه بالاخره خانواده‌ی خودش میانجی شدند و او را راضی کردند. همان زمان بود که نادر مدارک را فرستاد و من تشکیل پرونده دادم.

زندگی و شروعی تازه با نیروی عشق

پرونده‌ی نادر به جریان افتاد ولی به خاطر اینکه من یک مدتی زیر پوشش Disability Support Program بودم و دوباره پس از مدتی زیر پوشش Walfare قرار گرفته بودم موضوع پیچیده شده بود و اداره‌ی مهاجرت پرونده را متوقف کرد. نگرانی آنها این بود که آیا من می‌توانم از نظر مالی اسپانسر همسرم بشوم. من به اداره‌ی مهاجرت نامه نوشتم و وضعیتم را توضیح دادم و گفتم که حتی Walfare را هم من به توصیه‌ی خود کارکنان دولت گرفته بودم. خلاصه اداره‌ی مهاجرت راضی شد تا پرونده قبلی را کنسل کند و پرونده جدیدی را به جریان بیندازد. دیگر امید به قلب من بازگشته بود. اما هر چه می‌گذشت و زمان طولانی‌تر می‌شد این امید رنگ می‌باخت. مدام سنگ سر راه ما می‌انداختند. طول می‌کشید و مدارک می‌خواستند. ما هم هر چه می‌خواستند برایشان تهیه می‌کردیم و می‌فرستادیم. تا اینکه مدیکال نادر آمد و بالاخره هم دوماه پیش خبر دادند که همه چیز کامل شده و او باید به سفارت کانادا به ترکیه برود.

نادر در ترکیه در انتظار ویزا

هم من و هم خانواده‌اش به او گفتیم که دیگر از همان ترکیه به کانادا بیاید، چون صدور ویزا نباید بیش از چند روز طول می‌کشید، اما الان دو ماه و نیم است که نادر در ترکیه مانده و هیچ پاسخی هم به او نمی‌دهند. حالا ما مانده‌ایم و یک دنیا پرسش و سرگشتگی. یک سال و نیم است که دارم درد می‌کشم و کار می‌کنم، چرا؟ چون پول ندارم دارو بخرم. کسی که در تمام زندگی‌اش یک لک روی دستش نیفتاده بود، حالا بیایید ببینید که تمام دست‌هایش زخمی است و همه جا لکه‌های زخم و سوختگی روی دستان او هست. همه‌ی اینها را تحمل کردم به امیدن آمدن کسی که همه‌ی عمر آرزوی ازدواج با او را داشتم. اما حالا زندگی‌ام دارد روز به روز خالی‌تر و ویران‌تر می‌شود. حسابم خالی، کارت ویزایم خالی، اُوِر درفتم خالی.

واقعا درمانده شده‌ام. اگر ازدواج ما را نمی‌پذیرفتند، اگر شوهرم را رد می‌کردند و یا اگر سوء سابقه‌ای داشتیم می‌توانستم درک کنم، اما همه چیز را تایید کرده‌اند، ولی دوماه است منتظر ویزا هستیم.

در این مدت متوجه شدم چقدر آدم‌ها در اینجا همین مشکل را دارند، از همه‌ی ملیت‌ها: هندی و پاکستانی و ایرانی و آلمانی و فرانسوی و حتی امریکایی. یک امریکایی را می‌شناسم که ۷ سال است ازدواج کرده و نمی‌تواند شوهرش را بیاورد. گاهی او می‌رود و گاهی همسرش می‌آید کانادا همدیگر را می‌بینند. باور کنید باید کاری کرد.

دولت ۲۵ هزار پناهنده سوری را به کانادا آورده که به‌نظر من کار خیلی خوبی است و من خودم هم به این کار کمک کردم و تقدیر نامه هم گرفته‌ام. سه هزار نفر در کانادا به این پناهنده‌ها کمک کرده‌اند و من با این درآمد محدودم یکی از این سه هزار نفر هستم. اما چرا دولت به ما که می‌رسد این طور رفتار می‌کند؟ این وسط یک خانواده دارد متلاشی می‌شود، آیا دوسال فاصله و این همه استرس باعث اختلاف و درگیری و احیانا جدایی نمی‌تواند بشود؟ این کار درست است؟

من برای کریسمس کاج‌های حیاط خانه‌ام را در همیلتون آذین بسته بودم که نادر بیاید و دوتایی در کاشانه‌مان که رنگ و بوی عشق دارد سال نو را جشن بگیریم، اما نشد. منتظرم ببینم کی می‌آید.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟