فقط همین کوزههای خاکستر از بچههای من باقی مانده است
هر چند هنوز حکم نهایی تمام متهمان قتل «ملونی» اعلام نشده است اما دادگاه اورتون بیدرسینگ پدر او را مجرم شناخته است. این پرونده از سال ۲۰۱۲ به جریان افتاد زیرا جسد ملونی تا آن زمان پیدا نشده بود. ماجرای این خانواده مهاجر و سرگذشت عجیب و دردناک فرزندان این خانواده را در این شماره از هفتهنامه آتش میخوانید. تنها یک چیز روشن است؛ مادر ملونی و سابو هر دو فرزند خود را از دست داده و تنها چیزی که برایش باقی مانده، دو کوزه است که خاکسترهای فرزندانش در آنها قرار دارد.
این مطلب را در شماره جدید هفتهنامه چاپی آتش منتشر کردهایم.
برای دانلود شماره ۲۰ هفتهنامه چاپی آتش اینجا را کلیک کنید.
اورتون سینگ، پدری که ۲۰ سال قبل در تورنتو متهم به گرسنگی دادن و خفه کردن دخترش شده بود، پس از هفتهها شهادت و اعتراف ناراحتکننده در مورد سوءاستفاده دلخراش از او، هفته گذشته محکوم به قتل درجه اول شد او حالا به ۲۵ سال حبس بدون آزادی مشروط محکوم است. آل اومرا، قاضی دیوان عالی به اعضای هیئت منصفه گفت: «از طرف دادگاه از شما به خاطر خدماتتان تشکر میکنم».
آغاز آزار و اذیتها
در سال ۱۹۹۴ بیدرسینگ ۶۰ ساله، ملونی بیدرسینگ ۱۷ ساله را پس از سوءاستفادههای طولانی و گرسنگی دادن، خفه کرد. ملونی در حالی که پدرش به شکل غیرقانونی او را در آپارتمان کوچکشان در تورنتو بسته بود فوت کرد. او به همراه پدر و نامادریاش، الین بیدرسینگ زندگی میکرد. جسم نیمهسوخته او در یک چمدان و در میان زبالههای یک منطقه صنعتی دورافتاده پیدا شد. ملونی برای داشتن یک زندگی بهتر از جامائیکا به کانادا آمده بود. هر چند در روزهای آخر عمر کوتاه خود یک اسکلت ۵۰ پوندی بود و ۲۱ استخوان شکسته داشت. حتی درون واژن این دختر سبزیجات دیده شد. او هیچگاه اجازه نداشت از آپارتمان بیرون برود. ساعتهای بیشماری به صندلی بسته شده، در کمد و یا در بالکن حبس میشد.
گزارش دروغ به پلیس
بیدرسینگ پس از مرگ دخترش اعلام کرد او از خانه فرار کرده است. هر چند هرگز فرمی مبنی بر گم شدن دخترش پر نکرده بود.
این پرونده برای سالیان سال سربسته باقی مانده بود تا اینکه در سال ۲۰۱۱ همسر بیدرسینگ داستان را برای یک کشیش تعریف کرد. کشیش هم به پلیس اطلاع داد و در نهایت اتهام در ماه مارس ۲۰۱۲ اعلام شد.
یک برادر دیگر قربانی است
اما قتل دختر ۱۷ ساله، تنها نقطه تاریک در این خانواده نیست. یک برادر کوچک دیگر هم سالها پیش درگذشته است و بسیاری معتقدند او هم قتل رسیده است. یک پرونده آرشیوی که به نظر میرسد باید دوباره به جریان بیفتد.
شاید برای فهمیدن جزئیات بیشتر درباره پرونده قتل برادر کوچک، بد نباشد ابتدا به اعترافات پسر خانواده یعنی کلیون نگاهی بندازیم. او در سپتامبر ۱۹۹۴ حدود ۲۰ سال داشت و بر اساس دستور پدرش مواد مخدر خرید و فروش میکرد. وقتی از او پرسیدند: «تو هیچ کاری برای نجات ملونی نکردی؟» او گفت: «به خاطر جانم میترسیدم. باید وقتی میدیدم که خواهرم کتک میخورد کمکش میکردم. باید از او دفاع میکردم. ترسیده بودم».
حالا به سراغ یک کودک قربانی دیگر برویم؛ «وین ریکاردو بیدرسینگ» یا «سابو». او برادر کوچک ملونی و برادر ناتنی کلیون بود. پدر هر سه آنها اورتون بود اما آنها از مادرهای متفاوتی بودند.
مرگ ناگهانی سابو یک سال پس از آمدن به کانادا در ۱۵ ژوئن سال ۱۹۹۲ زنگ خطری بود که شاید هرگز شنیده نشد. شرایط حقوقی دادگاه مرگ ملونی به گونهای پیش رفت که به هیچ وجه نمیشد از پرونده سابو نامی برد.
مادر فقیر سه فرزند جامائیکایی در تاریخ ۲۵ ژانویه سال ۱۹۹۱ آنها را به کانادا فرستاد تا با اورتون و همسرش الین زندگی کنند. کلیون، فرزند ارشد، ۱۷ ساله، ملونی ۱۳ ساله و سابو ۱۲ ساله بود.
زندگی جهنمی در کانادا
کودکان جامائیکایی هر کدام با یک چمدان که تمام داراییشان بود قدم به آپارتمان یک خوابه بسیار کوچک در طبقه ۲۲ یکی از خیابانهای کانادا گذاشتند.
هنوز یک هفته از ورود آنها نگذشته بود که الین در مورد اینکه کلیون پسر اورتون است شک کرد. موهایش مشکی بود و به پدرش شباهتی نداشت.
این موضوع آنقدر بزرگ شد که اورتون و الین سرانجام او را برای انجام تست DNA به مرکز بردند. ثابت شد که او واقعا پسر اورتون است اما تغییری در رفتاری که با او میکردند ایجاد نشد.
این نحوه استقبال از کلیون در کانادا بود: پسری ۱۷ ساله با چهرهای معصومانه و مورد اعتماد که ظاهرا پدرش او را نمیخواست و نامادریش حتی از او خوشش نمیآمد.
کلیون مجبور بودد پس از هربار استفاده از دستشویی آن را برق بیندازد تا مبادا تار مویی از او در آنجا باقی بماند. او و خواهر و برادر جامائیکاییش مجبور بودند در ظرفهایی مجزا از فرزندان کانادایی عزیز آنها غذا بخورند تا مبادا کثیفیشان به بقیه هم سرایت کند.
کمی بعد، غذای آنها از بقیه جدا شد. آنها مجبور بودند روی زمین غذا بخورند و به تدریج غذای کمتر و کمتری به آنها داده میشد. غرور کلیون عمیقا خدشه دار شده بود چرا که به آنها مثل سگها غذا میدادند.
آنها با اینکه در جامائیکا دانش آموز بودند و رویاهای بزرگی در سر داشتند، هیچ کدام در کانادا حتی از جلوی مدرسه نیز عبور نکردند. کلیون یک دونده قهار بود و آرزو داشت در المپیک شرکت کند. ملونی دوست داشت پرستار شود و سابو میتوانست با صدای زیبایش همه را بهتزده کند. او قصد داشت خواننده شود.
کلیون نسبت به بقیه آزادی بیشتری داشت، هر چند هیچگاه واقعا این آزادی را احساس نکرد: «اورتون به من یک پیجر داد که مشخص میکرد کجا و چگونه میتوانم کراک و کوکائین بفروشم.» اورتون اغلب او را از بالکن تماشا میکرد که با دوچرخهش برای خرید و فروش مواد میرود. تمام پولها نیز دو دستی تقدیم اورتون میشد.
ملونی اما در همین حد هم آزادی نداشت.
او هیچگاه اجازه بیرون رفتن از آپارتمان را پیدا نکرد، مگر در مواقعی که اورتون یا الین همراهش بودند و از او به عنوان پرستار دختر کوچکشان استفاده میکردند. وقتی تنها مهمان خانه اورتونها که یکی از دوستانشان بود به آنجا میرفت، ملونی معمولا در کمد حبس میشد.
سابو موفق شده بود که از اورتون و الین اجازه بگیرد و روزنامههای ساندی سان تورنتو را پخش کند.
آشنایی سابو با یک دوست
از آنجایی که سابو پسر توانایی بود، میتوانست گاه گاهی استیوارت را ملاقات کند. او در جلسه دادگاه اولیه اورتون شهادت داد: «نمیدانم که آیا مسیرش آن طرفی بود یا نه. اما هر زمان که میتوانست به من سر میزد».
بعدها استیوارت که اکنون ۴۴ ساله است خانه مادربزرگش را ترک کرد و ساکن خانه جدیدی در غرب شهر شد که فاصله زیادی با محل زندگی بیدرسنگها داشت.
اما سابوی باهوش او را به طریقی پیدا کرد و در یک روز یکشنبه در ماه ژوئن سال ۱۹۹۲، به ملاقات او رفت. استیوارت این ملاقات را به خوبی به خاطر دارد چرا که خواهر و یکی از دوستانش از جامائیکا آنجا بودند و به خاطر شادی که سابو آورده بود، آپارتمانش پر از صدای خنده بود. آنها برای شام در منزل استیوارت ماندند و سابو اجازه گرفت که شب را آنجا بماند. استیوارت اجازه داد اما به او گفت که با پدرش تماس بگیرد و اطلاع بدهد.
استیوارت از آن شب میگوید: «ما خوشحال بودیم. خوش میگذراندیم و سابو پرحرفی میکرد». سابو آن شب روی کاناپه در اتاق پذیرایی خوابید و تخت خوابش را در اختیار مهمانها گذاشت. صبح روز بعد با صدای در از خواب بیدار شد. اورتون بود. میخواست بداند که آیا سابو آنجا بوده است یا نه.
استیوارت گفت: «سابو خواب بود. به آرامی روی شانهاش زد، بیدارش کردم و گفتم که پدرت اینجاست. ناگهان ازخواب پرید و اولین حرفی که به زبان آورد این بود: من را میکشد. آن روز صبح واقعا یک آشوب بود. او نمیخواست برود. مضطرب بود. چطور بگویم؟ وحشتزده بود».
استیوارت دقیقا به خاطر نمیآورد که سابو آن روز چه حرفهایی زده بود. ۲۰ سال گذشته بود. اما او و دو خانم دیگر میدانستند که اتفاقی در شرف وقوع است، چون آن پسر واقعا وحشتزده بود.
سابو با اورتون رفت و استیوارت نتوانست جلوی آنها را بگیرد.
مرگ مرموز سابو
جزئیات مرگ سابو درهالهای از ابهام باقی ماند و احتمالا هم هیچ وقت معلوم نمیشود دقیقا چه اتفاقی افتاده است. آنچه مشخص است این است که او آن روز در حالی که به شدت ترسیده بود با پدرش به خانه رفته و خواسته بود که از بالکن خانه به نرده یا بالکن همسایه بپرد، اما پایش لیز خورده بود. جسد او در محوطه حیاط روبروی ساختمان پیدا شد. ماموران پلیس به محل اعزام شدند. آپارتمان محل اقامت پسر شناسایی شد و پلیسها به واحد ۲۲۰۳ رفتند. بعد از چند روز بازپرسی از تک تک اعضای خانواده، سرانجام پس از مشورت با مامور تحقیق مرگهای مشکوک، علت مرگ، خودکشی اعلام شد و پرونده بسته شد. هر چند بعدها حادثه مرگ ملونی باعث شد دوباره جسد سابو را بررسی کنند اما در نهایت دلیل مرگ او، خودکشی اعلام شد.
حالا از او و برادرش دو کوزه خاکتسر باقی مانده است. کسی چه میداند. شاید اگر همان روزها دلیلی قانونی برای بیکفایتی اورتون بیدرسینگ پیدا میشد، ملونی را از او میگرفتند و او الان به جای اینکه سوژه یک پرونده دردناک قتل خانوادگی باشد، مشغول پرستاری بود؛ آرزویی که هیچگاه به آن نرسید.