من دماغم را دوست ندارم
یک روزنامهنگار درباره دماغ خود چه نگرانیهایی دارد؟ این خانم کانادایی از دغدغههای خود درباره دماغش مینویسد.
این مطلب را میتوانید در شماره ۱۴ هفتهنامه چاپی آتش بخوانید.
برای دانلود نسخه پیدیاف شماره ۱۴ هفتهنامه چاپی آتش اینجا را کلیک کنید.
پاییز پارسال درست وقتی که شش ماهه باردار بودم برای سونوگرافی به بیمارستان رفتم. به محض اینکه متخصص، ژل مخصوص را روی شکمم پخش کرد گفت که در طی فرآیند سونوگرافی صحبت نخواهد کرد و اگر سوالی دارم باید از پزشک متخصصم بپرسم. ۱۰ دقیقه سکوت سنگین، عذابآور و نفسگیر را در حالی پشت سر گذاشتم که با خودم فکر میکردم: «یعنی دارد چه میبیند؟ حال بچه خوب است؟» متخصص با خوشحالی و در حالی که انگشت اشارهاش را بر صفحه مانیتور میکشید گفت: «وای. بینی بچه را میبینم. این استخوان بینیاش است». بعد از معاینه به همسرم گفتم: «به نظرت اون خیلی بزرگه؟ یعنی میشه از شش فرسخی هم دماغش رو دید؟ بیچاره بچه. اون هنوز توی رحمه و بینی منو به ارث برده». آدم برای بچهاش آرزو و امیدهای زیادی دارد، یکی از آرزوهای من این بود که بینی مرا به ارث نبرده باشد.
میراث مادری
همه چیز از کلاس ششم شروع شد؛ وقتی که سایر همکلاسیهایم به شکل معقولی در حال بزرگ شدن بودند. من هم در حال رشد بودم؛ البته از طرف دماغم. هر جایی از بدنم که کمتر رشد کرد، در عوض دماغم جبران کرد. این اصلا عادلانه نبود. دهه ۸۰ بود؛ دهه بینیهای سر بالا. افراد مشهور مثل لی میشل با افتخار در مورد بینیهای جذابشان حرف میزدند. بنابراین احساس کردم که متفاوتم. راستش را بخواهید، در زندگی آدم، تفاوت مایه بدبختی است.
مثلا این خاطره را خوب به یاد دارم. کاملا خاطرم هست که چه غم بزرگی را به خاطرش تجربه کردم. مادربزرگ پدریام زن خوشمشربی نبود اما بینی خوشفرمی داشت. او یک بار سر میز شام سر تا پای مرا ارزیابی کرد و گفت: «دماغ مادرت را به ارث بردی». گرچه مادرم بینی خرطومی داشت، اما او این جمله را جوری گفت که مشخص میکرد این یک موهبت ژنتیکی نیست.
آه ای بینی کوچک!
در طی سالها در مورد دماغم به دوستانم گله میکردم؛ دوستانی که سعی میکردند با صدای بلندی که مردم اغلب هنگام دروغ گفتن استفاده میکنند، بگویند: «دماغت را دوست دارم. به صورتت میآید». اما من نمیخواهم به صورتم بیاید، من یک بینی کوچک میخواهم.
البته باید بگوم اگرچه همیشه از بینی برآمده خودم متنفر بودم، در عوض بینی روی صورت بقیه خانمها مثل دیانا وریلند، باربارا استرایسند و آنجلیکا هیوستون را دوستش داشتم. بینیهای طبیعی و مغرورانه آنها جذابیت خاصی بهشان بخشیده بود؛ جذابیتی که در بینیهای کوچک نبود. وریلند یک بار گفت: «اگر بینی بلندی داری، سرت را بالا نگه دار و آن را ویژگی متمایز خودت کن.» او اعتقاد داشت که باید با نقایص مثل سرمایه برخورد کرد. چیزی شبیه به این مد روز که کمال در نقص است. سوال واضحی که وجود دارد این است: اگر از دماغم بدم میآید، چرا تا به حال آن را عمل نکردهام؟
آرزوهای بر باد رفته
یکی از دوستانم که مثل من از فرم بینیاش ناراضی بود، با حسرت و جوری که انگار در مورد فتح قله کلیمانجارو حرف میزند، به من گفت: « رویای آن را داشتم که دماغم را عمل کنم. اما حالا چهل ساله شدهام و دیگر برای عمل دیر است. آرزویی که باید با خود به گور ببرم». ممکن است برای من نیز همینگونه باشد. در خصوص جراحی بینی، خیالپردازیهایی کردهام. اما در نهایت به نظرم انجام جراحی، راحتطلبی و کوتهبینی است. اگر از بینیام متنفر باشم، از خودم هم بهخاطر نگرانی بیهوده در مورد آن متنفرم. به خاطر فکر کردن در مورد اینکه باید به آن اهمیت دهم نیز از خودم بیزارم. مرددم. اگر نمیتوانم بین یک جفت بوت سیاه و قهوهای یکی را انتخاب کنم، چطور میتوانم برای یک بینی جدید اقدام کنم؟
در آرزوی شکستن بینی
چیزی که در مورد بینی وجود دارد این است که وسط صورت چسبیده است و هیچ کاریش نمیشود کرد. پس امیدم به معجزه است: یا اینکه انحراف طبیعی در بینیام پیدا شود یا اینکه در هنگام انجام یک حرکت ورزشی بینیام بشکند. البته مورد دوم فقط یک رویاست. یک بار برای نوشتن یک مقاله در مجله مجبور بودم فوتبال بازی کنم. وقتی توپ به صورتم خورد، بازیکن نگران در حالی که نفسنفس میزد پرسید: «وای، خدای من! حالت خوبه؟ دماغت خون اومده؟» با اینکه امیدوار بودم این اتفاق بیفتد، با ناامیدی پاسخ دادم: «نه. توپ به دماغم نخورد». ظاهرا همیشه بینیهای کوچک هستند که میشکنند. از اولش هم همیشه شانس با آنها بوده است.
طبیعی مثل آنجلینا جولی
اما بینی کوچک قدیمی جان هیوز در دهه ۸۰ دیگر به اندازه قبل مد نیست. من سالها حسرت بینی او را میخوردم. فکر میکردم این همانی است که لازم است داشته باشی تا مردی عاشقت شود. دکتر فیلیپ سالمون جراح پلاستیک در تورنتو میگوید: «در سال ۲۰۱۵، داشتن بینی طبیعی شیک است، مثل بینی آنجلینا جولی و کیم کارداشیان.»
دکتر جمیل آسریا جراح پلاستیک اهل تورنتو و پیشتاز در جراحی زیبایی بینی با لحنی اطمینانبخش به من میگوید: «آن روزهایی که مجله را باز میکردی و عکس دختران دالاسی را میدیدی که بینیهای کوچک و لبهای قلوهای دارند، تمام شده است. امروز هیچ ایدهآلی وجود ندارد. مردم به من مراجعه نمیکنند که بگویند من بینی فوقالعادهای مثل الیشا کاتبرت میخواهم. برای مثال آنها میگویند بینی میخواهند که فرم ایرانی یا آسیاییاش را حفظ کند. این امریست وابسته به ثبات فکری و شخصیت افراد.»
در کلینیک آسریا حدودا ۱۵۰ بینی در سال جراحی میشود. او میگوید: « این حجم زیادی است. جراحان خبرهتر میتوانند در عرض چهار ساعت، پنج بینی را جراحی کنند؛ یعنی ۴۵ دقیقه برای هر بینی. میانگین جراحی من چهار ساعت است. هدف فقط ساختن یک بینی کوچک نیست. نمیخواهیم با این عکسالعمل مواجه شویم که: «وای خدای من. چه کسی دماغت را عمل کرده؟ ما میخواهیم این را بشنویم: با موهایت کاری کردی؟ خوشگلتر شدی.»
شاید مشکل در کل صورت است
من در مطب آستریا هستم تا با او در خصوص این موضوع مصاحبه کنم، نه اینکه مشاوره شخصی بگیرم. اما حضور در مطب او مرا کنجکاو کرد که بدانم برای من چه مدل دماغی درست میکند و چقدر بهتر خواهم شد؟
او میگوید: «ممکن است یک نفر مثل شما به مطب من بیاید و بگوید که هیچوقت دماغش را دوست نداشته است. اما ممکن است در نهایت چشمهایش را عمل کند، یا صورتش را». چی؟ چشمهایم چه مشکلی دارند؟ من خیلی روی دماغم تمرکز کردم، اما ظاهرا مشکل بزرگتری را نادیده گرفته ام؛ کل صورتم. دکتر ادامه میدهد: «ما از معیارهای ثبت شده استفاده میکنیم. ممکن است بینی شما از حد معمول بزرگتر باشد. اما صورتتان نیز از بیشتر افراد کشیدهتر است». منظور دکتر از «شما» من بودم؟ تصمیم گرفتم سوالی نپرسم تا فکر نکند آدم خلوچلی هستم.
از مطب دکتر آسریا بیرون آمدم و صورت دراز، چشمهای معیوب و دماغ غیر نرمالم را با خود آوردم. اکنون، در ۳۹ سالگی، میخواهم بگویم که با صورتم کنار آمدهام. من آرامش دارم و یاد گرفتهام نقصهایم را دوست داشته باشم و کمال را در نقص ببینم. اما دماغم باز هم رشد خواهد کرد و خدا میداند که این آخرین چیزی است که به آن احتیاج دارم.