من یک مادر هستم؛ یک مادر خیلی هم خوب
این شماره آتش خانواده را از اینجا دانلود کنید
اگر شما هم احساس میکنید بعضی وقتها شلخته هستید یا اینکه نمیرسید همه کارهای لازم را در طول روز انجام دهید، این مطلب مخصوص شماست.
جوانا گودفلو یک مادر تماموقت و البته نویسندهای با استعداد است که تلاش میکند در کنار خانهداری، نویسندگی و فعالیتهای اجتماعی، زمان زیادی را به فکر کردن درباره پدیدههای اجتماعی در کانادا اختصاص دهد.
او در این مطلب خاطرهای تعریف میکند که نشان میدهد بر خلاف تصور ما، خیلیها شبیه ما هستند و با همین مشکلاتی که ما هم از آنها رنج میبریم، دستوپنجه نرم میکنند.
جوانا گودفلو – احتمالا شما هم جزو آن دسته از آدمها هستید که فکر میکنید هرگز به اندازهی کافی وقت ندارید. من هم همینطور هستم. ما بیشتر زمان خود را در طول روز به چیزهایی میگذرانیم که مجبور به انجام آنها هستیم؛ چیزهایی مثل کار و خانواده. واقعیت این است که در نهایت فرصتهای اندکی برای ارتباط با عزیزانمان داریم.
بیا همدیگر را ببینیم
چند روز پیش یکی از دوستان خوبم گفت خیلی وقت است یکدیگر را ندیدهایم و از من دعوت کرد ملاقاتی داشته باشیم. من به همه این دلایلی که ابتدای مطلب نوشتم، دعوت او را قبول کردم.
ما در بخش روباز یک رستوران با هم قرار گذاشتیم. در آنجا از آخرین پرتوهای تابستانی خورشید لذت بردیم و ضمن نوشیدن لیوانی شراب، از زندگیهایمان حرف زدیم. سپس چنانکه افتد و دانی، اوضاع به شکلی پیش رفت که فقط یک گزینه داشتیم: اینکه با ماشین من دنبال دختر نوجوانم به محل کار او برویم.
گردابی خروشان به نام ماشین من
پیشنهادم فقط به خاطر آن بود که حقیقتا میخواستم مدت بیشتری با هم باشیم، اما همینکه آن حرف از دهانم بیرون آمد، وحشت کردم. داخل ماشینم فاجعهی به تمام معنا بود.
این چند هفتهی آخر واقعا سرم شلوغ بود؛ یعنی یکی دو ماهی میشود که چنین شرایطی دارم. به همین خاطر، ماشینم تا خرخره پر بود از آت و آشغالها و پسماندههای سفرهای درون شهری زیادی که هر روز در تابستان داشتیم و بچهها را به این ور و آن ور و تمرین فوتبال و جاهای دیگری که «باید» بروند، میرساندم.
فقط هم تقصیر بچهها نبود؛ باید مسئولیت کامل فنجانهای خالی قهوه و کاغذهای دور گرانولاها را بر عهده بگیرم. فکر میکنم حدود ۱۰ درصد از آن آشفتهبازار را تشکیل میدهد.
من آدم ماشینتمیزکردن نیستم
با وجود آنکه رانندگی در بین آت و آشغال باعث استرسم میشود، اما تمیز کردن ماشین جزء اولویتهای اصلیام نیست. وقتی به خانه میرسم، از ماشین پیاده میشوم و دیگر کاری به کار آن ندارم تا اینکه سری بعد دوباره پایم را داخل آن گرداب میگذارم. به نظرم کارهای مهمتری در داخل خانه دارم که باید به آنها برسم. کارهایی مثل درست کردن غذا برای زنده نگه داشتن بچهها و شستن لباسها. این مطلب بدون اجازه از سایت آتش برداشته شده است.
به هر حال، زندگی اینطوری است. در طول روز، کارهای خیلی زیادی باید در ساعتهای محدودی انجام بدهیم. معلوم است که باید اولویتبندی کنیم، چون احتمالا به همهی آنها نمیرسیم؛ اما گاهی فقط چون به همهی کارهایمان نمیرسیم، خودمان را ناموفق تصور میکنیم. حالا هم دوستم به زودی متوجه میشد که من آدم ناموفقی هستم.
بابت این ماشین واقعا متاسفم
وقتی که دوستم رسید، بلافاصله شروع به عذرخواهی و بهانهتراشی کردم: «خیلی متاسفم که وضع ماشینم اینقدر افتضاح است. این اواخر خیلی سرم شلوغ بود.» باید به او توضیح میدادم که چطور چنین چیزی اتفاق افتاده است و من چطور اجازه دادهام که همه چیز به هم بریزد.
به سرعت و قبل از او، به داخل ماشین پریدم تا خردهریزهای روی صندلیاش را پاک و وضعیت افتضاح کف ماشین را کمی بهتر کنم. با لبخند گفت: «خودت را اذیت نکن، ماشین من هم شلخته و به همریخته است، درست مثل همین.» وقتی نگاهش کردم که با آن پیراهن زیبا و موجدار و موهای مرتب و به دقت آرایشکردهاش آنجا نشسته بود، حرفش را چندان باور نکردم. او در کنار من، مثل یک آگهی تبلیغاتی از یک زن حرفهای بود که کنار یک زباله نشسته است.
در تصور خودم ماشین او را دیدم که یک فنجان خالی قهوه از دیروز در آن جا مانده است و چند پاکت نامهی باز نشده هم روی صندلی عقب آن به چشم میخورد. به زور جلوی خودم را گرفتم که چیزی نگویم؛ اما در دلم از اینکه سعی میکرد من کمتر احساس بیعار بودن داشته باشم، از او متشکر بودم و به یاد آوردم که چرا برایم اینقدر دوست عزیزی است.
در طول راه دربارهی بچهها و کار و زندگی و عشق حرف زدیم. وقتی که رسیدیم، به آرامی از ماشین پیاده شد، در حالی که کم مانده بود کلوچهی نیمخوردهای که از زیر صندلیاش بیرون لغزیده بود، زیر پایش بیفتد. خداحافظی کردیم و قول دادیم دفعهی بعد زودتر هم را ببینیم، چون این بار خیلی طول کشیده بود.
وقتی دوستم هم مثل خودم بود
امروز صبح که خسته از ترافیک صبحگاهی پشت میزم نشستم، پیامی از او دریافت کردم. عکسی از داخل ماشین درهمریختهاش بود، با این جمله: «برای اینکه لبخندی بر لبت بنشیند.»
درواقع باعث هم شد که لبخند بزنم، آن هم لبخندی به پهنای صورتم. زنی که مطمئن بودم همهی جنبههای زندگیاش را خیلی بهتر از من اداره میکند، درست مثل خودم بود. چرا ما فکر میکنیم بقیه کارشان را خیلی بهتر از ما انجام میدهند؟ در آن لحظه، احساس کردم نه یک انسان ناموفق، بلکه مادری نرمال هستم که برای ادارهی زندگیام به شکلی بی عیب و نقص، که البته واقعگرایانه نیست، سخت در تلاشم. این مطلب بدون اجازه از سایت آتش برداشته شده است.
ما جایی در مسیر، به این باور رسیدهایم که حتما باید همه چیز زندگیمان عالی و بینقص باشد تا خود را موفق بدانیم. به همین خاطر، تلاش میکنیم این جنبههای وجود خودمان را پنهان کنیم. ما به صورت ناخوداگاه سعی میکنیم بخشهایی از زندگیمان را که بههمریخته و ناخوشایند است مخفی نگه داریم چون میترسیم که اگر دیگران از آنها مطلع شوند، ما را ناموفق به حساب آورند.
شاید لازم باشد که آسیبپذیری خودمان را بالاتر ببریم. بیایید درها را به روی دیگران باز کنیم و داستانهای زندگیمان را با بقیه به اشتراک بگذاریم؛ هم داستانهای خوب و هم داستانهای ناخوشایند.
در اینجا از دوست عزیزم نیز تشکر میکنم که به یاد من آورد ما همگی در این مورد با هم مشترکیم و اینکه او، با همهی شیک بودنش، درست مثل من برای ادارهی زندگیاش در تقلاست.