پنجاه و پنج سال پیش؛ خاطرات یک کانادایی از سفر به ایران
فهرست مطالب
شماره ۱۰۳ هفتهنامه آتش را از اینجا دانلود کنید
«جری دیاکیو» یک جهانگرد و عکاس تورنتویی ۸۰ ساله است. او سالها یکی از مسئولان مدارس تورنتو بوده و بیش از شش دهه است به عنوان یک جهانگرد حرفهای، دنیا را زیر پا میگذارد. دیاکیو این روزها به یاد روزهای جوانی و ماجراجویی، به سراغ نوشتن خاطرات خود رفته است؛ خاطراتی که بخشی از آن مربوط به سفرش به ایران است. او از زاهدان وارد شده و از مرز ترکیه خارج شده است بدون اینکه حتی یک سنت پول خرج کند.
خاطرات او از ایران، میتواند کمی ما را با حال و هوای آن روزهای ایران از دید یک جهانگرد کانادایی آشنا کند؛ مردی که هنوز هم در این سن و سال، کولهاش را جمع میکند و ماهها به نقطهای در جهان میرود تا دنیا را بیشتر ببیند.
جری دیاکیو: سال ۱۹۶۲ بود. یادم میآید یک قطار زهوار دررفته، هفتهای یک بار از کویتهی پاکستان راه میافتاد و پس از سفری ۲۶ ساعته از میان بلوچستان، به زاهدان در ایران میرسید. اما من پیش از آنکه بتوانم سوار قطار ساعت ۱۰ صبح روز دوشنبه شوم، به ویزای ایران نیاز داشتم.
ادارهی گذرنامه ساعت ۹ صبح باز شد. صبورانه در صف ایستادم و ویزایم را ساعت ۱۰ گرفتم. اما دیگر خیلی دیر شده و قطار حرکت کرده بود. مامور ادارهی ویزا آدم دلسوزی بود و گفت دوستی دارد که میتواند با اتومبیل من را به ایستگاه بعدی قطار برساند.
به سرعت راه افتادیم و خودمان را به قطار رساندیم و تا رسیدن به ایستگاه بعدی، در جادهی کنار ریل قطار حرکت کردیم.
همکوپه با دو جهانگرد پرسروصدا
همین که از اتومبیل بیرون پریدم، دو کولهگرد دیگری که چند ماه قبل در مالایا با آنها آشنا شده بودم، از پنجرهی واگنشان فریاد زدند: «آهای جری، بیا پیش ما.» کولهپشتیام را به داخل انداختم و با سروصدای زیاد به آنها ملحق شدم.
قطار پر از انواع و اقسام خانوادههای قبیلهای بود؛ به همراه ما سه مسافر کولهگرد. من بلیت نداشتم و هرگز هم بلیت نمیخریدم. به مدت یک ماه در کنار مردان مقدس در سراسر هند مسافرت کرده بودم، بدون آنکه حتی یک بلیت خریده باشم و فقط دو بار مرا از قطار بیرون انداخته بودند. تنها چند دلاری از فروختن مقداری از خونم در بیمارستانی در لاهور برایم باقی مانده بود و نمیتوانستم آن را خرج بلیت این قطار کنم. دو همراه استرالیایی من آدمهای پر سر و صدا، گستاخ و ناخوشایندی بودند. همراهی با آنها برایم مایهی شرمساری بود. آنها وانمود میکردند که پادشاه و نخستوزیر کشوری الکی در هیمالیا به نام کاچنبونا هستند و از بقیه میخواستند که بر این مبنا با آنها رفتار کنند.
بدون بلیت وسط بیابان
بعد از گذشت پنج یا شش ساعت، مامور سالخوردهی قطار وارد واگن ما شد تا بلیتهایمان را کنترل کند. وقتی پیش ما سه نفر آمد، دو همسفر من نمایش همیشگیشان را در مورد شاه و نخستوزیر بودن اجرا کردند و گفتند که به بلیت نیازی ندارند، اما در نهایت بلیتهایشان را نشان دادند.
مامور قطار که آشکارا از گفتگوی خود با آن دو نفر کلافه شده بود، رویش را به سمت من چرخاند. من سرم را پایین انداختم و نجواکنان گفتم نه بلیت دارم و نه پول. مامور ناگهان برآشفت و خشمگینانه بر سر من فریاد زد. در همین حین پادشاه برای دفاع از من خودش را وسط انداخت و با داد و هوار گفت: «او به بلیت احتیاجی ندارد! او وزیر امور خارجهی کاچنبوناست.»
مامور قطار در حالی که از خشم به خود میپیچید و فریاد میزد، دستگیرهی ترمز اضطراری را کشید و قطار با صدای گوشخراشی در وسط صحرای بلوچستان متوقف شد. او به من دستور داد که از قطار بیرون بروم. همگی مثل مور و ملخ از قطار بیرون آمدیم و در همین حال مهندس قطار و سایر خدمهی آن به ما ملحق شدند و شرح ماوقع را شنیدند.
آنها به من گفتند که حق ندارم به قطار برگردم. در همان حال که بیابان غمانگیز اطراف را نگاه میکردم و در اندیشهی مرحلهی بعدی سفرم بودم، بعضی از مسافران با مسئولان قطار صحبت کردند و گفتند که پول لازم برای بلیت من را از بقیهی مسافرها جمع کردهاند. نه از دو دوست کولهگرد من، بلکه از ساکنان محلی.
آنها حتما متوجه رفتار احترامآمیز من در طول سفر ششساعتهمان شده و دیده بودند که من با دو همسفرم تفاوت زیادی دارم. هنگامی که دوباره پای به درون قطار گذاشتم، از شدت سپاسگذاری تقریبا آب از چشمانم جاری شد و سپس به سفرمان ادامه دادیم.
من بقیهی طول راه را با آن خانوادهها گذراندم، نه کولهگردها. آنها در ادامهی سفر به من آب، انجیر، خرما و خوراکیهای خوشمزهی دیگر دادند. بدون اتفاق مهمی از کنترل ویزای ایران عبور کردیم و در زاهدان از قطار پیاده شدیم.
چیزی که بعد از آن به یاد میآورم آن است که در بیرون شهر ایستاده بودم و از ماشینهای عبوری میخواستم مرا به صورت رایگان به مشهد ببرند.
یادم میآید که از حال رفتم و نقش زمین شدم و چیزی که پس از آن در خاطرم هست، آن است که دو مهندس آمریکایی کمک کردند تا سوار جیپشان شوم. آنها پرسیدند که از کجا آمدهام. بعد از آن مرا به داخل شهر برگرداندند، در هتلی برایم اتاق گرفتند، به رستوران بردند و برایم غذا خریدند و هشدار دادند که در جاده هوشیار باشم. سپس به پروژهی مهندسی آب خود در خارج از شهر برگشتند.
گنج کوچک؛ یادگار باارزش پدر
صبح روز بعد از خواب بیدار شدم و با خودم فکر کردم «حالا چی؟» از ته کولهپشتیام گنج کوچکی را بیرون آوردم که از ابتدای سفرم با خود داشتم، اما هرگز از آن استفاده نکرده بودم. این گنج، یک نشان طلایی پر نقش و نگار پلیس بود، با این کلمات «پلیس افتخاری تورنتو».
پدرم در تورنتو نزدیک ایستگاه پلیس شماره یک، آبجو فروشی داشت. او در زیرزمین مغازهاش امکانات تمرین تیراندازی داشت و با خیلی از پلیسها دوست بود. مامورهای پلیس میآمدند و چیزی مینوشیدند و تمرین تیراندازی میکردند. او این نشان افتخار را به دلیل خدماتش به پلیس دریافت کرده بود. قبل از اینکه راهی سفر شوم، نشان را به من داد و گفت: «یک موقعی به دردت میخورد.»
در ایران، زمان شاه بود و همهی شهرها تحت حاکمیت نظامی و پلیسی قرار داشت. به ساختمان فرمانداری رفتم و تقاضای ملاقات با فرماندار کردم. در آن زمان در ایران فرانسوی بعد از فارسی زبان دوم بود. پس از آنکه چند ساعتی در صف منتظر ماندم، بالاخره توانستم فرماندار را ببینم. لباس نظامی کاملی پوشیده بود و یونیفورم آبی درخشان به همراه سردوشیهای طلایی، نشانهای طلایی و کمربند طلایی به تن داشت. لباسش با لباسهای خاکستری و نخودی و سفیدی که بقیه پوشیده بودند، تضاد جالبی داشت.
به کمک مترجم توضیح دادم که دانشجو هستم و از کانادا آمدهام. نشان طلایی پلیس پدرم را نشان دادم و توضیح دادم که در کانادا رسم بر این است که وقتی دانشجویان خارجی از کشور ما دیدن میکنند، اگر به پدر من که پلیس افتخاری است مراجعه کنند و درخواست کمک داشته باشند، او با یک شرکت حمل و نقل با کامیون تماس میگیرد و از آنها میخواهد تا در صورت امکان آن دانشجو را به مقصد بعدیاش برسانند. از او پرسیدم آیا میتواند ترتیب سفر با یک کامیون را برای من بدهد؟
فرماندار ایرانی کم نمیآورد
خوب! این فرماندار قصد نداشت که از یک پلیس افتخاری در کانادا کم بیاورد. به یک اتوبوس دستور داد که به مشهد برود. تعداد اتوبوسهای این مسیر آنقدر کم بود که این یکی خیلی زود پر از مسافر شد و به ساختمان فرمانداری آمد تا من را هم با خود ببرد!
مسلما مسافرها چیزهایی دربارهی مسافر مهمی شنیده بودند که امکان این سفر ویژه را فراهم کرده بود. وقتی من با آن کوله و سر و وضع درب و داغان سوار شدم، قیافههایشان دیدنی بود. فرماندار زاهدان همچنین نامهای برای معرفی به من داد که آن را به رئیس پلیس مشهد بدهم. وقتی به آنجا رسیدم، رئیس پلیس مشهد هم قصد نداشت از فرماندار یک شهر کوچک کویری کم بیاورد، به همین خاطر من را به یک هتل نسبتا خوب فرستاد و ترتیبی داد تا بتوانم رایگان با اتوبوس به تهران سفر کنم و نامهی معرفی دیگری به من داد. به لطف نشان کوچک پدرم، به شکلی نسبتا لوکس و آنچنانی در پهنای ایران سفر کردم و از پاکستان خودم را به ترکیه رساندم.
راستش باید بگویم در مجموع، کل هزینهی حمل و نقل و اقامت من از سنگاپور تا بیروت، در سفری ۹ ماهه، سه دلار و ۴۱ سنت شد. هر چند که ۲۵ پوند (۱۱ کیلوگرم) وزن کم کردم.
۲۰۱۳؛ سفر دوباره به ایران
جری دیاکیو سال ۲۰۱۳ در سن ۷۵ سالگی دوباره به آسیا رفت و از ایران هم بازدید کرد. با همه تلاشی که کردیم نتوانستیم سفرنامهای از او پیدا کنیم، غیر از همین یادداشت.
یکی از تناقضهای فراوان ایران امروز آن است که با وجود شعارهای ترسناک ضد اسرائیلی، هنوز هم بیشترین جمعیت یهودیان خارج از اسرائیل را در خود جای داده است، که شامل یک عضو انتخابی در حکومت هم میشود.
البته یهودیان نیز مانند جمعیت بیش از ۱۰۰,۰۰۰ نفری مسیحیان این کشور، از حقوق قانونی برابر با سایر شهروندان برخوردار نیستند. اما من در سفر خود به ایران، هرگز نشانهای دال بر یهودستیزی ندیدم و نشنیدم. نه اینکه وجود نداشته باشد، اما به صورت علنی اظهار نمیشود.
مردمانی که با آنها ملاقات کردم و وقت گذراندم، به اندازهی کسانی که در هر جای دیگری در کانادا با آنها وقت گذراندهام، جهانی بودند. قدیمیترین دین در این کشور آیین زرتشتی است که هنوز هم بیش از ۱۰۰,۰۰۰ نفر پیرو آن هستند. با وجود دورههایی از آزار و اذیت، جالب است که جشن ملی نوروز اساسا مراسمی زرتشتی است. من در سال ۲۰۱۳ از تخت جمشید، یزد و آتشکدهی مقدس آن دیدار کردم.
اتوبوس در مسیر زاهدان به مشهد خراب شد. هر اتوبوس دو محافظ مسلح داشت که از مسافران در برابر راهزنها و دزدها محافظت میکرد. به محض اینکه اتوبوس خراب شد، من به همراه یکی از سربازها شروع به بالا رفتن از این کوه کردیم. من این کوه راDiakiw نامیدم و یک پرچم کوچک کانادا روی قله این کوه گذاشتم. او هم از من عکس گرفت.
در سفر جدیدم به ایران در سال ۲۰۱۳، این پنج برادر بلوچ را دیدم که در راه سفر به شهر کویته در پاکستان بودند. به نظرم رسید که شاید آنها از اعضای القاعده باشند.