پدرام ناصح پدرام ناصح
روز های زندگی

پنج سال فشار؛ روزهای خوب فرا می‌رسد

بهروز سامانی بهروز سامانی

Atash Issue 24 - Low_Page_6در این مطلب می‌بینیم که چگونه یک زوج کانادایی بعد از تجربه یک استرس بی‌نهایت، این روزها اوضاع بهتری دارند و در کنار هم روزگار سپری می‌کنند. اتفاقات ناگوار و تلخی که آنها در این سال‌ها تجربه کردند، به آنها درس‌های زیادی داد که امروز به خاطر دانستن آنها خوشحال و خوشبختند.
آمارها نشان می‌دهد بسیاری از اهالی تورنتو با احساس خستگی، مشغله زیاد و استرس روزهای عادی خود را سر می‌کنند. این احساس‌ها به‌خاطر کار، زندگی خانوادگی و کشمکش‌های هر روزه زندگی در یک شهر بزرگ و شلوغ است. اما داستان اضطراب‌های این زوج اهل تورنتو فراتر از این مشکلات روزمره است.

این مطلب را می‌توانید در شماره ۲۴ هفته‌نامه چاپی آتش بخوانید.

لینک دانلود

آغاز طوفان ناملایمات
جریان از آن سالی شروع شد که آنها در اواسط دوران بارداری ساکومانو مادر خانواده ، شروع به تعمیرات خانه‌ کردند. اما این در مقایسه با استرسی که چند ماه بعد از تولد کودک‌شان پیدا کردند هیچ نبود؛ زمانی که فهمیدند دختر کوچولوی‌شان سرطان دارد. آنجا بود که گرفتاری‌ها پشت سر هم شروع کرد به آمدن.
جای زخم آن سال‌های پر از اضطراب هنوز بر روح و روان آنها باقی است، اما با این حال درس بزرگی هم گرفتند و فهمیدند که به مشکلات معمولی زندگی نباید زیاد اهمیت داد.
همه چیز از آنجا شروع شد که جاستین ساکومانو متوجه شد از سقف اتاق خواب آب می‌چکد. پنج سال پیش بود. آنها قبلا هزینه کرده و سقف را تعمیر کرده بودند، اما حالا مشکل برگشته بود. ساکومانو در آن زمان پنج‌ماهه باردار بود. او و همسرش مت ترودل، در زمان تعمیرات به مسافرت رفته بودند، با این امید که وقتی برمی‌گردند همه چیز روبراه شده باشد. اما نشده بود. ترودل می‌گوید: «اتاق خواب ما سقف داخلی نداشت.» ساکومانو به یاد می‌آورد به خاطر اینکه دیگر نمی‌توانند در تخت‌شان بخوابند گریه کرده بود. ولی این در مقابل آنچه می‌خواست اتفاق بیفتد هیچ نبود.
نوزادی با مشکلات زیاد
کمتر از یک‌سال بعد کودک آنها هنوز نمی‌توانست بنشیند. آنها احساس کرده‌ بودند مشکلی وجود دارد. به همین دلیل مارگوت، دختر شش ماهه‌شان را پیش یک دکتر برد. در این زمان بود که تشخیص سرطان داده شد.
مارگوت یک نوع سرطان نادر داشت که از استخوان دنبالچه‌اش شروع شده بود. در آن زمان ترودل برای یک شرکت نوپای فعال در زمینه سلامت کار می‌کرد و این شرکت به تازگی به سان‌فرانسیسکو نقل مکان کرده بود؛ خانواده آنها هم همین‌طور. اما همه چیز تغییر کرد.
ترودل می‌گوید: «ما کل برنامه تغییر مکان را کنسل کردیم و برگشتیم به تورنتو. وقتی شرایط کمی آرام شد من برای سه هفته برگشتم آنجا و آپارتمانی که گرفته بودیم را تحویل دادم و از شغلم استعفا کردم. جابه‌جا شدن و رفتن ما به آنجا تا وقتی که مستقر شدیم سه ماه طول کشید ولی فقط دو ماه آنجا بودیم و بعد برگشتیم.»
بی‌خانمان‌ها
آنها قبل از رفتن به سان‌فرانسیسکو آپارتمان خودشان در تورنتو را اجاره داده و وسایل‌شان را هم در زیرزمین خانه یکی از دوستان‌شان گذاشته بودند: «ما بی‌خانمان شده بودیم.» ساکومانو اوضاع آن زمان را این‌طور وصف می‌کند و ادامه می‌دهد: «خانه‌ خودمان را اجاره داده بودیم و جایی برای ماندن نداشتیم تا وقتی که مدت اجاره به پایان رسید.» آنها زمان‌هایی که در بیمارستان نبودند یا پیش دوستان‌شان می‌رفتند یا به واترلو پیش پدر و مادر ساکومانو بودند.
جراحی پرفشار
سیاه‌ترین لحظات روزی بود که دکترها تومور را جراحی کردند. زن و شوهر منتظر بودند کسی بیاید و به آنها خبری بدهد. ساکومانو می‌گوید «یادم می‌آید روز خیلی بلندی بود و من یک دستمال آشپزخانه بافتم. نمی‌دانم چرا.» آنها برای مدتی طولانی در سالن انتظار بودند و شب شده بود. چراغ‌ها یکی یکی خاموش شدند اما آنها هنوز آنجا بودند. ساکومانو آن لحظات را این‌طور توصیف می‌کند: «۱۲ ساعت بود که به ما هیچ خبری نداده بودند. بعد آمدند و چراغ‌ها را خاموش کردند. روحیه‌مان نابود شد. لحظه واقعا سیاهی بود.» فشاری که در آن لحظه تحمل کرده بودند آن‌قدر زیاد بود که حتی حالا هم راحت نمی‌توانند درباره آن حرف بزنند. اما یک ساعت بعد خبر رسید که عمل موفقیت‌آمیز بوده است.
ترودل می‌گوید: «ما رفتیم و رامن (یک نوع سوپ ژاپنی) خوردیم. تمام وقت داشتیم گریه می‌کردیم. پیش‌خدمت‌ها حتما فکر کرده‌بودند که ما دیوانه‌ایم. فکر کنید دو نفر بنشینند رامن بخورند و گریه کنند.»
شیمی‌درمانی آغاز می‌شود
تا سه سال بعد از آن روز هم فشار روی این خانواده کم نشد. شیمی‌درمانی شروع شد و در میانه آن بدبیاری‌های دیگر؛ خانه دوستی که وسایل‌شان را انبار کرده بودند آتش گرفت و بیشتر آنچه داشتند سوخت و خاکستر شد.
ترودل می‌گوید: «یادم می‌آید می‌خندیدم. واقعا دیگر از آن بدتر می‌توانست باشد؟» این در حالی بود که همه هزینه‌های‌شان فقط وابسته به یک حساب اعتباری بود. ترودل تنها می‌توانست کارهای پاره‌وقت انجام دهد.
ساکومانو می‌گوید: «این زمانی بود که اضطراب من در اوج بود. بعد از دوران بیمارستان من اختلال اضطراب عمومی پیدا کرده بودم.»
این زوج درباره دورانی حرف می‌زنند که منتظر بودند آیا دخترشان نجات پیدا می‌کند یا نه. در آن روزها هر درد و هر علامتی از بیماری می‌توانست برای آنها نشانه‌ای از مرگ او باشد. ساکومانو می‌گوید: «اضطراب ما را از پا درنیاورد بلکه به هم نزدیک‌ترمان کرد.»
اما جای زخم‌های روحی و روانی هنوز باقی است. برای مثال اینکه آنها تصمیم گرفته‌اند بچه دیگری نداشته باشند. ساکومانو هنوز حمله‌های اضطراب دارد، که اغلب با گم کردن چیزهای کوچک مثلا جا گذاشتن کلیدهایش شروع می‌شود.
ترودل حالا در خانه کار می‌کند و اگر مارگوت مریض باشد وقت آن را دارد که او را از مهدکودک بردارد یا در کنارش بماند. همچنین وقت می‌کند اگر در خانه چیزی خراب شد دستی به آن بکشد، مثلا اگر سقف چکه کند.
این زن و شوهر می‌گویند در حالی‌که پنج سال استرس بی‌امان تاثیرات خودش را بر روح و روان آنها گذاشته، اما در کنار آن یاد گرفته‌اند به زندگی نگاه دیگری داشته باشند و به هر چیز به اندازه خودش اهمیت دهند. ساکومانو می‌گوید هر چند هفته یک‌بار یکی از آنها برمی‌گردد و به دیگری می‌گوید: «آیا ما خوشبخت نیستیم؟»

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟