پدرام ناصح پدرام ناصح
تعطیلاتداستان زندگیسفر

کلبه‌ی تابستانی ما؛ رویای روزهای شیرین کودکی

بهروز سامانی بهروز سامانی

همه ما، در هر شهر ودیاری که بزرگ شده باشیم، از تابستان‌های کودکی خاطرات شیرینی داریم؛ روزهایی که با فراغ‌بال، بازی می‌کردیم و تابستان گرم را با صدها خاطره کوچک و بزرگ، به انتها می‌رساندیم. این حس نوستالوژی اما متعلق به همه مردم جهان است که گاهی پیش خود، رویای روزهای گرم تابستان را مرور می‌کنند.

ماریلن وارد یکی از آنهاست؛ یکی از نویسندگان سرشناس در حوزه گردشگری کانادا. او در این یادداشت سراغ کودکی‌های و نوجوانی خود رفته که تابستان‌هایی آرام و رویایی را در یک Cottage پشت سر می‌گذاشته است.

شما هم با این رویای کانادایی همراه شوید.

هر سال تابستان فکر و خاطره زندگی در کلبه به سراغم می‌آید. هر نوع آب‌وهوای تابستانی خاطره متمایزی در ذهنم زنده می‌کند، از اینکه گذراندن چنین روزی در کلبه چه حس و حالی داشت.

اگر در یک روز آفتابی درخشان و شفاف در پارک یا کنار دریاچه تورنتو در حال قدم زدن باشم، در حالی که ابرهای کرک‌دار در آسمان باشند و نسیم خنکی بادبان‌ها و پرچم‌ها را به تندی تکان دهد، دقیقاً می‌دانم که چنین هوایی در کاتج Cottage چه حس و حالی دارد. با چشمان ذهنم موج‌های آرام کف‌آلود را در قسمت‌های آزاد دریاچه، آن سوتر از بخش محافظت‌شده خلیج خودمان می‌بینم و تصویری از خودم با یک عرق‌گیر سبک در خاطرم نقش می‌بندد که در اسکله مشغول بازی هستم (یا اگر خاطره مربوط به اواخر دهه ۶۰ باشد با یک بارانی پانچو).

به یاد روزهای کودکی

در چنین روزهایی مادرم با ماشین لباس‌شویی و خشک‌کنی بزرگی که بیرون کلبه بود لباس‌ها را می‌شست. وقتی لباس‌های چلانده شده را روی طناب پهن می‌کرد همیشه با تعجب و خرسندی می‌گفت: «اوه چه روز آفتابی خوبی برای لباس خشک کردن!» شب‌هایی که آسمان صاف بود قایق کانو را به وسط‌های خلیج می‌بردم، در آن دراز می‌کشیدم  و راه شیری را که آن بالاها شکل کره‌ای می‌گرفت نگاه می‌کردم. آنقدر واقعی و نزدیک بود که احساس می‌کردم می‌توانم دستم را دراز کنم و حرکتش بدهم.

در روزهای ابری همه چیز متفاوت بود. می‌توانم آسمان خاکستری را بر فراز دریاچه سبز تیره و درخت‌ها و علف‌های نم‌دار ببینم. در روزهای بارانی و گرم، من و بچه‌های دیگر در خلیج کم‌عمق شنا می‌کردیم. بازی و شنا زیر باران تجربه خاصی بود؛ احساس می‌کردیم از دست دیگران فرار کرده‌ایم، انگار وارد منطقه جادویی ویژه‌ای می‌شدیم که مخصوص بچه‌ها بود.

اگر باران خیلی شدید بود کانو را در ساحل سر و ته می‌کردیم، زیر آن پنهان می‌شدیم و از آن زیر قطره‌های باران را نگاه می‌کردیم که بر سطح دریاچه برخورد می‌کرد و حلقه‌هایی را درست می‌کرد که پیوسته بزرگتر می‌شد. و گویی محو آن منظره می‌شدیم.

هم‌نوایی با صدای آرام‌بخش باران

وقتی بزرگتر شدم روزهای بارانی در کلبه می‌ماندم و کتاب می‌خواندم. تمام مجموعه کتاب‌های نانسی دروز Nancy Drews خودم را، که ۴۲ جلد بود، برای چنین روزهایی داخل کلبه نگه می‌داشتم. گوشه ساکتی پیدا می‌کردم، فنجان چای‌ام را جرعه جرعه می‌نوشیدم و گربه‌ام مارمالاد را هم دعوت می‌کردم که کنارم باشد. صدای آرامش‌بخش باران را می‌توانم به یاد بیاورم که بر سقف چوبی بالای سرم می‌خورد و باعث می‌شد احساس کنم در جای دنج و آسوده‌ای هستم، به ویژه اگر بیرون طوفان و رعد و برق بود.

در روزهای داغ و مرطوب تورنتو، که به دلیل گرما خودم را در خانه محبوس می‌کنم، بیشتر از هر زمان دیگری به یاد زندگی در کلبه می‌افتم. به یاد می‌آورم که چگونه در روزهای داغ راه طولانی روستا را پیاده طی می‌کردم تا به فروشگاه برسم. راه به نظر پایان ناپذیر می‌آمد و همیشه وقتی به فروشگاه ترمبلیز گاس بار می‌رسیدم تشنه و از پا افتاده بودم. نوشابه گیاهی یا کرم سودا می‌خریدم، با یک بسته شکلات Eatmore و اگر پولی باقی می‌ماند یک کتاب از انتشارات Archie Comics. بعد هم راه طولانی برگشت را طی می‌کردم و مستقیما به اتاق خواب گرم عقب کلبه می‌رفتم، که همیشه بوی چوب می‌داد و لباس‌های شنایم را می‌پوشیدم و خودم را به دریاچه می‌رساندم.

تابستان رویایی ماه جولای

هوای تابستان تورنتو هر طور باشد من همیشه می‌توانم حس و حال کلبه را برای خودم تصور کنم. می‌توانم دریاچه را در ذهنم مجسم کنم و ببینم که آرام و هموار است، یا مواج و متلاطم. می‌دانم آسمان چگونه است و ابرها چطور در امتداد خط ساحل گرد هم می‌آیند. دقیقاً می‌دانم که نور خورشید چگونه از درخشش حیات‌بخش ابتدای جولای تا سایه‌های دراز و تاریک و روشن‌های غم‌زده اواخر آگوست تغییر می‌کند. می‌دانم گیاهان علف‌زارهای اطراف جاده (گیاهان هرز و گل‌های وحشی، نیزارها و چمنزارها) چگونه رشد می‌کنند، به بالاترین ارتفاع خود می‌رسند و با رسیدن به پایان تابستان خشک می‌شوند.

تابستان‌ها اغلب به کلبه‌مان فکر می‌کنم. کلبه‌ای که تنها دو ساعت با جایی که زندگی می‌کنم فاصله دارد، اما نمی‌توانم به آنجا بروم. کلبه را بعد از آنکه چهار نسل در اختیار خانواده ما بود، ۲۰ سال پیش به ناچار فروختیم. من در این فاصله والدینم را از دست داده‌ام. من و خواهر و برادرهایم بزرگ شده‌ایم و دو تا از ما خودشان فرزند دارند.

گاهی به نظرم شگفت‌آور و باورنکردنی می‌رسد که نمی‌توانم به آن شادترین روزهای زندگیم نزدیک شوم و لمس‌شان کنم؛ که نمی‌توانم به آنجا بروم، به آن کلبه، روی آن دریاچه و آن را همان‌طور که روزگاری بود بیابم، با مردمانی که روزگاری در آنجا زندگی می‌کردند.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟