پدرام ناصح پدرام ناصح
مهاجرت

یک خانواده ایتالیایی در کانادا؛ داستان مهاجرت

بهروز سامانی بهروز سامانی

شماره ۱۱۱ هفته‌نامه آتش را از اینجا دانلود کنید

Atash Issue 111 - For Web Page 7«حالا وقتی دختران نوجوانی را می‌بینم که اینجا به دنیا آمده‌اند و نسل اول کانادایی‌شده محسوب می‌شوند، ولی در خیابان‌ها با زبان والدین‌شان حرف می‌زنند، شگفت‌زده از خودم می‌پرسم: چطور جرات چنین کاری دارند؟ چطور چنین کاری را می‌کنند؟» این ناباوری روزنامه‌نگاری است که پدر و مادرش بیش از نیم قرن پیش از ایتالیا به کانادا مهاجرت کردند و می‌گوید در آن زمان اگر کسی به زبانی غیر از انگلیسی سخن می‌گفت موجب سرافکندگی بود. رُزی دی‌مانو از تلخی‌ها و آرزوهای آن روزهای دور می‌نویسد.

رُزی دی‌مانو – همیشه این‌طور بوده است: «از جایی به بعد در زندگی، جشن تولدها را باید بیشتر تحمل کرد تا از آنها لذت برد؛ تا آنکه دوباره در اواخر عمر دوباره لذت‌بخش می‌شوند و در آن موقع خیلی چیزها دیگر اهمیت آنچنانی ندارد.»

احتمالا در مورد ملت‌ها این‌طور نباشد. با مقایسه‌ی چرخه‌ی زندگی ملت‌ها، باید گفت که کانادا هنوز به مرحله‌ی بلوغ هم نرسیده است.

راستش من از این حرف میهن‌پرست‌های متعصب که می‌گویند دنیا به کانادای بیشتری نیاز دارد، خنده‌ام می‌گیرد. در حقیقت، این کانادا است که نیازمندی‌های بیشتری از دنیا دارد. کارآفرین‌های بیشتر، رویابین‌های بیشتر، سازندگان بیشتر، هنرمندان بیشتر، کارگران بیشتر و البته مهاجران بیشتری که به تسویه‌ی بدهی‌های عظیمی که بر گردن وارثان خود می‌گذاریم، کمک کنند.

من معمولا وقت خودم را برای تبلیغ آرمان چندفرهنگی و تنوع ترودوی اول تلف نمی‌کنم چون به هیچ وجه به نفع این کشور نیست. من، به عنوان دختر یک مهاجر، بیشتر دوست دارم همه در یک دیگ با هم بجوشند.

اگر یک خصوصیت واحد وجود داشته باشد که کانادا را در ۱۵۰ سالگی‌اش متمایز سازد (و به ویژه تورنتوی سال ۲۰۱۷ را نسبته به شهری که من در آن بزرگ شدم) عطش آن برای هویت‌های قومی متفاوت و همیشگی است.

تورنتو؛ شهری که می‌شناختم

در خیابانی که من زندگی می‌کردم، نسل‌های جوانتر آرزو داشتند که به عنوان بخشی از فرهنگ فراگیر انگلیسی جامعه پذیرفته شوند؛ بدون هیچ برچسبی. داشتن والدینی که نمی‌توانستند انگلیسی حرف بزنند یا آن را با لهجه حرف می‌زدند، مایه‌ی شرمساری تلقی می‌شد.

خانه‌هایمان بوی متفاوتی داشت، بیشتر به دلیل غذاهایی که می‌پختیم. اما حالا غذاهای محلی و قومی بخشی اساسی از منوی رستوران‌های گران‌قیمت را تشکیل می‌دهد.

ما در خانه‌ی خودمان خوک قصابی می‌کردیم، بچه‌خوک‌های پرواری را در زیرزمین سر و ته آویزان می‌کردیم تا خون آنها بیرون بیاید و سپس از آن خون برای تهیه‌ی خمیر کیک فلپ‌جک استفاده می‌کردیم. آیا این همان پودینگ خون است، همان غذای (vittle) دهقان‌های قدیمی انگلیسی؟ (مطمئن نیستم که کلمه‌ی vittle را می‌توان در شکل مفرد به کار برد یا نه؛‌ آخر انگلیسی زبان دوم من است.)

به هر حال، گوشت خوک را تکه تکه می‌کردیم، آن را داخل چرخ سوسیس می‌ریختیم و حلقه‌های سوسیس را جلوی آتش آویزان می‌کردیم. تکه‌های پهلو را نمک می‌زدیم و در انبارهای شراب برای سال بعد می‌آویختیم.

حالا که صحبت از شراب به میان آمد، این را هم بگویم که انگورهای کالیفرنیا در اوایل پاییز می‌رسید و در محوطه‌ی جلویی روی هم انباشته می‌شد. این شروع فرایند پر زحمت وارد کردن انگورها در یک دستگاه له‌کننده‌ی دستی، انتقال خمیر به دست آمده به یک کیسه‌ی ساخته شده از تکه‌های ریز چوب، ریختن آب انگور حاصل در قرابه‌ها و در نهایت بشکه‌های بلوط بود.

بوی تخمیر تمام محله را می‌گرفت.

همه‌ی اینها برای من خجالت‌آور بود.

حالا هم متاسفانه دیگر دانش آن کارها، مثل قصابی و نگهداری و تعمیر آن وسایل را نداریم.

وقتی همه چیز زندگی ما آمریکایی بود

ما ابدا شبیه خانواده‌هایی که در سریال‌های تلویزیونی می‌دیدم نبودیم و مثل آنها رفتار نمی‌کردیم. مدت زیادی طول کشید تا فهمیدم که آن خانواده‌های هالیوودی خیالات خام بودند و حتی آن خانواده‌های قرص و محکم آمریکایی که مبنای داستان‌ها قرار می‌گرفت، حقیقت نداشت. باز مدتی طول کشید که منِ بچگی‌ام بفهمد ما در آمریکا زندگی نمی‌کنیم. ما شدیدا در محاصره‌ی برنامه‌های تلویزیونی شبکه‌های ایالات متحده بودم که از بوفالو پخش می‌شد.

من همیشه دلم می‌خواست انگلیسی باشم و هر چیزی که اشاره‌ای یا رنگ و بویی از ایتالیایی بودن و خارجی بودن داشت رد می‌کردم؛ از غذاها گرفته تا آداب و رسوم. پدری می‌خواستم که در اداره کار کند و به جای لباس کارگری کت و شلوار بپوشد. مادری می‌خواستم که موی پاهایش را بزند.

حالا فقط دلم می‌خواهد پدر خودم را دوباره داشته باشم. تا به او بگویم: تو از آنچه من درک می‌کردم بسیار باهوشتر بودی.

چند روز پیش که در یک گالری، عکس‌های مهاجران را نگاه می‌کردم، زنان و مردان و کودکانی را دیدم که هنگام رسیدن به تورنتو سردرگم و خجالت‌زده به نظر می‌رسیدند. آنها بخشی از میلیون‌ها نفری بودند که به دنبال آشوب‌های ناشی از دو جنگ جهانی، خانه و کاشانه‌ی خود را ترک کرده بودند.

آرزو داشتم عکس‌هایی از مادرم را هم می‌دیدم که با خواهرش در سال ۱۹۵۴ به کانادا آمدند، در هالیفاکس از کشتی پیاده شدند و با قطار به Union Station رفتند. تنها عکسی که از آن دوران دارم در شهر رم گرفته شده است و مربوط به زمانی است که مادرم پاسپورت و ویزای خود را گرفته بود. هنگامی که از آن دهکده‌ی کوهستانی کوچک در ناپل خداحافظی کرده‌اند، چقدر باید اندیشناک و مضطرب بوده باشند.

تقریبا دو سال پیش یک زن مسلمان پاکستانی‌تبار با پیروزی در دادگاه توانست حق پوشاندن صورت خود را در مراسم شهروندی حفظ کند. فکر می‌کنم مادر من برای به دست آوردن حق شهروندی حاضر بود همه‌ی لباس‌هایش را در بیاورد و تارانتلا برقصد. او هیچ تصوری از حقوق خودش نداشت، هیچ کس که در آن زمان پایش به سواحل کانادا رسیده بود در این مورد آگاهی نداشت و مسلما هیچ ساز و کار حقوق بشری برای آسان ساختن راه او نبود.

نمی‌خواهم بگویم آن موقع اوضاع از هر نظر بهتر از حالا بود، چون مسلما حقیقت ندارد. اما آن روزها خوبی‌های خودش را داشت.

پدرم یک سال بعد از راه رسید. او قبلا چوپان بود و گله‌اش را برای تامین هزینه‌های سفر فروخت.

آنها ظرف یک سال ازدواج کردند و اولین خانه‌ی خود را در خیابان Grace خریدند. آن خانه‌ی کوچک همیشه پر از جمعیت بود، چون تازه‌واردهایی که از دهکده‌ی پدر و مادرم به کانادا می‌آمدند و اکثرشان مردانی بودند که زن و بچه‌هایشان را جا گذاشته بودند، مدتی را موقتا پیش ما می‌ماندند. به طور واضح به یاد می‌آورم که در مقطعی ۱۳ «مسافر» داشتیم. این کاری بود که همه آن موقع انجام می‌دادند؛ دستی برای یاری. این الگو در دهه‌های بعدی با گروه‌های قومی مختلف تکرار شد و تا زمان حاضر ادامه دارد.

تجربه نگاه‌های تحقیرآمیز در کانادا

انگلیسی‌ها با نگاه تحقیرآمیز به ایرلندی‌ها نگاه می‌کردند، ایرلندی‌ها با نگاه تحقیرآمیز به ایتالیایی‌ها نگاه می‌کردند، ایتالیایی‌ها بعدها با نگاه تحقیرآمیز به پرتغالی‌ها و کره‌ای‌ها نگاه می‌کردند. همه‌ی اینها با نگاه تحقیرآمیز به سیاهان نگاه می‌کردند، در حالی که بعضی از آنها از نسل‌ها پیش در کانادا بودند. چقدر شرم‌آور. آه، چقدر غصه می‌خوردم و آرزو داشتم که ای کاش مثل بقیه بودم، بدون هیچ تفاوتی. وقتی مادرم در مراسم اولیا و مربیان به مدرسه می‌آمد، یا وقتی که دست و پا می‌زد تا با فروشنده‌ی Eaton ارتباط برقرار کند، هزار بار می‌مردم و زنده می‌شدم.

حالا وقتی دختران نوجوانی را می‌بینم که اینجا به دنیا آمده‌اند و نسل اول کانادایی‌شده محسوب می‌شوند، ولی در خیابان‌ها با زبان والدین‌شان حرف می‌زنند، شگفت‌زده از خودم می‌پرسم: چطور جرات چنین کاری دارند؟ چطور چنین کاری را می‌کنند؟

احترام من به نقشی که مهاجران در این کشور ایفا کرده‌اند، بی حد و مرز است. اما گوناگونی فرهنگی و یک‌ریز درباره‌ی آن حرف زدن موجب نخواهد شد که ما نیرومندتر یا به شکل خاصی قابل‌تحسین‌تر شویم. بلکه ما را از لحاظ فکری و رفتاری چند پاره و تکه تکه خواهد کرد.

من پرچم زیبای‌مان را دوست می‌دارم. من سرود ملی‌مان را همینطور که هست دوست می‌دارم. من شکوه این کشور را از دریا به دریا دوست می‌دارم. چه زیباست که این کشور را خانه‌ی خود می‌خوانیم. اما نباید به دنیا به دیده‌ی تحقیر بنگریم، نباید به آمریکا به دیده‌ی تحقیر بنگریم، حتی با وجود آن آدم ابلهی که در کاخ سفید است. ای کانادا، به بیرون از مرزهای خود بنگر. در آنجا نیز زیبایی‌ها و شگفتی‌های بسیاری هست.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟