یونیسف ۷ برش از زندگی مادرانی را روایت میکند که در جنگ و طوفان و بیماری و فقر مطلق برای فرزندانشان
فداکاری، مهربانی، ازخودگذشتگی، عشق، بهار، باران، غنچههای محبت، نسیم بیدریغ، لطف بیپایان، آرامش، امنیت عاطفی، گرما و لطف و صفا. همه این واژهها و حسهای قشنگ در این چهار حرف جادویی نهفته است: م ا د ر. ولی مادری کردن در شرایط عادی که امکانات زندگی، حتی در حداقل مورد نیاز، فراهم باشد چیزیست و مادری کردن در جنگ و طوفان و بیماری و فقر مطلق حکایت دیگریست. یونیسف در این مطلب به داستان و حکایت مادرانی پرداخته است که وظایف مادری را با چنگ و دندان و در بدترین شرایط روحی و روانی و مادی انجام دادهاند. یونیسف یا همان صندوق کودکان ملل متحد در سال ۱۹۴۶ ابتدا برای حمایت از کودکان پس از جنگ تاسیس شد. این نهاد زیر پوشش سازمان ملل بعدا کمک به جوامع در حال توسعه برای پیشرفت سلامت و رفاه کودکان را هدف خود قرار داد.
۱- نوین برکات
مادری که در جنگ معلول شد، شوهرش را از دست داد ولی دخترش را با چنگ و دندان نگه داشت
نوین برکات دختر شش ساله خود روسول را در نوار غزه شمالی به دنیا آورد و همانجا هم او را دارد بزرگ میکند. نوین همسرش را در جریان انفجار مدرسهای وابسته به سازمان ملل از دست داد. بر اثر این انفجار سه کودک از جمله روسول زخمی شدند و خود نوین هم برای همیشه معلول شد.
نوین میگوید: «روسول چیزهای بسیاری دیده است؛ مردمی زخمی که دست و پای خود را از دست داده بودند، چهرهها و چشمهایی خونآلود. او شاهد کشته شدن پدرش بود، یک شوک بزرگ که اثرات روحی و روانی جدی برای او به همراه داشت و در تمام زندگی همراه او خواهد بود.»
۲- آنجلینا نیاتین
۵ فرزند خودش و فرزند برادرش را دارد در میانه جنگی خانمانسوز بزرگ میکند
آنجلینا نیاتین در سودان جنوبی زندگی میکند و از برادرزاده خود که دچار سوء تغذیه شدید میباشد مراقبت میکند. آنجلینا که خودش کارمند امور تغذیه یونیسف است به کودک پلامپی نات میدهد، خمیری از بادام زمینی که به درمان سوء تغذیه کمک میکند.
اما آنجلینا خودش ۵ فرزند دارد. دو سال پیش در آگوست ۲۰۱۶ مردان مسلح به روستای محل زندگی او حمله کردند. در این حمله مهاجمان همسر او را کشتند و عروس خانواده را به اسارت بردند. حالا آنجلینا هم از فرزندان خود مراقبت میکند و هم از فرزند برادرش.
آنجلینا میگوید: «بزرگترین نگرانی ما در زندگیمان غذا و ناامنی است. پیدا کردن مواد غذایی، به خاطر جنگی که اینجا وجود دارد، دشوار است. ما مجبوریم نیلوفرهای آبی را از باتلاق جمعآوری کنیم و بخوریم. همین مسئله باعث میشود که کودکان ما دچار کاهش وزن میشوند، با سرعت خیلی زیاد.»
۳- لیوی ون ویک
مادری که در ۱۷ سالگی باردار شد، ویروس ایدز داشت و حالا شهردار است
او در زمانی با شجاعت گفت ویروس ایدز دارد که نام آن جز بدنامی چیز دیگری نداشت
سال ۲۰۰۳ زمانی که لیویونویک تنها ۱۷ سال داشت، متوجه شد هم به HIV مثبت مبتلا شده و هم باردار است.
آن روزها ایدز تابو بود و نامش چنان ترسی به دلها میانداخت که کمتر کسی جرات میکرد حتی اسمش را هم بیاورد، اما لیوی تسلیم نشد.
او جزو اولین جوانانی بود که ابتلای خود را به ویروس hiv مثبت اعلام کردند، آن هم در زمانی که ابتلا به این ویروس جز بدنامی چیز دیگری نداشت. او پس از آن در یک برنامه حمایتی یونیسف ثبت نام کرد، برنامهای که به مبتلایان به ویروس ایدز کمک میکرد تا این ویروس از مادر به کودک منتقل نشود. لیوی در نهایت پسر خود رمی را در کمال صحت و سلامت به دنیا آورد. او اکنون ۱۳ سال دارد. پس از تولد پسرش بود که این دختر جوان کنترل سرنوشت خود را به دست گرفت و وارد فعالیتهای اجتماعی شد. ۹ سال بعد در سن ۲۶ سالگی او جوانترین شهردار در کشور نامیبیا شد.
لیوی با غرور خاصی می گوید «پسرم هم اکنون ۱۳ سال دارد. او نماد قدرت و شجاعت است.»
۴- آوالون
دنیا آوردن دوقلوها درست زمانی که طوفان داشت همه چیز را از بین میبرد
با خانوادهام شوخی میکردم که اگر نوزادان من در میان طوفان به دنیا بیایند چه خواهد شد. درست همین اتفاق هم افتاد
حتی در شرایط عادی هم، به دنیا آوردن یک دوقلوی سالم کاری بسیار سخت است، اما انجام این کار در میان یک طوفان شدید نیاز به اراده و شجاعت خاصی دارد.
زمانی که یکی از قویترین توفانهای ثبت شده در نیمکره جنوبی به فیجی رسید آوالون داشت به محل کار خود میرفت. همان موقع بود که دردش گرفت ولی او توانست از بادهای بیرحم، ذرات معلق در هوا و خطوط برق فروپاشیده جان سالم به در ببرد و خودش را به بیمارستان برساند. در همان ساعتهای پردردسر بود که او دو دختر خود را به دنیا آورد. یونیسف پس از این طوفان به مادرانی مانند آوالون که برای نگهداری نوزادان خود در چنین زمان دشواری نیاز به حمایت داشتند، مشاوره تخصصی میداد و امکانات و حمایتی که آنها نیاز داشتند را تامین میکرد.
آوالون میگوید: «۱۶ مارس بود که من با خانوادهام نشسته بودیم و شوخی میکردیم. من به آنها میگفتم فکر کنید اگر نوزادان من در میان طوفان به دنیا بیایند چه خواهد شد. درست همین اتفاق هم افتاد.»
۵- گونزوئلو فلورس
خانم گونزوئلو فلورس زندگیاش را پای آلیستون ۴ سالهاش گذاشته است
آلیستون استیفانی اسکوبار چهار سال دارد و روی پای مادر بزرگ خود نشسته است. آنها در خانهای در بلیز زندگی میکنند.
خانوم گونزوئلو فلورس مادربزرگ مادر آلیسون است. در واقع این اوست که دارد دخترک را بزرگ میکند و هر روز ساعتهای زیادی را با او میگذراند.
مادر آلیسون تمام مدت سر کار است. این سه نفر با خاله و پسرخاله آلیسون در یک خانه ساده دارای آب و برق، اما با حداقل امکانات زندگی می کنند.
مادربزرگ میگوید: «اگر اتفاقی برای این دختر بیفتد من میمیرم.»
به اعتقاد او عشق و بازی مبنای اساسی در یادگیری، رشد و سلامت کودکان میباشد.
۶- الیناف
مادر مجرد با ۴ فرزند در پناهگاهی که از پوست بلال ساخته شده است
الیناف یک مادر مجرد است. او دو دختر دارد: دزیره دو ساله و ژانت ۱۰ ساله. دو پسر هم دارد: کلوین هشت ساله و اینوسنت شش ساله. آنها در منطقه بالاکا در مالاوی، در پناهگاهی زندگی میکنند که از پوست بلال درست شده است. خانه خشتی آنها که زمانی در آن زندگی میکردند بر اثر آب و هوای بد از بین رفت. زمین کشاورزی که آنها برداشت کوچک و درآمد کمی از آن داشتند به دلیل خشکسالی خشک و بیروح و بیفایده شده است. دختر کوچک الیناف اکنون از سوءتغذیه رنج میبرد.او مرتب دخترش را برای اطمینان از وضعیت سلامتی به بیمارستانی میبرد که توسط یونیسف مدیریت میشود. در آنجا کودک را وزن میکنند و به او مواد غذایی درمانی میدهند تا وزن خود را بیش از این از دست ندهد.
۷- مریمو
مادری که در حمله بوکوحرامها همه چیزش را از دست داد، فقط دخترش را نگهداشت
مریمو مریض در خانه افتاده بود، زمانی که اعضای گروه شورشی بوکوحرام به کلیسای محل زادگاهش در نیجریه حمله کردند. او وقتی صدای شلیک را شنید، اولین چیزی که به آن فکر کرد دخترش بود. او را برداشت و فرار کرد.
مریمو از آن زمان تاکنون همسرش را ندیده است و از همه چیز هم به شدت هراس دارد.
او حالا در کمپی زندگی میکند که مخصوص آوارگان داخلی نیجریه است. مریمو با دخترش که حالا یک سال دارد، در این کمپ خدمات پزشکی و تحصیلی دریافت میکنند. آنها از طریق یونیسف به آب سالم دسترسی دارند.
مریمو میخواهد هنگامی که شرایط مهیا شود به خانه بازگردد، اگر چه میداند از آنچه که او خانه مینامدش و از زندگی سابقش تقریبا هیچ چیز باقی نمانده است.
مریمو میگوید: «در خانه ما دیگر هیچ چیز باقی نمانده است. همه چیز را بردند. ما یک موتورسیکلت داشتیم، تعداد زیادی گاو داشتیم. آنها همه چیز را با خودشان بردند.»
این شماره آتش خانواده را از اینجا دانلود کنید