پاپ دقیقا بابت چه چیز عذرخواهی کرد؟ روایت یک بومی کانادا از ۱۰ سال تحقیر، شکنجه، گرسنگی و تعرضهای جنسی در مدارس شبانهروزی
این هفته پاپ در کانادا بابت نقش کلیسا در مدارس شبانهروزی بومیان کانادا عذرخواهی کرد، اما داغ دل بسیاری از بازماندگان این مدارس که الان سن و سالی از آنها گذشته همچنان تازه است
فهرست مطالب
- خانوادهها با رفتن بچهها از هم گسسته شدند
- رفتار وحشیانهای که پرسنل مدرسه با بچهها داشتند
- اگر یک کلمه به زبان بومی حرف میزدیم، تنبیه میشدیم
- برای رفع گرسنگی، غذا میدزدیم و پرندگان را میکشتیم
- مدارس شبانهروزی، بهشت متجاوزان جنسی به کودکان بود
- آنها سعی میکردند روحیه بومی را در بچهها بکشند
- از مدرسه فرار کردم و برای فراموش کردن خاطرات تلخ، به مشروب و موادمخدر پناه بردم
- زمانی که توانستم دوره شفای روحم را آغاز کنم
- آخرین حرف پدرم: سفیدپوستان را ببخش
- مدارس شبانهروزی بر نسلهای بعدی نیز تاثیر ویرانگری گذاشت
این روزها پاپ فرانسیس رهبر مسیحیان کاتولیک جهان در کانادا به سر میبرد.
او روز دوشنبه در آلبرتا، در محل مدرسهی شبانهروزی سابق Ermineskin، رسما بابت نقش كليسا در فجایع مدارس شبانهروزی بومیان این کشور عذرخواهی کرد؛ اتفاقی که بازتاب بسیار گستردهای در تمام دنیا داشت.
اما پاپ دقیقا بابت چه چیز عذرخواهی کرد؟ همه چیز به مدارس شبانهروزی باز میگردد که تحت نظارت کلیسا فعالیت میکرد.
در قرن گذشته، هزاران نفر از فرزندان بومی در کانادا به زور از خانوادههایشان جدا شده و به مدارس شبانهروزی ویژه تحت نظر کلیسا اعزام شدند که بیشتر شبیه زندان و دژ نظامی بود.
اما آنچه در این مدارس بر سر دانشآموزان آمد همان چیزی است که این هفته پاپ بابت آن عذرخواهی کرد.
یکی از این بچهها، آقای Paul Dixon است که در قبیله Cree در شهر Waswanipi در کبک متولد شده بود. در سال ۱۹۶۳، یعنی زمانی که پل تنها ۶ سال داشت، ماموران دولتی و کلیسا، او و خواهران و برادرانش را از خانواده جدا کرده و به مدرسهای در Brantford انتاریو فرستادند.
پل مدت ۱۰ سال در آن مدرسه زندگی کرد و سختیهای بسیاری را متحمل شد؛ از دوری از خانواده گرفته تا تحقیر روحی، تنبیه بدنی وحشتناک، گرسنگی و غیره.
او بالاخره توانست از مدرسه فرار کند و سالها در طبیعت و دور از شهر زندگی کرد تا آبها از آسیاب افتاد و توانست نزد خانوادهاش برگردد.
در این مطلب، جزئیاتی از زندگی وحشتناک بچهها در مدارس شبانهروزی را از زبان آقای Paul Dixon میخوانید.
من ۱۰ سال از عمرم را در مدارس شبانهروزی دولتی کانادا، ویژه بومیان و سرخپوستان سپری کردهام و مطالبی که میگویم، سخنانی هستند که میخواهم نوههایم بدانند.
این تنها قصه من نیست، قصه افراد زیاد دیگری هم هست که دوران کودکی خود را به اجبار در سایه یک زندگی دروغین گذراندهاند.
پلیس به زور، بچههایی که به آغوش والدینشان چسبیده بودند را از آنها جدا میکرد
در آن زمان، هر پاییز، کودکان از کلبههای شکاری یا مناطق حفاظتشده بومیان به زور جمعآوری و به مدارس شبانهروزی اعزام میشدند.
گروهی که برای این کار میآمدند، شامل یک کشیش، یک نفر بهعنوان نماینده بومیان، پلیس سلطنتی کانادا RCMP و یک راهبه بودند.
آنها با قلدری و اعمال زور، بچههایی را که به آغوش والدینشان چسبیده بودند، از خانواده جدا میکردند.
در آن زمان، مادران فریاد میکشیدند و کودکان گریه میکردند، اما پلیس با نشاندادن اسلحه و تهدید خانوادهها به زندان، به کار خود ادامه میداد.
در این میان، بعضی از خانوادهها نیز دستگیر شده و به زندان میرفتند.
تنها کاری که از دست والدین برمیآمد، این بود که ببینند فرزندانشان را مثل گله گوسفند به شکل فشرده سوار اتوبوس، قطار یا هواپیما میکنند و به جای نامعلومی میبرند. پس از آن نیز بچهها هیچ ملاقاتی با خانوادههایشان نداشتند.
مرا در سن ۶ سالگی به موسسه شبانهروزی Mohawk در Brantford انتاریو بردند که کشیشهای Angelican آن را اداره میکردند. بعد از آن هم به مدرسه La Tuque در کبک منتقل شدم.
خانوادهها با رفتن بچهها از هم گسسته شدند
پدرم میگفت با این جدایی، انگار قلب خانوادهها از تپش میایستاد. خانوادههای ما، پدربزرگ و مادربزرگها، خالهها و عموها، همه گویی با هم غریبه شدند، زیرا ما کودکان، مرکز زندگی آنها بودیم و ناگهان این نقطه کانونی زندگی را از دست داده بودند.
ارتباط فامیلی تقریبا از هم گسسته شده بود و دیگر از بوسهها و در آغوش کشیدنها خبری نبود. ما خبر نداشتیم، اما گویی بعد از رفتن ما هیچ چیز از سبک زندگی قبایل Cree باقی نمانده بود و هنوز اتفاقات بدتری هم در راه بود.
بلافاصله بعد از این که به مدارس شبانهروزی رسیدیم، دخترها و پسرها از هم جدا شدند. حتی پسران بزرگتر در خوابگاه جداگانه از برادران کوچکترشان جای داده شدند. من فقط گاهی از دور میتوانستم برای خواهرانم دست تکان دهم.
رفتار وحشیانهای که پرسنل مدرسه با بچهها داشتند
ما اجازه نداشتیم به زبان بومی خود صحبت کنیم. رفتار پرسنل مدارس، بسیار خشن و بیادبانه بود. موی همه کودکان کوتاه شد و اجازه نداشتیم سبک خاصی از مدل مو یا لباس داشته باشیم.
پرسنل آموزش ندیدهای که مدام فریاد میزدند و دستور میدادند، به طرز وحشیانهای صبح زود ما را از خواب بیدار میکردند و برنامه سخت روزانهای را به ما تحمیل میکردند.
آنها ترکههای کوچکی در جیبهایشان داشتند تا در صورت سرپیچی ما از دستوراتشان، به مچ دست یا کمر ما ضربه بزنند و ما را تنبیه بدنی کنند.
دلتنگی برای خانه، آنقدر مرا میرنجاند که در دنیای خودم غرق شده بودم. خبری از چادرهای نرم نبود و ما در ساختمانهای آجری با پلههای فلزی زندگی میکردیم که دور محوطه آن، مثل یک پادگان نظامی، سیم خاردار کشیده شده بود.
ما شاهد اعمال شرمآور، مجرمانه و گناهآلودی بودیم. هنوز از صدای زنگ، سوت، ضجه و گریهها میترسم و نمیتوانم آنها را فراموش کنم.
از وسایل نقلیه، یعنی همه اتوبوسها، قطارها و هواپیماها متنفرم. هر چیزی به سرعت مرا یاد مدارس شبانهروزی سرخپوستی میاندازد و لبریز از نفرتم میکند، اسم مدارس شبانهروزی، ملکه، مذهب و پاپ.
کابوسها، عصبانیتها، خشونت کلامی نسبت به خانوادههایمان به زبان انگلیسی یا فرانسه هنوز در خاطرات ما زنده است.
در آن زمان، در حالی که گیج شده و ترسیده بودم، اغلب در تنهایی گریه میکردم و در طول شب، صدای گریه بقیه بچهها که سعی میکردند بیصدا گریه کنند را میشنیدم.
مسئولان مدرسه با کارهایی مثل فرو کردن ناخن، خودکار یا ترکههایشان در بدن ما و پرت کردن کتاب، کلید یا خطکشهای چوبی شکسته، مدام بدن ما را زخمی میکردند. آنها به سر و صورت و گوش ما سیلی میزدند و گوشها، زبان و بینی ما را میکشیدند.
دستهای زخمی قرمز و متورم ما بهخاطر ترکههایی که کف دستمان میزدند، همیشه درد داشت. اگر موقع ترکه زدن، دستمان را حرکت میدادیم یا پس میکشیدیم، تعداد ضربهها بیشتر میشد.
اگر یک کلمه به زبان بومی حرف میزدیم، تنبیه میشدیم
چنانچه ناخواسته یک کلمه به زبان بومی از دهانمان خارج میشد، ما را مجبور میکردند صابون بخوریم. آنها ما را با طناب میبستند و در مقابل بقیه بچهها تنبیه میکردند و زیر مشت و لگد میگرفتند.
بسیاری از خردسالان در آن زمان به قدری تحقیر شدند که هنوز اعتمادبهنفس افشای آنچه بر آنها در این مدارس گذشته است را ندارند.
در این به اصطلاح مدارس، تاریخ اروپا، هنر و مذهب تدریس میشد.
ما در آنجا، لباسها را میشستیم، آشپزی میکردیم، در مزرعه کار میکردیم و عملا کودکان کار بودیم. ما قطعا در آن شرایط و محیط نمیتوانستیم دکتر یا وکیل شویم.
مدیران مدارس، کشیش بودند و معلمان، بدون داشتن دانش و تخصص به ما درس میدادند.
آنها ما را مجبور میکردند که سه دلقک یا The three Stooges و یا صحنههای قتل کابویها به دست یکدیگر را در تلویزیون تماشا کنیم. همچنین، مجبور بودیم سرود O Canada را در کنار عکس ملکه و پرچم بخوانیم.
برای رفع گرسنگی، غذا میدزدیم و پرندگان را میکشتیم
در مدرسه، ما را به به جای اسمهایمان با اعدادی که روی لباسمان دوخته بودند، صدا میزدند.
همچنین، در حالی که بسیار گرسنه بودیم به ما غذای سرد و مانده یا در حال ترشیدگی میدانند و تازه اگر آن غذا را به سرعت نمیخوردیم از دست میدادیم.
برای همین، مجبور بودیم پرندهها و سنجابها را بکشیم و بخوریم، دروغ بگوییم و دزدی کنیم. بچههای بزرگتر از آشپزخانه غذا میدزدیدند و به بچههای کوچکتر میدادند. در مدرسه، درخت سیب بود، اما ما اجازه استفاده از میوه آن را نداشتیم.
صدها بچه بدون هیچ دکتر و مراقبتهای پزشکی در شبانهروزی نگهداری میشدند. در آنجا فقط یک پرستار پیر بود که در موقع مریضی، دارو و درمان خاصی انجام نمیداد.
مدارس شبانهروزی، بهشت متجاوزان جنسی به کودکان بود
آنجا بهشتی برای متجاوزان و افرادی بود که به کودکان، تمایلات جنسی داشتند. آیا به نظر شما، حمامهای دستهجمعی و چکاپ لخت بدنی در جلوی همدیگر، ارضای شهوت از طریق نگاه محسوب نمیشد؟
این مدرسه قلعهمانند، سلولهایی شبیه سیاهچال زندانها داشت و تونلهای مخفی، برجها و درهای فلزی میلهدار، همراه با کورههای مشتعل بزرگ و پر سروصدا، دقیقا شبیه به یک قلعه نظامی بودند.
ما در آنجا هرگز نمیتوانستیم سوالی یا صحبتی از عقاید قبیلهای خود بکنیم. آنها ما را از فرستادن بسته و نامه منع میکردند و اگر بسته یا نامهای میدیدند، به زور میگرفتند.
بچههای بزرگتر به ما میگفتند اگر کسی از اعضای خانوادهتان فوت کند، شما اجازه ندارید برای شرکت در مراسم سوگواری از مدرسه خارج شوید.
آنها سعی میکردند روحیه بومی را در بچهها بکشند
قانون مدارس شبانهروزی این بود: «روحیه بومی را در بچهها بکشید» و این یعنی از بین رفتن معصومیت ما و ایجاد زخمهایی که برای بهبود آنها یک عمر زمان لازم بود.
گذشت زمان به تنهایی برای نجاتیافتگانی که بین دو زندگی و دنیای متفاوت به دام افتاده بودند، کافی نبود و بسیاری از ما بدون اینکه طعم آرامش را بچشیم در جوانی فوت کردیم.
تنها چیزی که به فراموشی این جراحات روحی و جسمی کمک میکرد، پناه بردن به مشروبات الکلی و موادمخدر بود.
شوکی که از انتقال کودکان به زندانهای بومیان ایجاد شد، سراسر کانادا را دربرگرفت.
ما کودکان قبیله کری Cree، قربانیان این تصمیم بودیم و دنیای کودکی خود را پشت درهای زندان مدارس شبانهروزی جا گذاشتیم. پس از آن چگونه میتوانستیم به زندگی عادی برگردیم که سالها به ما یاد دادند یک زندگی شیطانی است؟
اکنون که ۶۵ ساله هستم، حس میکنم کودک بومی درونم هرگز بالغ نشده است. هنوز دوست دارد به خانه برود و علاقهای به یادگیری چیزی ندارد. زمان در آن مدارس به کندی میگذشت، طوری که احساس میکنم گویی کل زندگیام را در آنجا سپری کردهام.
از مدرسه فرار کردم و برای فراموش کردن خاطرات تلخ، به مشروب و موادمخدر پناه بردم
برای اینکه در آن زندان دوام بیاورم، روحیه بومی، قلب و لذتهایم را دفن کردم تا کمتر آسیب ببینم.
سرانجام در سال ۱۹۷۳ موفق به فرار از آن اردوگاه شدم و سوار بر قطار به دل برفها زدم، اما باز هم در کانادا بودم.
من شروع کردم به رفتن به مهمانیها و نوشیدن شراب تا بتوانم به کمک مشروبات الکلی، همه چیز را حتی دوستان، اقوام، خواهر و برادرانم که در جوانی درگذشتند را فراموش کنم و هنوز هم این ماجرا تمام نشده است.
بخشی از وجود ما افراد قبیله کری در دوران طولانی، سرد و خشن مدارس شبانهروزی ویژه بومیان مُرد و در حالی که سعی میکنیم خاطرات تلخ آن دوران را فراموش کنیم، خاطرات خوب را هم به صورت ناخودآگاه به فراموشی میسپاریم.
زمانی که توانستم دوره شفای روحم را آغاز کنم
پس از فرار از مدرسه، زندگیام را در طبیعت و دور از شهرها و با احتیاط و پرهیز از ماموران سپری کردم.
در سال ۱۹۸۲ با همسرم آشنا شدم که او هم از مدارس شبانهروزی جان سالم به در برده بود.
مدت کمی بعد از آن به زادگاه پدرم در Lac des Vents برگشتیم تا من دوره شفای روح خود را آغاز کنم. نسیم تغییر آنجا بر صورتم وزید. الان دیگر مشروب و مواد مصرف نمیکنم و زندگی سالمی دارم و خداوند موهبت داشتن ۴ فرزند و ۷ نوه را به من عطا کرده است.
ما اولین نوه دختری خود را به آیین مسیحیت درآوردیم، در حالی که در پیشگاه خدا سرافکنده بودیم.
آخرین حرف پدرم: سفیدپوستان را ببخش
آخرین حرفهای پدرم با من این بود: «سفیدپوستان را ببخش»، توصیهای که حرف زدن از آن آسان، اما عمل کردن به آن بسیار سخت است.
پدر و مادرها و خانوادههای ما از دور شدن بچهها، بینهایت آزار دیدند. حتی پس از بسته شدن آخرین مدارس شبانهروزی بومیان کانادا، خانوادههای قبایل کری هنوز از اینکه یکدیگر را در آغوش بکشند و به همدیگر بگویند که چقدر یکدیگر را دوست دارند، خجالت میکشند.
آیا ترومای منتقل شده از یک نسل به نسل دیگر، یک طلسم و لعن همیشگی است؟
مدارس شبانهروزی بر نسلهای بعدی نیز تاثیر ویرانگری گذاشت
تاریخ و دولت کانادا همواره خواستهاند که این بخش از تاریخ، به سرعت بسته شده و بازگو نشود. اما عذرخواهی نخستوزیر باید فراتر از این میبود و آسیبی را که فرزندان، والدین و اجداد ما دیدند را تایید و تصدیق میکرد. این مدارس نه تنها بر تکتک افراد، بلکه بر کل جامعه و نسلهای بعد هم تاثیر بسیار ویرانگری گذاشت.
آشتی به معنای پشت سر گذاشتن حقایق تلخی است که تاریخ انقضا ندارند. من عادتهایی که در مدارس شبانهروزی در ذهن ما فرو کرده بودند را فراموش کردم، روحیه مبارز اجداد ما در من شعلهای برافروختند تا دیگر از آن خاطرات فرار نکنم، بلکه با آنها بجنگم.
من اکنون خودم را پیدا کردهام، میدانم چه کسی هستم، از کجا آمدهام، به کجا تعلق دارم و مردمم چه کسانی هستند و عشق به زندگی در روزهای باقیمانده از عمرم دوباره در من زنده شده است.
من به سختی تلاش کردم تا دوباره اعتماد افراد قبیلهام را جلب کنم و جایگاه به حق خودم را در میان مردم به دست آورم.
من این وقایع را بازگو کردم تا نوههای من و سایر بازماندههای آن زندانهایی که به ظاهر مدرسه بودند، بفهمند که قدر چه چیزهایی را در زندگی بدانند و برای چه چیزهایی بجنگند و تلاش کنند.
دولت و کلیسا مدت زمان زیادی است که سعی کردهاند این حقایق را مخفی کنند و این دوره از تاریخ را بازگو نکنند. کلیسا سعی دارد مدارکی که نشان میدهد کلیساها، محلی برای انجام اعمال مجرمانه علیه کودکان بومی کانادا بودند را مخفی کند.
این در حالی است که برخی از بومیان، تک فرزند خود را در این کلیساها و مدارس از دست دادند و برخی، خاطرات مخوفی را با خود به گور بردند.
هنوز هم کسی باور نمیکند که کشیشها با بومیان و فرهنگ آنها چه مشکلی داشتند و دارند، خوشبختانه برخی از ما شانس و شجاعت این را داشتیم که زنده بمانیم و آن اتفاقات تلخ را افشا کنیم، اما کانادا هرگز قول نداد که این اتفاقات دوباره تکرار نشوند.
من با گذشتهام به صلح رسیدهام، اما چیزی به پایان نرسیده است و هنوز در حال بیرون کشیدن چاقویی هستم که در دوران کودکی در قلبم فرو کردهاند.