پای صحبت و خاطرات رضا حاتمطهرانی
از فوتبال در کوچه پس کوچههای یوسفآباد تا والیبال ساحلی در تورنتو
رضا حاتم طهرانی دانشآموختهی عمران است، در ایران سالها شرکت ساختمانی داشته و در تهران ساخت و ساز انواع ساختمان انجام میداده، از جمله ساخت ۱۸ مدرسه که آن را از افتخارات خود میداند.
حالا او در تورنتو مشاور املاک است و در بازار مسکن فعالیت دارد.
اما این تنها یک وجه از حاتم طهرانی است، مردی که فوتبال دلمشغولی اصلی او در زندگی شخصیاش است. فوتبال از نوجوانی با حاتمطهرانی همراه بوده و او هنوز هم با وجود همه مشغلهها، رویای مربیگری برای تیمهای پایه فوتبال را در سر دارد.
بهار و فرا رسیدن سال نو را بهانه کردهایم تا سراغ او برویم و ببینیم یک مهندس عمران که حالا در کانادا مشاور املاک شده، زندگی را چگونه از دریچه فوتبال تماشا میکند و جادوی فوتبال چگونه زندگیاش را رقم زده است.
ما شما را اصلا چه صدا کنیم؟ آقای حاتم؟ آقای طهرانی؟
من ترجیحم این است که رضا صدا کنید ولی اگر بخواهید با نام خانوادگی صدا کنید، فامیلی من هست: حاتم طهرانی.
خوب، آقای حاتم طهرانی! شما خیلی اهل فوتبال هستید؟ اصلا شما و فوتبال کجا با هم آشنا شدید؟
من بچه یوسف آباد هستم. از همان کودکی فوتبال بازی میکردم. یک بار در مجله دنیای ورزش، تبلیغ کوچکی از باشگاه هما دیدم که اعلام کرده بود فوتبالیست میخواهد و از علاقمندان دعوت کرده بود تا برای تست انتخاب، به فرودگاه مهرآباد مراجعه کنند.
یادم میآید یک خط اتوبوس مستقیم از محله ما به فرودگاه مهرآباد میرفت. من در آن سالها راهنمایی بودم. روز انتخاب، بعد از مدرسه با یک کتانی و شلوار گرمکن به مهرآباد رفتم و دیدم ۲۰۰ نفر با مادر و پدرشان آمدهاند؛ همه هم با کفش استوکدار، شورت ورزشی و جوراب. من چپ پا بودم و تکنیک خیلی خوبی داشتم. البته جثهام آن روزها کوچک بود. اما برادرم به من توصیه خوبی کرده بود. او گفت سعی کن در بازی تمرینی گل نزنی و تا جایی که میتوانی همه را دریبل کنی.
جالب است. یعنی به شما گفت که گل نزنی تا انتخاب شوی؟
بله. دلیلش این بود که آن سالها میگفتند انتخاب کسی که گل میزند کار سختی نیست. مربیهای خوب کسانی را انتخاب میکردند که گل نمیزنند و بیشتر تکنیکی هستند. مربی با این کار، بازیکنی را کشف میکند که به چشم بقیه نیامده است. من هم در این بازی انتخابی، یک بار توپ به پایم رسید و همه را دریبل زدم و دروازهبان را هم جا گذاشتم. دیدم دروازه خالی است. به یار کناریام پاس دادم و او گل زد. او بعد از گل، خوشحال به سمت مربی رفت ولی مربی با سوت مرا صدا زد و من انتخاب شدم تا در هما بازی کنم.
پس برادرتان درست میگفت. او هم تجربه فوتبال داشت؟
بله. برادرم بازیکن پیام بود. محمود بیداریان مربیشان بود؛ یکی از مربیان بازیکنساز آن سالها.
این اتفاق در چه سالی افتاد؟
سال ۱۳۶۶ بود. البته غیر از هما که هفتهای دو روز در آن تمرین میکردیم، در محله هم حسابی فوتبال بازی میکردیم. یادم میآید بچهمحلی داشتیم به اسم مهدی عباسی. مهدی یک وانت زامیاد داشت و دو تا تیر دروازه پشت وانتش بود. ما جمعه صبحها با دو تا رفیق دیگرمان در محلههای یوسف آباد میگشتیم و با تیمهای دیگر بازی میکردیم.
در دوره دبیرستان هم فوتبال بازی میکردید؟
خیلی زیاد. در دبیرستان ناظمی داشتیم به اسم امیر آقاحسینی. او سال ۱۳۲۹ دروازهبان تیم ملی ایران و بازیکن شاهین بود و همان سالهایی که ناظم ما بود به ما در زمین شهید کشوری تمرین میداد. یادم میآید روزهای سهشنبه بعد از تمرینی که داشتیم، تیم بزرگسالان پرسپولیس در این زمین تمرین میکرد. آقای پرویز کماسی مربی بدنسازی پرسپولیس بود. او یک بار زودتر به زمین آمده بود و بازی مرا دید. بعد از تمرین به من گفت میخواهی در جوانان پرسپولیس بازی کنی؟ من هم از امیر آقاحسینی مشورت گرفتم. او به من گفت برو ولی مطمئن باش در این تیم به تو بازی نمیدهند. همین شد که من هم نرفتم و کنکور دادم و برای مهندسی عمران وارد دانشگاه تبریز شدم.
خوب دانشگاه هم حتما دست از فوتبال برنداشتید، یا فوتبال دست از سر شما برنداشت؟
ما هیچ کدام دست از سر هم برنمیداشتیم. یادم میآید کیفیت غذای سلفسرویس دانشجویان پزشکی از بقیه دانشکدهها بهتر بود. من به صورت پنهانی برای تیم دانشکده آنها بازی میکردم و در عوض سه ماه ژتون غذایشان را میگرفتم.
راستی استقلالی هستید یا پرسپولیسی؟
من تا نوجوانی استقلالی بودم. ولی بعد پرسپولیسی شدم.
در دانشگاه فقط فوتبال بازی میکردید؟
نه. تنیس هم بازی میکردم. خیلی علاقه داشتم.
خب دانشگاه و رشته عمران چه تاثیری بر زندگی شما گذاشت؟ این رشته، انتخاب خودتان بود؟
من همیشه به کار ساختمان علاقه داشتم. پدر مرحومم سرهنگ ژاندارمری بود اما بعد از بازنشستگی دو تا ساختمان ساخت. من همان زمان در ساختمان پدرم با کارهای عمومی ساختمان مثل سنگکاری، کاشیکاری و گچکاری از نزدیک آشنا شدم. اصلا رشته عمران را به دلیل همین علاقه انتخاب کردم. بعد از دانشگاه به سربازی رفتم و در ماههای آخر سربازی شرکت ساختمانی خودم را تاسیس کردم؛ سال ۱۳۷۷.
برای شروع سرمایه زیادی داشتید؟
نه هیچ سرمایهای نداشتم. برای ثبت شرکت باید ۱۰۰ هزار تومن میدادم ولی فقط ۳۰ هزار تومن دادم و بقیه را قسطبندی کردم. البته خدا را شکر بعد از دو سال در کارم پیشرفت کردم و پروژههای عمرانی شرکت آب و فاضلاب تهران را انجام میدادم.
کار مسکونی هم میکردید؟
بله. در تهرانسر یک زمین خریدم و یک مجموعه شش واحدی با استاندارد خیلی بالا و امکانات عالی ساختم. قیمت را هم مثل بقیه ساختمانهای محله گذاشتم. یادم میآید مشکلات زیادی برایم به وجود آمد و بقیه سازندگان، از این موضوع ناراحت بودند. برای فروش خانه سختی زیادی کشیدم.
یعنی خاطره خوبی نبود؟
خاطره خوبی بود چون همه آنهایی که واحدها را خریدند راضی بودند. یادم میآید ده سال بعد از این ماجرا میخواستم از کشور خارج شوم. افسری که در فرودگاه پاسپورتم را نگاه کرد گفت آقا شما ممنوعالخروج هستید. گفتم چرا؟ و داشتم برمیگشتم که دستم را گرفت و گفت من همانی هستم که طبقه سوم آن آپارتمان را به من فروختی. خیلی ساختمان خوبی است. او کلی از ساختمان تعریف کرد.
پس میخواست با شما شوخی کند؟
بله. البته من خیلی ترسیدم. شوخی سنگینی بود. ولی خوشحالم که مردم راضی بودند.
سالهای بعد در چه زمینهای فعالیت کردید؟
من از سال ۱۳۸۰ تا ۱۳۹۰ با اداره کل نوسازی مدارس استان تهران کار میکردم. طی این ۱۰ سال توانستم ۱۸ مدرسه با استاندارد بالا بسازم. این مدرسهها در جاهای مختلف تهران بود از سعدآباد و تجریش تا منطقه شش و زیر پل چوبی و منطقه ۱۴ تهران.
پس سابقه ساخت و ساز در مناطق مختلف تهران را دارید. حتما از هر کدام کلی خاطره دارید.
باید بگویم کوچکترین مدرسهای که ساختم، بزرگترین عشقی است که در دلم دارم. این مدرسه در منطقه ۱۲ تهران بود. عرض در ورودی آن یک متر بود و راهرویی به طول ۱۳ متر داشت. من دنبال راهی بودم که بتوانم آن را بسازم. آنجا بافت قدیمی شهر بود و به سختی توانستیم آن را خاکبرداری و نوسازی کنیم.
اسم مدرسه چه بود؟
سلمان فارسی. یادم میآید وقتی روز اول مهر بچهها به مدرسه جدید رفتند ساعت ۱۲ ظهر تلفنم زنگ خورد. خانمی بود که میگفت از مدرسه تماس میگیرد. راستش اول ترسیدم، گفتم شاید مشکلی پیش آمده. آن خانم گفت بچهها از مدرسه بیرون نمیروند و میگویند اینجا از خانه ما قشنگتر است. من خیلی حس خوبی داشتم و تصمیم گرفتم فردای آن روز را با بچههای آن مدرسه باشم. برای ۳۶۰ دانشآموز مدرسه هدیه خریدیم، کادو کردیم و برایشان بردم و تمام روز با آنها بازی کردم. هیچ وقت آن روز زیبا را فراموش نمیکنم.
در آن سالها غیر از مدرسه، ساختمان دیگری هم ساختید؟
بله. چند مجتمع مسکونی در ظفر و جاهای دیگر تهران ساختیم. ساختمانهای اداری و یک ساختمان پزشکان هم در رزومه ما بود.
برگردیم به فوتبال. هنوز فوتبال بازی میکردید؟
بیشتر همراهی میکردم. یادم میآید با تیم ملی ایران رفتیم بحرین. جزو معدود تماشاگرانی بودم که بحرین به ما ویزا داد. آنجا با ما بد رفتار کردند.. یادم میآید آقای فردوسیپور با من مصاحبه کرد و من صدای اعتراض تماشاگران ایرانی را به گوش رسانهها رساندم.
در فوتبال به کدام بازیکنها علاقه دارید؟
به نظرم سیروس قایقران یک بازیکن کامل بود. او الگوی فوتبالی من است. علی آقای دایی هم بزرگ فوتبال ماست. یادم میآید در جام جهانی ۲۰۰۶ قبل از بازی ایران مکزیک، در استادیوم یک دقیقه گلهای علی دایی را با افتخار پخش کردند و اعلام کردند سورپرایز بزرگ ما برای شما، بخشی از گلهایی است که آقای گل فوتبال جهان زده است. آن لحظه در استادیوم واقعا احساس غرور کردم.
برای ناصر حجازی هم خیلی احترام قائلم. وقتی که فوت کرد روی ساختمانی که در سعدآباد میساختیم این بنر را نوشتیم: غم قفس به کنار، آنچه عقاب را پیر میکند، پرواز زاغهای بیسروپاست.
پس در همه این سالها هم فوتبال همراه شما بود. راستی کی به کانادا آمدید؟
من سال ۲۰۱۴ به کانادا آمدم. همان روزهای اول به کالج جرج براون رفتم و در رشته Construction Project Management تحصیل کردم. برای دورههای مشاور املاک هم به کالج OREA رفتم. فکر میکنم سابقه ۱۸ سالهام در ایران و آموختههایی که اینجا به دست آوردهام، به من کمک میکند تا در این راه موفق باشم.
از فوتبال چه خبر؟ در کانادا فوتبال هم بازی میکنید؟
نه اصلا نمیرسم بازی کنم. در این سه سال یا مشغول درس خواندن بودهام یا مشغول کار کردن. البته خیلی دوست دارم به صورت داوطلبانه برای بچهها مربیگری فوتبال بکنم. این روزها اگر برسم در تورنتو والیبال ساحلی بازی میکنم.
یعنی فوتبال هم نمیبینید؟
میبینم. شبها خلاصه بازیهای پرسپولیس را نگاه میکنم.
آقای حاتمطهرانی، به غیر از فوتبال به چه چیزهایی علاقه دارید؟
دوست دارم بیشتر وقتم را با خانواده بگذرانم. کتاب خواندن را خیلی دوست دارم. نوشتن را هم خیلی دوست دارم. شبها سعی میکنم قبل از خوابیدن، درونیاتم را بنویسم. بیشتر از دلم مینویسم.
حالا که نزدیک روزهای عید نوروز هستیم، خاطرهای از این روزها دارید؟
یادم میآید هر سال مادرم یک گلدان شمعدانی میخرید و به من میداد. بعد از تحویل سال، اجازه نمیداد هیچ کس وارد خانه شود. اول من با این گلدان وارد خانه میشدم. مادرم که دبیر ادبیات فارسی بود اعتقاد داشت پای من سبک است و برای خانه برکت میآورد. این خاطرهای است که همیشه به یاد دارم.
این مطلب را میتوانید در فایل پیدیاف ویژهنامه نوروزی آتش بخوانید. از اینجا دانلود کنید: