«برای یک دختر هیچ چیزی زیباتر از خندههای مادرش نیست و برای یک مادر نگاههای پر از مهر دخترش.»
لوسی مونتگمری – نویسنده کانادایی
روایت از: لوییز دولارو
بچهها در آن روز یکی یکی داشتند از اتاق پشتی بیرون میآمدند. مددکاران مهربان پرورشگاه، آنها را به مادران جدیدشان تحویل میدادند. بچهها در لباسهای رنگیشان بسیار دوستداشتنی شده بودند. گروه کر نوزادانِ در حال گریه و چهرهی خندان اما مضطرب والدین، صحنهی سینمایی فراموشنشدنی را به وجود آورده بود.
این شماره آتش خانواده را از اینجا دانلود کنید
دختری با لباس خواب آبی
زنی نام دختر جدید ما را صدا زد، قلبم به تپش افتاد. به سرعت جلوی اتاق رفتم و همسرم هم به دنبال من داشت میآمد. زنی یک بچهی دوست داشتنی با لباس خواب آبی را به دستم داد و گفت: « نگاه کنید! گریه نمیکند!» همسرم دوربین را برداشته بود و داشت صحنه را ثبت میکرد.
ما نوزاد نوزده ماهه را به انتهای اتاق بردیم و روی یک نیمکت نشستیم. دخترمان مادر جدیدش را محکم بغل کرده بود. همسرم پس از ماهها برای اولین بار داشت میخندید. بعد چشمانش خیس شد و لبهایش شروع به لرزیدن کرد. من هم پاهایم سست شد. نشستم و چشمان خودم را از اشک پاک کردم.
عشق در نگاه اول
همسرم فرزندمان را محکم در آغوش گرفته بود و من از آنها فیلم میگرفتم. درست مانند یک فیلم سینمایی، عشق در نگاه اول بود. آن نوزاد در لباس خواب آبی رنگش، مادرش را پیدا کرده بود، زنی که قرار بود او را بزرگ کند و همیشه عاشقانه دوستش داشته باشد. همسر شجاع من هم – که به تازگی عمل قلب باز انجام داده بود- دخترش را پیدا کرده بود. بچهای که میتوانست به روزهایش معنا ببخشد.
بله، من تمام این لحظات را با دوربین ثبت کردم، اما واقعا نیازی ندارم آن را مجددا ببینم، چون آن لحظات همیشه همراه من است. لحظهای که هرگاه دچار ناامیدی میشوم، امید را به زندگی من باز میگرداند. لحظاتی که امروز و همیشه برایم انگیزه بخش است – لحظات مورد علاقهی من.
یک بار دیگر صحنهای پرشور
دیروز وقتی همسرم از سر کار بازگشت، دختر ما، که به زودی 11 ساله میشود، به طرف در دوید. دختر نوجوان ما و مادرش با عشق یکدیگر را در آغوش کشیدند، درست مانند ۹ سال قبل که برای نخستین بار یکدیگر را دیدند. با دیدن آنها در این صحنه پرشور پاهایم سست شد، نشستم و چشمانم را از اشک پاک کردم.