پدرام ناصح پدرام ناصح
روز های زندگی

قله اورست با دختر مهاجر کانادایی چه کرد؟ – قسمت دوم

بهروز سامانی بهروز سامانی

Atash - Issue 17 - Low res_Page_7در قسمت قبل با شریا کمی آشنا شدیم و دیدیم که رویای قله اورست با این دختر ماجراجوی مهاجر کانادا چه کرد. هوای سرد، کمبود اکسیژن و شلوغی راه دست به دست هم داد تا او بعد از فتح اورست با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کند. اما شریا تنها نبود. دیگرانی هم بودند که در آن روز جان خود را از دست دادند.
در این شماره، کمی بیشتر با حال و هوای اورست و کوهنوردان آن روزها آشنا می‌شویم و سپس به کانادا برمی‌گردیم تا ببینیم شریا پیش از رفتن به اورست، در کانادا چه می‌کرده و چرا تصمیم گرفته بود به این سفر خطرناک برود.
قسمت دوم این داستان زندگی را در هفته‌نامه چاپی آتش منتشر کرده‌ایم.

برای دانلود این شماره از آتش اینجا را کلیک کنید.

در مسیر برگشت در ساعات اولیه روز ۲۰ می، درست زیر «بالکن»، کدروسکی با‌‌ «ها ون یی» کوهنورد چینی مواجه شد. این کوهنورد گیج و گنگ، روی برف‌ها خم شده و به نظر می‌رسید دچار توهم شده است. کوهنورد چینی یکی از دستکش‌هایش را در آورده بود و واضح بود که در دمای زیر ۴۰ درجه، به شدت سرمازده شده است.
کدروسکی می‌گوید: «من دستکش او را لابلای برف‌ها پیدا کردم و سعی کردم دوباره دستش کنم ولی دستش مثل پنجه حیوان‌ها سفت شده بود.» ون یی دستکش را کنار زد و باد آن را برد. کوهنورد کلورادویی یک دقیقه آنجا ماند و سپس تصمیم خود را گرفت: «من متوجه شدم نمی‌توانم به آن مرد کمک کنم اما می‌توانم از خودم مراقبت کنم.» بنابراین کدروسکی به راهش ادامه داد. او هر چه جلوتر می‌رفت، به‌خصوص نزدیک سرازیری‌ها پیکرهای بیشتری می‌دید؛ یخ‌زده و بی‌حرکت. کدروسکی به سرعت از آنجا گذشت. او درست نزدیک کمپ با یکی دیگر از اعضای گروهش یعنی «دیوید او برایان» مواجه شد. این کوهنورد انگلیسی رهبر یک گروه صعود بود. آنها سال ۲۰۰۹ با موفقیت صعود کرده بودند ولی هنگام بازگشت با مشکل مواجه شده بودند.
در آن حال، پیتر کینلوچ، کوهنورد اسکاتلندی ۲۸ ساله، شروع به تلو تلو خوردن کرد. به نظر می‌رسید او هم کم کم حواس خود را از دست داده است. کمی بعد هم دیدش را از دست داد. کدروسکی، برایان و سایر راهنماها در هشت ساعت گذشته سعی کرده بودند او را قبل از اینکه تسلیم خستگی و سرما بر پشت خود حمل کنند و او را پایین بیاورند.
مرگ کینلوچ سی‌مین مرگ و میر در طول پنج سال بود. آن شب «او برایان» مدت کوتاهی پس از ترک کمپ شماره ۴، از صعود دست کشید و برای چند ساعت شروع به نجات افراد بدحال و گیرافتاده کرد. وقتی کدروسکی از راه رسید، «او برایان» داشت به یک کوهنورد هلندی که در میان برف‌ها از حال رفته بود کمک می‌کرد. او کمتر از نیم ساعت با اردوگاه فاصله داشت اما دیگر نمی‌توانست ادامه دهد. «او برایان» سعی کرد به او دکسدرین که یک محرک قوی است تزریق کند ولی آمپول داخل سرنگ یخ زده بود. آنها در نهایت او را بلند کرده و برش گرداندند. وقتی که «او برایان» چند روز بعد در کمپ شماره ۳ با آن مرد مواجه شد، او چیزی از نجاتش به خاطر نمی‌آورد.
نجات‌یافتگان اورست
«ساندرا لدوک» هم روز ۱۹ می، کمپ شماره ۴ را اوایل غروب ترک کرد و به سمت قله رفت. وکیل ۳۴ ساله حقوق بشر دولت فدرال ۱۲ سال بود که کوهنوردی می‌کرد. او پیش از این، در سفارت کانادا در کابل مشغول به کار بود. ساندرا در میانه راه خود بود؛ برنامه فتح هفت قله بلند هر قاره. اولین مصدومی که او در قسمت یخچال‌ها با آن مواجه شد، زن جوانی بود که پایین منطقه برفی روی یک تخت روان افتاده بود. زن نیمه یخ‌زده بود و از درد به خود می‌پیچید. او کمی بالاتر از آنجا از کنار سه یا چهار گروه دیگر گذشت آنها در حال کمک به افرادی بودند که دیگر از خستگی نمی‌توانستند حرکت کنند. آنچه ساندرا می‌دید عجیب بود؛ انگار یک جنگ حماسی به پایان رسیده و حالا نوبت نجات بازماندگان باشد. ساعت حدودا ۱۰ شب بود که او به نقطه میانی صخره‌های شیب‌دار رسید. آنجا بود که دید پیش رویش سه نقطه در برف خودنمایی می‌کنند. وقتی نزدیک‌تر شد فهمید آنها جسدهایی هستند که هنوز به طناب‌های مخصوص صعود متصل‌ند. او مجبور بود از روی آنها بگذرد و با دست و پا از روی فردی که در انتهای لبه افتاده بود عبور کند. ساندرا می‌گوید: «من شوک شده بودم. این چیزی نیست که شما انتظار دیدنش را دارید. تمام آنهایی که مرده بودند دستکش به دست نداشتند و یخ زده بودند.» اما چیزی که در ذهن ساندرا مانده این است که فردی که جلیقه پوستی قرمز روشن به تن داشت، چراغ کلاهش روشن بود. او می‌گوید: «احساس کردم او تازه مرده است. خیلی دردناک بود.» آنها باید چیزی حدود ۴۵ دقیقه به سختی پایین می‌آمدند تا به کمپ شماره ۴ برسند.ساندرا مجبور شده بود از صعود دست بردارد و به سوی کمپ شماره ۴ بازگردد. زمانی که کدروسکی در قسمت توده یخ با او مواجه شد، او نیز دچار مشکل شده بود و داشت با تنظیم‌کننده ماسک اکسیژن‌ش که یخ زده بود، ور می‌رفت و تلو تلو می‌خورد. کدروسکی کمکش کرد تا به کمپ برگردد. صبح روز بعد همگی آنها به سمت کمپ مرکزی سرازیر شدند.
کمتر از یک هفته بعد یعنی روز ۲۵ ماه می، ساندرا و کدروسکی یک صعود دیگر را راه‌اندازی کردند. جسدی که لباس قرمز بر تن داشت هنوز روی یکی از ناودان‌ها افتاده بود. ساندرا که کمپ مرکزی را کاملا گشته بود اکنون می‌دانست که این جسد شریاست. یک نفر جسد را با پرچم کانادا پوشانده بود.
اعتراض تا پای مرگ
شریا شاه کلورفین کسی نبود که کاری را نیمه‌کاره بگذارد. وقتی که یکی از دوستانش در اوایل ژوئن ۲۰۱۱ از او خواست بیرون مجلس انتاریو اعتراض کنند هم همین اتفاق افتاد؛ او کارش را کامل انجام داد. تظاهرات کوچکی بود. آنها حدود ۱۲ نفر بودند که از نخست‌وزیر انتاریو «دالتون مک‌گوینتی» می‌خواستند برای قیمت بالای بیمه ماشین و افزایش قیمت بنزین کاری انجام دهد. با وجود کوچک بودن تظاهرات اما شریا تعهد بسیار بالایی داشت و کاملا جدی بود.
برنامه آنها این بود که اعتصاب غذا کنند. آنها تصمیم گرفته بودند تا زمانی که نخست‌وزیر نپذیرد با آنها در یک جلسه تشکیل دهد، هیچ غذا یا آبی نخورند. شریا با وجود اینکه چیز کمی درباره علت تظاهرات می‌دانست، سریع به آنها ملحق شد. در روز سوم اعتصاب او بیهوش شد. نیروهای امدادی مجبور شدند او را به بیمارستان منتقل کنند. هر چند او دوباره چند ساعت بعد به تجمع در «کویینز پارک» بازگشت و اعتراض را ادامه داد.
بیکرام لامبا یکی از سازمان‌دهندگان این اعتراض می‌گوید: «او به همه ما گفت: انقدر اینجا می‌نشینم تا بمیرم.» پنج روز بعد پلیس از آنها خواست آنجا را ترک کنند وگرنه دستگیر می‌شوند. همین شد که اعتصاب پایان یافت و آنها هم هیچ‌وقت به جلسه با مک‌گوینتی دست نیافتند. آنها اواخر تابستان همان سال گروه سیاسی خود را تشکیل دادند که PCP یا انجمن کانادایی‌های برتر نام داشت. هدف آنها استراتژی‌های ضد مواد مخدر و باند بازی و همچنین شناسایی اعتبارات خارجی دانشگاه‌ها بود. شریا هم وارد این گروه شد هرچند او پیش از این هم سابقه همکاری در حزب محافظه‌کار کانادا را داشت. او به عنوان نماینده محافظه‌کاران به کنوانسیون سیاسی فدرال در اتاوا معرفی شده بود. آن جنبش درست یک روز قبل از شروع اعتصاب غذا تمام شده بود. هنوز هم در صفحه فیس‌بوک او می‌توان عکسی از او و استیون‌ هارپر را دید که هر دو در حال لبخند زدنند.
در ماه سپتامبر برای انتخابات استانداری، او نامزد PCP در حوزه انتخابی میسی‌ساگا شد. لیبرال‌ها جایگاه خود را در این منصب حفظ کردند و شریا در بین هفت نامزد با تنها ۱۱۳ رای نفر آخر شد. اما او دومین فرد موفق از این حزب نو پا بود.
اما موفق‌ترین فرد گروه آنها پریا آهوجا نام داشت. او موفق شد ۲۹۰ رای را در حوزه اسکاربرو به دست آورد. او زنی ۴۳ ساله و مادر دو فرزند بود. پریا اولین بار شریا را در اعتراضات کویینز پارک دیده بود. او زن جوانی را به خاطر می‌آورد که تحت‌تاثیر سرزندگی‌ش قرار گرفته بود و به نظر می‌رسید که همه کارهایش را اینگونه با اعتماد به نفس و اراده انجام دهد. آنها مجددا دو هفته بعد در یک گردهمایی pcp یکدیگر را ملاقات کردند و با هم صمیمی شدند. آهوجا می‌گوید در عرض یک‌ ماه بهترین دوستان هم شده بودیم؛ مثل یک روح در دو بدن. مدت زیادی نگذشته بود که شریا تصمیم گرفت آرزوی بزرگ زندگیش را تحقق بخشد؛ صعود به قله اورست.
آرزویی از دوران کودکی
صعود به اورست، آرزویی بود که به دوران کودکی او در نپال برمی‌گشت. خانواده او نام خانوادگی مشابهی با خانواده سلطنتی نپال داشتند و از این امتیاز بهره می‌بردند. طبق گفته دوستان شریا، پدربزرگ او یک کارمند عالی‌رتبه در وزارت امورخارجه نپال بود. خانه باشکوه خانواده آنها در کاتمندو، فقط چند بلوک با قصر فاصله داشت. وقتی که شریا خیلی جوان بود یک امتیاز نادر نصیبش شد؛ سفر با هلی‌کوپتر بر فراز بلندترین بخش‌های رشته کوه هیمالیا. یک بار او در مارس ۲۰۱۲ به یکی از خبرنگاران شبکه امنی یکی از شبکه‌های تلویزیون کانادا، گفت: «خورشید داشت از پشت کوه اورست بالا می‌آمد. آن منظره واقعا خیره‌کننده بود. با خودم فکر کردم بلاخره یک روز به آنجا صعود می‌کنم.»
اما مسیر زندگی او را به سمت دیگری کشاند. «بیکرام لامبا» که خود را به عنوان مشاور نخست‌وزیر اسبق هند، ایندیرا گاندی معرفی می‌کند، هم اکنون به عنوان مشاور تجارت در تورنتو مشغول به فعالیت است. او می‌گوید با پدربزرگ شریا در نپال آشنا بوده و وقتی شریا هفت سالش بود کمک کرد تا وارد یک مدرسه معتبر هندی شود. بعد از مرگ ناگهانی پدر شریا وقتی او ده سالش بود به همراه مادر، خواهر و برادرانش به بمبئی مهاجرت کردند. لامبا می‌گوید یک خانه برایشان پیدا کرد و او را به مدرسه جان کنون که یک موسسه خصوصی بود فرستاد. اما شریا زمانی کمک‌های او را فهمید که برای اولین بار او را در سال۲۰۱۰ در میسی‌ساگا در یک جلسه کاری دید. شریا به هرچیزی که مربوط به گذشته‌ش می‌شد اشتیاق داشت و این‌گونه بود که آنها تبدیل به دوستان نزدیک هم شدند.
او به لامبا کمک کرد تا کمپین فیس‌بوک‌ش را برای انتصاب به عنوان فرماندار راه‌اندازی کند. مانند همه طرفداران سیاسی‌ش، شریا نیز او را «آقا» خطاب می‌کرد. لامبا و همسرش به نوعی تبدیل به خانواده دوم شریا شدند. پایان قسمت دوم – ادامه این گزارش را در قسمت بعد خواهید خواند

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟