پدرام ناصح پدرام ناصح
زندگی در کانادامحمد رحیمیاننویسندگان آتش

خانم آلدن ویکر و روزهای سختی که پس از مرگ پدر می‌توانست باشد و نبود

خانم Alden Wicker روزنامه‌نگار آمریکایی در حوزه لایف‌استایل و دنیای مد و سردبیر سایت ecocult.com، از روزهای سخت مرگ پدر می‌گوید و از هزینه‌ها و بدهی‌هایی که می‌توانست تلخی از دست دادن پدر را مصیبت‌بارتر کند، اگر پدر و مادر از پیش‌ترها فکر چنین روزی را نکرده بودند

بهروز سامانی بهروز سامانی

خانم Alden Wicker روزنامه‌نگار آمریکایی است که سایت ecocult.com را دارد و در عین حال به طور آزاد در حوزه لایف‌استایل و دنیای مد می‌نویسد. زمانی که آلدن تنها سه سال داشت، پدر او که یک خلبان هواپیمای شخصی بود، بر اثر سقوط هواپیما جان خود را از دست داد. مادر آلدن ماند و خواهر بزرگ‌ترش که ۹ ساله بود.

آلدن از آن روزها می‌گوید و از هزینه‌ها و بدهی‌هایی که می‌توانست کمر خانواده را خم کند و تلخی از دست دادن پدر را تلخ‌تر و مصیبت‌بارتر کند، اگر پدر و مادر از پیش‌ترها فکر چنین روزی را نکرده بودند.

پدر آلدن رئیس یک شرکت بازاریابی بود، به طور جانبی کار مشاوره هم می‌کرد و در مجموع درآمد خوبی داشت. مادر آلدن خانه‌دار بود. مرگ نابهنگام پدر می‌توانست بنیان مالی خانواده را به هم بریزد.

اما پدر آلدن چه فکر کرده بود که این طور آنها را نجات داد؟ خانم آلدن ویکر در این مطلب داستان زندگی خود و دوران کودکی را روایت می‌کند و از دوراندیشی پدر و مادرش برای روزهای سختی می‌گوید که خوابش را هم نمی‌دیدند ولی بالاخره محتمل بود.

خانم آلدن در پایان این متن پیامی هم دارد از مادری که در جوانی همسرش را از دست داد و با دو دختر ۳ و ۹ ساله تنها ماند، برای همه پدر و مادرهایی که فرزند دارند.

پدرم، در دسامبر سال ۱۹۸۹، در دفتر کارش در نیوجرسی، وسایلش را جمع کرد و به طرف در خروجی راه افتاد. او اشتیاق فراوانی داشت برای اینکه زودتر به خانه برسد و تعطیلات را با خانواده جشن بگیرد. یکی از همکارانش جلوی او را گرفت و گفت: «والتر، برای کریسمس چه آرزویی داری؟»

پدرم جواب داد: «هیچ چیز. هر آنچه که همیشه می‌خواستم دارم. من سه دخترم را دارم.»

البته منظورش مادرم، خواهر بزرگترم که ۹ ساله بود و من بودم که سه ساله بودم.

پدر آلدن رئیس یک شرکت بازاریابی بودپدر بر فراز آسمان و در راه خانه

پدرم گواهینامه خلبانی خصوصی خود را بعد از اینکه دوره خدمت در ارتش را در سال ۱۹۷۰ تمام کرد، گرفته بود. مادرم همیشه می‌گفت که او عاشق پرواز کردن است.

«او در زمان‌های بی‌کاری و وقت آزادش هیچ‌کاری دوست نداشت انجام دهد، جز اینکه با شما وقت بگذراند و با بچه‌ها سر و کله بزند.»

پدرم در سال ۱۹۸۸، یک هواپیمای Piper کوچک دوموتوره و دست دوم خرید تا با آن از کارولینای شمالی به نیو جرسی محل کارش برود و برگردد. او خلبان دقیقی بود و از هواپیمایش به دقت و اکثر مواقع به شکل وسواس‌گونه‌ای مراقبت می‌کرد.

ولی فقط چند هفته قبل از آن کریسمس، زمان بازرسی سالانه هواپیما بود و مکانیک اعلام کرده بود که قطعه کوچکی در موتور که مسئول تشخیص آتش بود خراب شده، ولی تا زمانی که آن قطعه برسد، کار خواهد کرد.

پدرم سوار شد، وارد باند پرواز شد و به آسمان پرواز کرد.

زندگی کوچک و گرمی که داشتیم

در سال ۱۹۸۹ زندگی برای خانواده من به خوبی پیش می‌رفت. پدرم رئیس یک شرکت بازاریابی بود و درآمد خوبی داشت. درآمد قابل توجهی هم از طریق مشاغل جانبی مشاوره‌ای به دست می‌آورد. مادرم خانه‌دار بود و مسئولیت تربیت و بزرگ کردن من و خواهرم را بر عهده داشت. او از سال ۱۹۸۰، زمانی که خواهرم به دنیا آمد، دیگر کار نکرده بود.

پدر و مادرم به تازگی ما را به شهر کوچکی در کارولینای شمالی منتقل کرده بودند تا به خانواده آنها نزدیک‌تر باشیم. آنها یک زمین خریده بودند و داشتند خانه رویایی خود را می‌ساختند. پدربزرگ و مادربزرگم را هم راضی کرده بودند که خانه کوچکی در همان نزدیکی بسازند.

بعد از بررسی شرایط ملال‌آور مدرسه‌های عمومی، والدینم خواهرم را در یک مدرسه خصوصی ثبت نام کردند و تصمیم داشتند من را نیز در یکی از مدرسه‌های خصوصی ثبت نام کنند.

به طور خلاصه، آنها تعهدات مالی فراوانی داشتند که به درآمد پدرم بستگی داشت. ولی به لحاظ مالی، ثبات داشتند و یک صندوق اضطراری هم داشتند که حاوی دو سال درآمد بعد از کسر مالیات و سایر هزینه‌ها بود.

برنامه‌ریزی مالی را مادرم انجام داده بود، مدارک وام مسکن جدیدمان را بررسی کرده بود و صورت‌حساب ها را پرداخت می‌کرد.

زمانی که من به دنیا آمدم، به پوشش بیمه عمر پدرم که از طریق شغلش مقرر شده بود، نگاهی انداخته بود. این بیمه یکی از پلن‌های پایه از طرف کارفرمایان بود و فقط حدود ۳۰ هزار دلار پرداخت می‌کرد که این مبلغ برای پشتیبانی مالی از خانواده‌ای به اندازه خانواده ما و برای مدت طولانی، کافی نبود.

بنابراین، مادرم شروع به محاسبه کرد. بررسی کرد که اگر اتفاقی پیش بیاید، چقدر به پول نیاز خواهیم داشت. در این بررسی‌ها، همه‌چیز از جمله وام مسکن و هزینه‌های زندگی را محاسبه کرد. بعد از آن، پوشش بیمه‌های مدت زندگی و بیمه عمر خانواده را برای خودش اضافه کرد که دومی شامل تامین مخارج تحصیل من و خواهرم می‌شد.

او در آن زمان از آینده خبر نداشت، ولی کاری که انجام داد، هوشمندانه‌ترین تصمیم مالی بود که ممکن بود بگیرد.

آخرین پیام‌های پدر برای فرودگاه

مادربزرگم به وضوح آن روز را به خاطر می‌آورد. مادرم در حالی که روی نردبانی در خانه پدربزرگم ایستاده بود ناگهان به پدربزرگم گفت: «پدر، فورا بیا. احساس می‌کنم که دارم از حال می‌روم.»

پدربزرگم او را از نردبان پایین آورد و مادرم برای دقایقی دراز کشید.

مادربزرگم این اتفاق را نشانه‌ای از رابطه عمیق بین پدر و مادرم می‌دانست، چون درست در همان زمان در نیوجرسی، فرودگاه پیامی از پدرم دریافت کرده بود مبنی بر اینکه موتور سمت راست هواپیما آتش گرفته است. چند دقیقه بعد مجددا پیامی دریافت کرده بودند که موتور کاملا از کار افتاده و هواپیما در حال سقوط است.

این پیام‌ها، آخرین کلماتی بودند که پدرم در زندگی بیان کرده بود.

مادربزرگم در آشپزخانه کنار من و خواهرم نشسته بود که یک پیام تلفنی از یکی از دوستان پدرم دریافت کرد. او داشت خودش را به سختی کنترل می‌کرد. مادربزرگم همیشه پدرم را یکی از بهترین دوستان خود می‌دانست. همان زمان با یکی از اقوام تماس گرفت تا من و خواهرم را پیش خودش ببرد. سپس به سمت خانه رانندگی کرد تا خبر را به مادرم بدهد.

در آن زمان من هنوز سه سال هم نداشتم، بنابراین چیز زیادی در مورد حوادث آن سال یادم نیست. تنها تصویری که از آن زمان به خاطر دارم، تصویر مادرم است که سر روی فرمان ماشین گذاشته بود و داشت اشک می‌ریخت.

در هر صورت، زندگی راه خود را ادامه داد و من خاطرات خیلی خوبی از دوران کودکی خود دارم. یادم هست که مادرم چند ماه بعد، از من در مورد رنگ اتاق خوابم پرسید و من جواب دادم: «صورتی!»

من معلم پیش‌دبستانم را به خاطر دارم؛ پیش او بود که من در مورد کرم‌های ابریشم یاد گرفتم و هجی کردن کلمه گربه را آموختم. به یاد می‌آورم که بعد از مدرسه، دست در دست خواهرم قدم می‌زدیم، تا به خانه پدربزرگ برسیم و یک غذای لذیذ جنوبی با مرغ و دامپلینگ بخوریم.

تصویری از آن دوران مادرم همیشه در ذهن خود دارم که داشت اعدادی را در ماشین حساب رومیزی خود وارد می‌کرد و نتیجه آن را پرینت می‌گرفت. هرگز ندیدم که او با نگرانی و اضطراب به اعداد چاپ شده نگاه کند. بعدها که بزرگ شدم فهمیدم هیچ کدام از اینها بدون بیمه عمر برای خانواده من امکان‌پذیر نبود.

آلدناگر پدر و مادر پیش‌بینی این روزهای سخت را نکرده بودند

پس از مرگ پدر، مادرم با هزینه‌های ناگهانی و سنگین زیادی مواجه شد؛ هزینه مراسم تدفین، حق وکالت برای انحصار وراثت املاک پدرم، وام مسکن، هزینه‌های زندگی، هزینه نگهداری از فرزند و مدارس خصوصی و همین طور پس‌انداز برای پرداخت شهریه کالج.

اگر بیمه عمر نبود، مادرم باید به تنهایی از پس این همه خرج برمی‌آمد، در حالی که هیچ درآمدی نداشت، سابقه کار هم نداشت و پس‌اندازش هم به اندازه‌ای نبود که پاسخگوی این همه مخارج سنگین باشد.

پیدا کردن شغل برای او آسان نبود، چون مدت ۹ سال از محیط کار دور بود. ضمن اینکه در شهر کوچکی که ما زندگی می‌کردیم، هم خیلی گزینه زیادی برای کار کردن او وجود نداشت.

مادرم می‌گوید: «من شغلی نداشتم که دوباره آن را از سر بگیرم. باید دوباره به مدرسه می‌رفتم.»

در آن صورت مادرم باید دائما کار می‌کرد و به مدارس شبانه می‌رفت. از طرف دیگر من و خواهرم در مدرسه خصوصی درس می‌خواندیم و در چنین شرایطی باید از آن چشم‌پوشی می‌کردیم.

علاوه بر این، اگر بیمه عمر نبود ما نمی‌توانستیم خانه نیمه‌کاره خود را به اتمام برسانیم. خانه ما با آن شرایط، قابل فروش نبود و وام زیادی داشت. بعدا سه سال طول کشید تا خانه تمام شده را بفروشیم.

آنچه ما را از مصیبت مضاعف نجات داد

مادرم در مورد دریافت بیمه عمر می‌گوید: «این کار کمی دردسر دارد، ولی فرایندی نسبتا ساده است. با شرکت بیمه تماس می‌گیرید، برایشان شرح می‌دهید که چه اتفاقی افتاده است. فرم مخصوصی را پر می‌کنید و همراه گواهی فوت برای آنها می‌فرستید. سپس آنها برایتان یک چک می‌فرستند.»

امروزه، بیشتر شرکت‌های بیمه عمر، از بیمه کردن افرادی که گواهینامه خلبانی غیرتجاری دارند، اجتناب می‌کنند. این مورد احتمالا به دلیل افزایش تعداد سوانح است.

آلدندر موردی که برای ما پیش آمد، مادرم وام مسکن را با بیمه عمر پرداخت کرد و به اندازه‌ای منابع مالی در اختیار داشت تا زمانی که من به دبیرستان بروم در کنار هم زندگی کنیم. هزینه مدارس خصوصی من و خواهرم تا سال هشتم پرداخت شد.

با وجود اینکه ما فقط ۹ سال حق بیمه پرداخت کرده بودیم، مقدار قابل توجهی پول دریافت کردیم که ما را تا زمانی که مادرم به عنوان طراح داخلی مشغول به کار شود، پشتیبانی می‌کرد. وقتی من وارد دبیرستان شدم، مادرم وارد شغل جدیدش شده بود.

البته زندگی مانند سابق نبود. مهمانی‌های شبانه کنسل شده بود و تعطیلات و مسافرت‌های خارجی به مسافرت‌های یک هفته‌ای داخلی و سالی یک بار تبدیل شده بود. ولی من خوشحال بودم. تقریبا هیچ مشکلی حس نمی‌کردم تا اینکه در کلاس سوم فهمیدم همه پدر دارند، ولی من ندارم.

ولی حالا، به عنوان یک فرد بالغ و بزرگسال، می‌فهمم که چقدر خوش‌شانس بودم و بیمه عمر چه فرصت‌هایی در زندگی به من داده بود. بدون بیمه، ممکن بود همه‌چیز بسیار بد پیش برود.

توصیه‌های مادرم برای هر کسی که این متن را می‌خواند

توصیه مادرم برای همه والدینی که فرزند دارند این است: «شما باید حتما حتما حتما بیمه عمر داشته باشید. بررسی کنید که از کدام هزینه‌ها می‌توانید کم کنید تا حق بیمه را پرداخت کنید. داشتن بیمه عمر بسیار مهم تر از این است که چند بار در رستوران غذا بخورید. با توجه به سن و سال و وضعیت سلامتی تان، یک بیمه عمر بلندمدت ۲۰ ساله با پوشش یک میلیون دلاری، ماهانه فقط ۵۰ دلار برایتان هزینه دارد.»

امید است که هرگز به آن نیاز پیدا نکنید، ولی درسی که ما در خانواده خود گرفتیم این است که همیشه احتمال اتفاقات بد وجود دارد. بیمه عمر نمی‌تواند جایگزین پدرم باشد، ولی می‌تواند درآمدی را جبران کند که زندگی ما به آن وابسته است و می‌تواند کودکی بی‌دغدغه‌تری برای بچه‌ها رقم بزند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
اگر سوالی در زمینه انواع بیمه دارید از ما بپرسید