پدرام ناصح پدرام ناصح
پریا-اسکوییزندگی در کانادامهاجرتمهاجرت به کانادانویسندگان آتش

این مرد مهاجر در کانادا پیتزا می‌فروشد و رمان می‌نویسد

رمان آقای کاپلانی بازتاب‌دهنده‌ی تجربه‌های تلخ و تکان‌دهنده‌ای است که پناهجویان با خود به کانادا می‌آورند و نشان می‌دهد که ارزش‌های کانادایی می‌تواند به بیشتر این افراد کمک کند تا بر احساسات انتقام‌جویانه‌ی خود فائق آیند

بهروز سامانی بهروز سامانی

اسپانسر ویژه: پریا اسکویی – مشاور امور مهاجرت – کانادا

آقای پرپاریم کاپلانی ۵۳ ساله هر روز ساعت ۱۱ صبح، مغازه‌ی پیتزافروشی خود را در تورنتو باز می‌کند و هر شب، ساعت ۱۱ آن را می‌بندد.

او در یک دهه‌ی گذشته، هفت روز هفته، به جز روزهایی که به مسافرت‌هایی کوتاه رفته، مشغول این کار بوده است.

سخت‌کوشی مهاجران چیز عجیبی نیست، اما کاپلانی، که در سال ۲۰۰۰ از آلبانی به کانادا آمده است، شغل دومی هم دارد که همزمان و به شکل نسبتا جالب توجهی به آن می‌پردازد. او رمان هم می‌نویسد، رمان‌هایی که چاپ شده‌اند و خواننده‌های زیادی پیدا کرده‌اند.

آقای کاپلانی در برابر پیتزا فروشی خودکاپلانی در وقت آزاد بین درست کردن پیتزاها و سرویس دادن به مشتری‌ها، خود را به زحمت در دفتر کوچکی در اتاق پشتی مغازه، که از یک انباری کوچک، بزرگتر نیست، جا می‌دهد.

او پشت میز کوچکی می‌نشیند و چشم‌هایش را بین دو صفحه‌ی مانیتور جابجا می‌کند. روی یکی از صفحه‌ها می‌تواند ببیند که مشتری بعدی چه زمانی وارد می‌شود و روی صفحه‌ی دیگر، که به کامپیوتر او متصل است، جمله‌ی بعدی رمان‌اش را می‌نویسد.

کاپلانی می‌گوید: «لحظه‌های کوتاهی وجود دارد که می‌توانم چیزی بنویسم.»‌

کاپلانی از هنگام افتتاح مغازه‌ی خود در سال ۲۰۰۸، در انتهای غربی شهر تورنتو، به اندازه‌ی کافی از این لحظه‌های کوتاه برای خود دست و پا کرده است که بتواند یک نمایشنامه، یک مجموعه داستان کوتاه و دو رمان بنویسد. آخرین رمان او، با نام «خط دفاعی سُست»‌ (The Thin Line)، در ماه نوامبر گذشته توسط انتشارات Mawenzi House منتشر شد.

کاپلانی می‌گوید: «اگر مغازه‌ی پیتزافروشی نبود، سالی یک رمان منتشر می‌کردم.»

او از بالکان می‌آید؛ شبه جزیره‌ای در جنوب شرقی اروپا که قرن‌ها مورد طمع امپراتوری‌ها و قدرت‌های منطقه‌ای بوده است. جنگ سال‌های ۹۹-۱۹۹۸ بین کشور عمدتا مسیحی ارتودوکس صربستان با آلبانیایی‌های مسلمان کوزوو، پس‌زمینه‌ی آخرین اثر کاپلانی را تشکیل می‌دهد.

رمان آقای کاپلانی از چه روایت می‌کند؟

این رمان بر اساس داستان واقعی پسربچه‌ای ۱۰ ساله در کوزوو، که تنها بازمانده‌ی یکی از قتل عام نیروهای صرب در اپریل ۱۹۹۹ است، به نگارش در آمده است.

۲۰ زن و کودک آلبانیایی جلوی چشم این پسربچه، در خانه‌ای به ضرب گلوله کشته می‌شوند، از جمله مادر و سه خواهر خود او.

پسربچه نیز زخمی می‌شود، اما خود را به مردن می‌زند و به این ترتیب جان سالم به در می‌برد. او سرانجام به همراه پدر خود، به عنوان پناهنده به کانادا می‌آید.

داستان هولناک او به شکل مناسبی مستندسازی شده است؛ او چند سال بعد، در دادگاه جنایات جنگی سازمان ملل درباره‌ی یوگسلاوی سابق حاضر شد و شهادت داد. اما کاپلانی خواسته است که از نام دیگری برای شخصیت رمان خود استفاده کند، چراکه بخش‌هایی از این داستان ساخته و پرداخته‌ی تخیل خود اوست.

آخرین کتاب آقای کاپلانی
آخرین کتاب آقای کاپلانی

کاپلانی ۵۳ ساله، درباره‌ی شخصیت اصلی رمان خود می‌گوید: «این رمان داستان یک بهبودی بسیار آهسته است. روح کسانی که دوست‌شان داشته‌اید، کسانی که اکنون دیگر زنده نیستند، همیشه به دنبال شما هستند. چه کاری در این باره از دست شما بر می‌آید؟»

ویرایش کتاب کاپلانی توسط M.G. Vassanji به انجام رسیده است، رمان‌نویسی که خود دو بار برنده‌ی جایزه‌ی Giller شده است.

واسانجی می‌گوید این رمان بازتاب‌دهنده‌ی تجربه‌های تلخ و تکان‌دهنده‌ای است که پناهجویان، با خود به کانادا می‌آورند و همچنین نشان می‌دهد که ارزش‌های کانادایی می‌تواند به بیشتر این افراد کمک کند تا بر احساسات انتقام‌جویانه‌ی خود فائق آیند.

واسانجی در مصاحبه‌ای می‌گوید: «شما نمی‌توانید این واقعیت را فراموش کنید که یک شب، مادر و سه خواهرتان را جلوی چشم شما کشته‌اند، اما می‌توانید این واقعیت را در گذشته رها کنید و زندگی تازه‌ای را شروع کنید.»

او اضافه می‌کند:‌ «کیفیت جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنید نیز بر توانایی شما برای این گذار تاثیر خواهد داشت؛ اینکه فضا برای رشد و پیدا کردن خودتان به شما داده شود و اجازه پیدا کنید که خود خودتان باشید.»

کاپلانی هنگامی که به عنوان روزنامه‌نگار با بزرگترین روزنامه‌ی آلبانی، شکولی، در پایتخت آن کشور همکاری داشت، مطلبی درباره‌ی این پسربچه نوشته بود.

این پسر یکی از حدود ۹۰۰ هزار مردم کوزوو و آلبانی‌تباری بود که توسط نیروهای صرب از کشور خود بیرون رانده شدند و کاپلانی در حالی به ملاقات او رفت که دوران نقاهت خود را در یک بیمارستان نظامی می‌گذراند.

او با رنج‌های پسربچه احساس همدردی می‌کرد.

کودکی پر ماجرای آقای کاپلانی

کاپلانی کودکی خود را در الباسان گذراند، شهری در میانه‌ی آلبانی کمونیست آن دوران. هنگامی که ۱۰ سال داشت، پیکر بیجان پدرش، بعد از سال‌ها دست و پنجه نرم کردن با مشکلات روانی، با جمجمه‌ای شکسته در خیابان پیدا شد. چگونگی مرگ او هرگز معلوم نشد.

شهرداری برای خانواده‌ی کاپلانی اتاقی در یک ساختمان پیدا کرد، که به خاطر مغازه‌ی ماهی‌فروشی طبقه‌ی همکف آن، به «قصر ماهی» معروف بود.

او آن روزها را اینگونه به یاد می‌آورد: «۲۸ خانواده در آنجا زندگی می‌کردند و پنج دستشویی برای همه‌ی آن‌ها در بیرون ساختمان وجود داشت. وحشتناک بود!»

کاپلانی با کمک یکی از آشنایان محلی‌شان، در ۱۴ سالگی وارد مدرسه‌ی نظامی شد و به عنوان افسر توپخانه درس‌اش را تمام کرد. او در وزارت دفاع به عنوان روزنامه‌نگار استخدام شد و هنگامی که سیستم کمونیستی در اوائل دهه‌ی ۱۹۹۰ فرو پاشید، در روزنامه‌ی Shekulli کاری برای خود پیدا کرد.

او به موضوعات مرتبط با جرم و جنایت می‌پرداخت و یک بار، پس از بر ملا ساختن پولشویی تبهکاران محلی از طریق پروژه‌های ساختمانی، ناچار شد مدتی پنهان شود. او همچنین شاهد خشونت‌های بی‌رحمانه‌ی جنگ کوزوو بود.

کاپلانی می‌گوید: «به خودم گفتم چطور امکان دارد چنین چیزی در قلب اروپا اتفاق بیفتد، فقط به این خاطر که این آدم‌ها مذهب یا ملیت متفاوتی دارند؟»

perparim_kapllaniآقای کاپلانی به کانادا می‌آید

کاپلانی به عنوان یک مهاجر با اقامت دائم، همراه با همسر و پسرش به کانادا آمد.

همسر او مهندس شیمی است و برای شرکتی کار می‌کند که در زمینه‌ی تولید محصولات دارویی فعال است؛ پسرش نیز سال گذشته با مدرک مهندسی صنعتی از دانشگاه تورنتو فارغ‌التحصیل شد.

کاپلانی پس از سال‌ها کار در مغازه‌های پیتزافروشی و پس از دریافت راهنمایی‌هایی در ارتباط با کارآفرینی از مرکز غیرانتفاعی توسعه‌ی کسب و کار تورنتو، مغازه‌ی خود را در خیابان Lansdowne نزدیک خیابان Dundas باز کرد.

او که مردی کوچک اندام با لبخندی همیشگی است، می‌گوید خیلی زود متوجه شده است که کانادا جای رنجش‌های قومیتی و باستانی نیست.

کاپلانی با خنده می‌گوید: «بهترین دوستان پسر من، صرب هستند؛ دو برادر صرب. یک روز به خانه‌ی من آمدند. یکی از آن‌ها پسربچه‌ای بود که روی تی‌شرت‌اش، نوشته شده بود «با افتخار صرب هستم.» گفتم «ببخشید! این آقا کوچولو کی باشند؟»

او اضافه می‌کند: «کانادا یک نمونه‌ی کوچک از دنیاست. وقتی که هر کسی از جای دیگری آمده است، آن چه به فرهنگ تبدیل می‌شود تنوع و گوناگونی است، نه ملی‌گرایی‌های قومیتی یا مذهبی.»

او همین که آرد را از دستانش پاک کند و پیتزای دولوکس خود را با پپرونی، قارچ و فلفل سبز، به مشتری تحویل بدهد، به کند و کاو در این موضوعات، در دنیای ادبیات، ادامه خواهد داد.

شماره ۱۷۹ هفته‌نامه آتش را از اینجا دانلود کنید

Atash-Issue-179-For-Web-Page-7

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟