معامله شیرین مسکن برای زوجی که شش درشان بسته بود
آیا واقعا آسمان همه جا یک رنگ است؟ چه در تهران، چه در تورنتو و چه در ونکوور؟ خاطرهای از یک مشاور مسکن در تهران
فهرست مطالب
خریدن مسکن در همه جای دنیا تجریههای مشابهی را دارد. مثلا هرچقدر هم که پول داشته باشیم، باز هم روزی که برای خرید خانه میرویم پولمان کم است. فروشندههای خانه همیشه یک موردی سراغ دارند که کمی از پول ما بیشتر است و وقتی آن پول بیشتر را فراهم کنیم باز مورد دیگری که گرانتر است. تجربهی خانهدار شدن همیشه برای ما سخت است اما برای یک مشاور مسکن وضع چطور است؛ او ما را چطور میبیند؟
این روایت را یک مشاور مسکن در تهران نوشته، یکی که ما را از آن طرف شیشه دیده است.
من مشاور املاک بودهام و تا همین دو سال پیش در یکی از این بنگاههای قدیمی کار میکردم. مغازهای چهل متری با دیوارهای گرانیتی که بین سنگها آینههای کوچکی کار شده بود. آن بالا تابلوی رنگ و رورفتهای سردر مغازه بود: «بنگاه اطمینان»
لابد برای اینکه مشتری با دل قرص بیاید تو. امروز دیگر از این اسمها نمیگذارند، اسم میوه میگذارند روی آژانسهای مسکن یا اسمهای عجیب: آناناس، آ ب ث، کادوس، دلتا. صاحب مغازه به قاعدهی بنگاههای قدیمیتر یک سرهنگ بازنشسته بود. هنوز هم هست، هم خودش هم بنگاهش. حالا باید هفتاد سالی داشته باشد.
تخته نرد؛ اعتیاد سرهنگ ما
سرهنگ معتاد نرد بود. چیزهای دیگرش را نمیدانم. یک روزی، شاید مثلا شنبه، وارد مغازه که شدم سرهنگ پشت میزش نشسته بود و مثل آدمِ تازه عزیز از دستداده، دستهایش را توی هم قفل کرده بود و انگار که من را ندیده باشد همانطور خیره به تختهنرد خاتمکاری روی میز نگاه میکرد. با اینکه ساعت از ده رد شده بود اما از عزیزآقا خبری نبود. رفتم سراغ سماور. سرهنگ آنقدر دمغ بود که روشنش نکرده بود.
حریفی که در سفر بود
یک هفتهای میشد ناظم پیدایش نبود. گمانم رفته بود سفر. ناظم حریفِ بیستوچهاری سرهنگ بود. یک پیرمرد کُردِ سبیلو که او هم مثل سرهنگ حسابی گرفتار نرد بود. من و عزیزآقا هرچه استادِ فن میبودیم به کار سرهنگ نمیآمدیم. یکی را میخواست که موقع بازی کردن مدام دک و دک کند. آن وقت است که نرد به او کام میدهد.
زیر سماور را روشن کردم. بعد نشستم پشت میزم و دفترچهی فایلها را گذاشتم جلوی دستم. همینطوری برای اینکه عریضه خالی نباشد.
از سال ۹۳ به این طرف کار از رونق افتاده بود. چند سالی میشد که بازار مسکن به زمین گرم خورده بود. ملک خانهی آخر همهی مردم است. این را سرهنگ همیشه میگفت. دکتر و مهندس و کارگر و کارمند عاقبت کارشان میافتاد به ما. برای همین موقع رونق بازار همیشهی خدا ما ته خط میایستیم و در روزگار رکود، اول صف.
زن آلاگارسون و مرد ژولیده
نیم ساعتی که گذشت بالاخره عزیزآقا هم سر و کلهاش پیدا شد. مثل همیشه عنق و اتوکشیده. پشتبندش یک مرد و زن جوان آمدند داخل. یادم میآید زن حسابی آلاگارسون کرده بود اما مرد ژولیده بود. وارد که شدند کمی اینطرف و آنطرف را پاییدند و بعد نشستند روی صندلیهای وسط مغازه.
سرهنگ کمی سر جایش جابجا شد. این دو نفر آدم حکمِ کبکِ کوهی را برایش داشتند در بیفصلیِ شکار. نگذاشتم عزیزآقا یا سرهنگ سر حرف را با زن و مرد باز کنند. جَلدی خودم را انداختم وسط و حرفی پراندم تا تنها شکار آن دشت خالی با خطای دیدِ دو تا پیرمرد از دست نرود.
کمی روی میز خم شدم و به مرد گفتم: «در خدمتم. چه امری بود؟» اما جوابم را زن داد. صدایش را از توی بینی بیرون میداد.
«برای خرید آپارتمان اومدیم. دنبال یه مورد فول میگردیم. حداقل سه خوابه باشه.» از سر و لباس زن و طرز حرف زدنش میشد امید بست به اینکه ته جیبشان قلنبه باشد. دفترم را باز کردم و گفتم: «مبلغی که در نظر دارید برای خرید چقدره؟»
زن انگار بهش برخورده باشد یک لحظه از جا در رفت و سری تکان داد. بعد با لحنی اربابمنشانه گفت: «شما موردهای خوبتون رو معرفی کنید مبلغش مهم نیست.»
عزیر آقا و این فیس و افادهها
همان دم عزیزآقا از پشت میزش بلند شد. سیگاری گذاشت کنج لبش و رفت بیرون مغازه ایستاد به دود کردن. به خودش بود این مشتریها را دک میکرد بروند پی کارشان. میگفت این فیس و افادهها تهش میرسد به هیچی. من اما میگفتم اینجور مشتریها همهشان هندوانهی در بستهاند. یعنی یا واقعا تو سرخ از آب درمیآیند و اهل معامله، یا یکسره آس و پاس.
به هر حال توی آن برهوت نمیشد حتی از خیال سراب هم راحت گذشت. وقتی داشتم شماره تماسشان را توی دفترم مینوشتم باز مرد ساکت بود. مثل بچهای که از بازیاش مانده و به زور همراه مادرش شده بغ کرده بود. کلافه به نظر میرسید و لام تا کام حرفی نمیزد.
مقصد: برج الماس تهران
دفترم را برداشتم و با زن و مرد از مغازه بیرون زدیم. دم رفتن سرهنگ صدایم زد. یک لحظه ماندم توی مغازه. گفت: «بچسب بهشون.» سر تکان دادم و بیرون رفتم. دم در عزیزآقا پک میزد به سیگارش و یک لبخند طعنآلودی هم روی لب داشت. بیخیال از کنارش گذشتم.
ماشینشان یک ۴۰۵ یشمی بود. توی ذوقم خورد اما زیر سبیلی رد کردم. گفتم شاید تازگی ارثی چیزی بهشان رسیده باشد. میخواستم ببرمشان برج الماس را ببینند. توی راه کمی برایشان شرح دادم. گفتم: «این جایی که داریم میریم یه برج دوازده طبقهس، مهندسش آلمانی بوده، امکاناتی که داره توی این منطقه مشابهش گیر نمیآد. روف گاردن، لابی مجلل، چاهار لاین آسانسور، سالن اجتماعات، سالن ورزش، استخر و جکوزی، درهای ضدسرقت با کدهای دیجیتالی، سیستم اطفاء حریق هوشمند. مصالحی که توی ساختمون کار شده همه خارجیاند. طبقات بالاش چشمانداز تهران رو داره، هواپیماهای روی باند پرواز مهرآباد رو راحت میشه دید.»
کل مدتی که حرف میزدم زن برگشته بود رو به من و با شوق به حرفهایم گوش میداد اما مرد انگار اصلا چیزی نمیشنید. هیچ واکنشی نداشت. فقط چند دقیقه یک بار میپرسید: «کدوم طرف برم؟»
برخورد با فضای فوق لاکچری
وارد لابی برج که شدیم هر دو هاج و واج شده بودند. زن انگار وسط یک بنای باستانی مثلا در مسجد شاه اصفهان ایستاده باشد دور خودش میچرخید و سقف را نگاه میکرد. بیاختیار شده بود و آن اداهای چند دقیقه پیش چند لحظهای توی حرکاتش پیدا نبود.
روی سقف دالبرهایی بود پوشیده از نقاشیهایقرون وسطایی. فرشتههای نیمهعریان کوچولو در زمینهی آبی آسمانی. یک حوضچهی کوچک هم وسط سالن بود که دور تا دورش مبلهای چرم قهوهایرنگ چیده بودند. صدای فوارهی کوچک حوضچه در فضا پیچیده بود. دیوارها پر بود از کتیبههای گِلی که طرح مکانهای مشهور جهان را رویشان کنده بودند. برج ایفل، سیوسه پل، پیزا.
پیشخانی هم گوشهی سمت راست کنار در ورودی بود با کلی مانیتور و دم و دستگاه اما هنوز لابیمن استخدام نکرده بودند. من رفتم سمت آسانسورها. دیگر دستگیرم شده بود زن و مرد چیزی در چنته ندارند. فقط محض سرگرمی میخواستم حسابی در ساختمان بگردانمشان. اما خب، ته دلم هم میگفتم شایدزد و واقعا پول و پلهای در کار بود. آدم چه میداند. مردم ظاهر و باطنشان هزار فرسنگ از هم دور است.
سرایدار برج یک جوان افغان بود. سربندِ آمدوشدهایم باهاش رفیق شده بودم. کلید یکی از واحدهای طبقهی آخر را گذاشت توی دستم و خودش رفت پی کارش. بالاخره از لابی دل کندند و آمدند توی آسانسور. دستکم جای ده نفر آدم میشد. یک مانیتور بزرگ هم داشت. عکسهای طبیعت پخش میکرد با موزیک ملایم.
نه وقت راه افتادنش چیزی فهمیدیم و نه وقتی رسید طبقهی دوازدهم. در که باز شد مرد یک چیزی پراند، انگار نابهخود: «رسید؟» لبخند زدم. پاگرد فراخی بود. توی هر طبقه چهار واحد بود اما درهای واحدها پیدا نبود. دیوارها شکست داشت و هر واحدی انگار مستقل بود برای خودش. مثل جاهای دیگر توی دل هم نبود.
آپارتمان ۲۷۰ متری
کلید انداختم و در واحد جنوبی را باز کردم. ۲۷۰ متر با چهار تا اتاق. خودم جلوتر رفتم تو و گفتم: «لطفا همراه من بیایید تا همهجا رو با جزئیاتش ببینیم.»
ورودی خانه با یک پارتیشن چوبی از سالن جدا شده بود. همانجا دستشویی سنتی ایرانی بود. کاشیهای دیوار و نورپردازی داخل توالت چشم آدم را خیره میکرد. مرد سر کرده بود توی اتاقک دستشویی و انگار نمیخواست یا نمیتوانست دل بکند.
زن جلوتر از ما وارد سالن شده بود. درندشت و غرق نور. پنجرههای قدی و بزرگ ته سالن تمام نور خورشید را میبلعید و میکشاند تو. دستکم سه دست مبل و کلی فرش میخواست تا پر شود. دیوارهای سالن پر بود از تو رفتگی و برآمدگی. چراغها را که روشن کردم سیستم نورپردازی فعال شد. تمام تورفتگیها و برآمدگیها با رنگهای ضد هم روشن شد. آفتاب نمیگذاشت خوب جلوه کند. اینچیزها را باید شب دید. کار از دستم درآمده بود.
زن و مرد عینهو مدعوین موزه هر کدام برای خودشان توی ساختمان میچرخیدند. زن را میدیدم که یک دقیقه لابلای قفسههای آشپزخانه میگشت و یک دقیقهی بعد توی اتاقخوابها به لوسترها و دیوارکوبها خیره میشد. بعد هم چپید توی حمام و دیگر بیرون نیامد.
اتاقها هر کدام جداگانه حمام داشتند اما یکیشان تو بگو حمام عمومی. سونا و جکوزی و اتاقک دوش با کلی دکمههای دیجیتالی روی دیوارهاش. مانیتور پخش فیلم هم بود. حتی توی دیوارهی ورودی حمام یخچال کار گذاشته بودند. مرد پیدایش نبود، یک چرخی زدم توی اتاقها و سوراخ سنبههای خانه، باز ندیدمش. دستآخر توی تراس گیرش آوردم. ایستاده بود رو به منظره. غرق سیاحت. انگار به کل یادش رفته بود برای چه کاری آمده آنجا. من را که دید کمی جا خورد و خودش را جمع و جور کرد.
داستان چیه؟ سرِ کاریم برادر؟
گفتم: «چطوره مهندس؟ پسندیدی؟» در صورتم خندید. خندهاش زشت بود. گفت: «آره خیلی خونهی قشنگیه.»
دستش را گرفتم و کشاندمش تا پای صندلیهای سفید وسط تراس مربعشکل. نشستیم. گفتم: «اومدید تفریح کنید، نه؟»
چشمهایش درشت شد. زل زد بهم. بعد مثل بادکنکی که بادش خالی شود وا رفت. گردنش کج شد. صندلیام را نزدیکتر بردم.
گفتم: «داستان چیه؟ سرِ کاریم برادر؟» سر بلند کرد. به پچپچه یک جمله گفت: «خانم من اختلال دوقطبی داره. حالا یه مدتیه خیال میکنه ما خیلی پولداریم. لطفا فردا بهش زنگ بزن بگو این مورد فروخته شده.» بعد هم بلند شد و راهش را گرفت و رفت. دم در تراس ایستاد. برگشت رو به من و گفت: «کاش ما رو نمیآوردی همچین جایی.»
چند دقیقهای همانجا روی صندلی نشستم. آن آخرها توی افقِ منظره، رمپ فرودگاه مهرآباد پیدا بود. تمام دورهی خدمت سربازیام آنجا گذشته بود. روی آن رمپِ لعنتی. فکر کردم من اگر پولش را هم داشتم این خانه را نمیخریدم. موقع بیرون رفتن از ساختمان زن حسابی سر حال آمده بود. بیخودی جنب و جوش داشت. توی آسانسور به من گفت: «آقا لطفا همینجا رو برای ما قولنامه کنید. کی میتونیم مالک رو ببینیم؟»
مانیتور توی آسانسور داشت نیلوفرهای آبی را نشان میداد. گفتم: «خبرتون میکنم.»
تا برسیم در بنگاه، زن هزار بار سفارش کرد که توی اولین زمان ممکن برایشان قرار بگذارم. آن لحظه نمیدانستم وضع مرد نکبتبارتر بود یا خودم. از ماشین که پیادهام کردند تازه فهمیدم کلید ساختمان توی دستم مانده. باید برمیگشتم و کلید را میدادم به گلمحمد. عزیزآقا را دیدم که هنوز ایستاده بود دم در و داشت با یکی از همسایهها گپ میزد. سرم را پایین انداختم و با عجله رفتم داخل.
جا خوردم. ناظم روبروی سرهنگ نشسته بود و داشت تاسهای نرد را توی دستش میچرخاند. بعدها فهمیدم عهد و عیال را به بهانهی قناریهایش وسط سفر قال گذاشته بود. برگشته بود و از راه آمده بود پیش سرهنگ. تاس را ریخت. داد زد: «شش و بش… شش و بش» سرهنگ که سرحالتر از سرصبح بود گفت: «هول نکن. همهش مال خودته.» سلامی کردم و رفتم سراغ سماور. سرهنگ بالاخره متوجه حضورم شد.
پرسید:«یاروها چی شدن؟» استکان چای را گرفتم زیر شیر سماور و گفتم: «هیچی. شش درشون بسته بود سرهنگ.»