زندگی در کاناداداستان زندگی

بابا لنگ دراز کانادایی و آرزوهای این استاد دانشگاه تورنتو

شماره ۱۰۱ هفته‌نامه آتش را از اینجا دانلود کنید

Atash Issue 101 - For Web Page 6کامیلا گیب، یک استاد دانشگاه در رشته علوم اجتماعی در تورنتو بود. او اما این کار را دوست نداشت و برای گذران زندگی، مجبور بود هر روز به دانشگاه برود. کامیلا همیشه در سر رویای رمان‌نوشتن داشت و به دنبال راهی بود تا شانس خود را امتحان کند. اگر شرایطی به وجود می‌آمد که فقط شش ماه در خانه بماند و بنویسد، همه چیز عوض می‌شد. تا اینکه یک روز سر و کله بابالنگ‌دراز زندگی او پیدا شد، حمایتش کرد و کامیلا توانست با کمک‌های مالی او، به سراغ علاقه‌اش برود و نویسنده‌ای موفق شود.

کامیلا گیب حالا یکی از شناخته‌شده‌ترین نویسندگان معاصر کاناداست. رمان‌های گیب هر سال بارها و بارها تجدید چاپ می‌شوند و او در سال‌های گذشته توانسته جوایز معتبر ادبی کانادا را به خود اختصاص دهد. اما او چگونه توانست در این مسیر پا بگذارد؟ این قصه را با زبان خودش بخوانید.

کامیلا برای اینکه نویسنده شود، به مدرک پروفسوری و آینده خود در استادی دانشگاه پشت پا زد و به یک ماشین کاروان و لپ تاپ قرضی پناه برد.

فقط کافیست در مسیری که از روی ناچاری پای در آن گذاشته و هیچ علاقه و انگیزه‌ای در انتخاب این مسیر نداشته، مکث کنید و به دنبال چاره‌ای باشید تا با یک دگر گونی بزرگ به آنچه که در رویاهایتان است برسید.

شاید بگویید این امکان ندارد و باید داشته‌هایی باشند که بتوانید با تکیه بر آنها به سمت پیشرفت در جزیره آرزوها پرواز کنید! بیراه نمی‌گویید! اما با نگاهی به زندگی سیلربیتی‌های جهان در هر زمینه‌ای از سینما گرفته تا ادبیات حتی فیزیک و شیمی خواهید دید که آنها ابتدا خواسته‌اند مسیرشان را به خواسته دلشان نزدیک کنند و بعد راه‌هایی پیدا شده‌اند و آنها با تلاش بسیار نه یک‌شبه به رویاهایشان رسیده‌اند.

حتما می‌دانید که برد پیت یک کارگر ساده در رستوران بود یا جانی دپ علاقه زیادی به درس خواندن نداشت و همه، آینده‌اش را تیره و تاریک می‌دانستند. بیشتر فوتبالیست‌های سرشناس جهان در دنیایی پر از فقر زندگی‌هایشان را آغاز کردند و از همه مهم‌تر انیشتین معروف یکی از تنبل‌ترین شاگردان مدرسه‌اش بود. اما آنها تنها با تغییر دادن نگاهشان به زندگی و بلندپروازی و دوری از زندگی بی‌هیجان و کاملا ماشینی و اداری و البته در برخی موارد با کمی خوش‌شانسی و حمایت شدن از سوی افراد بزرگ، به درجه‌ای از شهرت جهانی رسیده‌اند که گویی باور واقعیت زندگیشان در گذشته‌هایی نه چندان دور برای خودشان هم سخت است.

بر هیچ‌کس پوشیده نیست که یک اتفاق و یک حمایت مهم‌ترین بخش از زندگی آدم‌های بزرگ است و این اتفاق برای خیلی‌ها در زندگی‌هایشان می‌افتد و گروهی برنده‌اند که از آن به‌خوبی بهره ببرند و پشتکار را چاشنی آن کرده و به اهدافشان برسند.

شروع یک داستان واقعی

کامیلا گیب، یکی از سرشناس‌ترین نویسندگان آثار ادبی و رمان‌های ماندگار است که داستان زندگی عجیب اما واقعی دارد و از جمله کسانی است که قدر یک هدیه معنوی را دانسته و خود را در مسیر دلخواهش که نویسندگی و ادبیات است به درجات بالای جهانی رسانده است.

همه راه‌هایی که این زن سرشناس پیش رفته بود و بیشتر عمرش را صرف آن کرده بود او را به زنی با کارهای روزمره و به دور از هیجان و نوآوری تبدیل می‌کرد. او شاید در مقام استاد دانشگاهی آن هم در زمینه انسان‌شناسی اجتماعی جایگاه علمی بالایی داشت اما این مقام و منزلت علمی برای کامیلا کافی نبود و او می‌خواست نویسنده باشد و خود اثر بیافریند نه اینکه حاصل زحمات دیگران را در کلاس برای دانشجوهایش تکرار کند و بعد با خستگی به خانه رفته و برای روز تکراری دیگری لحظه‌شماری کند.

باارزش‌ترین کادوی دنیا

کامیلا گیب رازی دارد بسیار خواندنی و شوک‌آور که نشان می‌دهد چگونه یک زن که در آستانه استادی در دانشگاه بود به همه دوران تحصیل خود پشت پا زده تا به آنچه دلش می‌خواست برسد.

۲۰ سال پیش تازه به عنوان پروفسور در رشته‌ی انسان‌شناسی اجتماعی قبول شده و به دانشکده‌ی کارشناسی ارشدم در دانشگاه تورنتو برگشته بودم و شغلی کاملا اداری داشتم. به‌خوبی می‌دانستم چه چیزی پیش رویم است. طبق روند معمول باید درخواست یک شغل آکادمیک می‌دادم و بعد با استادی در دانشگاه واقعاً بزرگ می‌شدم. ولی من احساس می‌کردم که به آنجا تعلقی ندارم و از محیط آکادمی بسیار سرخورده شده بودم. زبان علمی اصلا زبان من نبود و به عنوان یک دانشمند علوم اجتماعی، می‌دانستم که راه‌های دیگری برای ارتباط وجود دارد و می‌دانستم که زبان مورد علاقه‌ام چیست.

من زبان ادبیات داستانی را دوست داشتم ولی باید چکار می‌کردم؟ بعد از گرفتن مدرک پروفسوری و گرفتار شدن زیر کوهی از بدهی حاصل از دوران سخت تحصیلات عالیه، حالا باید برگردم و بگویم که می‌خواهم داستان بنویسم؟

چون کاری امکان ناپذیر به نظر می‌آمد خیلی آشفته ام کرده بود زندگی یکنواخت و بی‌انگیزه هر روز بیشتر وجودم را می‌خورد.

دیدار با کسی که شبیه بابالنگ‌دراز بود

یک روزدر همین حال و هوای نزدیک به افسردگی در حیاط کالج نشسته بودم و احتمالاً قیافه‌‌ای خیلی عبوس و درهمی هم داشتم، لباس سیاه پوشیده بودم و در حال نوشتن در دفترم بودم. مدت‌ها می‌شد با یک مرد به‌خاطر رفت و آمدهایش به کالج آشنایی مختصری پیدا کرده بودم. او خودش جزو اساتید نبود ولی با بعضی از استادان دانشکده دوست بود. این مرد که دوست بدی هم نبود، بعضی وقت‌ها به دیدن من می‌آمد. می‌دانستم بازرگان سرخورده‌ای است و او هم مانند من دنبال چیزی یا مسیری می‌گشت تا به خواست قلبی‌اش برسد و در آن زمان مشغول یاد گرفتن زبان ماندارین بود.

گاهی اوقات که من در هنگام استراحت قهوه‌ای می‌نوشیدم، او هم می‌آمد و کنارم می‌نشست و درباره‌ی دنیا با هم حرف می‌زدیم. آن روز آمد و کنارم نشست و گفت امروز به نظر خیلی بیچاره‌ می‌آیی! این از آن لحظاتی بود که یک نفر چیزی می‌گوید و بعد آدم احساس می‌کند که یک جورهایی کاملاً دستش رو شده و عریان شده است؛ به طوریکه احساس می‌کنی درونت کاملاً آشکار شده و حالا با این سؤال چه باید می‌کردم؟ اعتراف کردم همین‌طور است که او می‌گوید. پرسید مشکلم چیست و من گفتم زندگیم طوری جلو می‌رود که امکان این را ندارم دنبال علاقه‌ی اصلی‌ام یعنی ادبیات داستانی بروم، در حالی که همیشه دلم می‌خواست این کار را بکنم.

البته ناگفته نماند که من همزمان با درخواست شغل‌ استادی، پنهانی مشغول نوشتن داستان‌های کوتاه هم بودم. البته هیچ موفقیتی هم به دست نیاورده بودم. داستان‌های خیلی بدی بودند ویک خروار یادداشت عدم پذیرش برای آن داستان‌ها جمع کرده بودم.

او پرسید که می‌دانی واقعاً چه چیزی مانع از این شده که دنبال کار مورد علاقه‌ات نروی؟ من گفتم خب، به نظرم دلیل اصلی‌اش این است که الآن بر خلاف میلم باید دنبال این باشم که استاد دانشگاه شوم. مشکل اصلی زمان است و پول کافی که این زمان را برای من به وجود آورد. گفتم : «به نظرم اگر شش ماه وقت داشتم که فقط و فقط به این کار اختصاص بدهم و هیچ مشغولیت دیگری نداشته باشم، آن وقت متوجه می‌شدم که اصلاً چیزی برای گفتن دارم یا نه. می‌فهمیدم که می‌توانم چیزی بنویسم که ارزش خواندن داشته باشد یا نه.» گفت: «بسیار خوب، فکر می‌کنی برای زندگی در این شش ماه چقدر پول نیاز داشته باشی؟» یادم می‌آید که اجاره‌خانه‌ام ۷۷۵ دلار در ماه بود و گفتم که ماهی هزار دلار احتیاج خواهم داشت. گفت بسیار خوب، اگر من این پول را به تو بدهم چه؟ این شش هزار دلار را.» حتماً می‌توانید تصور کنید که چقدر شوکه شدم. من این آدم را خیلی کم می‌شناختم و با خودم گفتم نه! هیچ‌کس چنین کاری نمی‌کند! این خیلی عجیب است!

به این فکر می‌کردم که چنین هدیه‌ای چه معنایی دارد؟ بعد به من گفت که این پول را باید به چشم یک چیزی مثل بورسیه ببینم و من گفتم خب اگر نتوانم چیزی بنویسم چه؟ اگر از چیزهایی که نوشتم خوشتان نیامد چه؟

با خونسردی گفت که من داستان نمی‌خوانم! بعد با خودم فکر کردم، نکند منظور بدی دارد؟ آیا باید با این مرد بخوابم؟ بعد پیش خودم فکر کردم، خب، اگر منظورش این باشد، یعنی من این کار را می‌کنم؟ شش هزار دلار پول خیلی زیادی بود!

یک هفته بعد در حیاط دانشکده به دیدنم آمد. شش هزار دلار پول نقد در یک جعبه به من داد. جعبه‌ی قشنگی بود و وقتی بازش کردم یادداشت کوچکی در آن بود که نوشته بود «بدون هیچ چشم‌داشتی.» مثل یک لحظه‌ی معنوی بود. دیدم که پرتو خورشید پایین آمد و جعبه را غرق نور کرد. حتی یادم نمی‌آید که چه کلماتی بین ما رد و بدل شد.

نمی‌دانم هیچ‌وقت شش هزار دلار پول نقد یک‌جا دیده‌اید یا نه. ولی خیلی زیاد است. در بازی مونوپولی هم اینقدر پول به آدم نمی‌دهند. می‌دانید، داشتن این همه پول، هم عالی بود و هم ترسناک! در همه عمرم هیچ‌وقت سر و کارم به این همه پول نیفتاده بود.

ماراتن نویسندگی آغاز می‌شود

تصمیمی جدی گرفتم و یک ثانیه وقت یا یک دلار از آن پول را تلف نکردم. پول را برداشتم و به معنای واقعی کلمه دویدم. از کارم استعفا کردم. آپارتمانم را پس دادم و رفتم در کاروان برادرم مستقر شدم. در طول هفته کاری به کاروانش نداشت، بنابراین آن فضا را در اختیار خودم گرفتم. یک لپ‌تاپ قرض کردم. دوشاخه‌اش را به پریز بالای یک بخاری کوچک زدم و شروع کردم به نوشتن و باور نمی‌کنید خیلی هم وحشت‌زده بودم. از اینکه نوشتن را متوقف کنم وحشت داشتم. از اینکه شکست بخورم وحشت داشتم. در طول هفته‌های آن تابستان، فقط می‌نوشتم و می‌نوشتم. اول قصد داشتم داستان کوتاهی بنویسم ولی آنقدر ادامه پیدا کرد و جلو رفت تا جایی که متوجه شدم داستانم شبیه به یک رمان شده است. آن رمان در نهایت سال بعد به چاپ رسید و من هنوز متوقف نشده بودم. تا آن هنگام به پشت سرم هم نگاه نکرده بودم.

وقتی که به آن ماجراها فکر می‌کنم، می‌دانید به خودم چه می‌گویم؟ آن مرد به من بزرگترین هدیه‌ی دنیا را داد. به من هدیه‌ای داد که حقیقتا زندگی‌ام را عوض کرد. ولی چیزی که به من داد فقط کمک مالی و زمان مورد نیازم نبود. او به من تلنگری زد و مثل آن بود که بگوید اگر این‌ها موانعی است که بر سر راه تو قرار دارد، من آنها را برمی‌دارم و حالا دیگر هیچ بهانه‌ای نداری. حالا دیگر باید با واقعیت روبرو شوی، هر قدر هم که ترسناک باشد. ترسناک هم بود. من می‌توانستم بقیه‌ی عمرم را با این فکر و خیال‌ها بگذرانم که اگر اینطور می‌شد و آنطور می‌شد می‌توانستم نویسنده بشوم اما هیچ‌وقت هم واقعاً دنبالش را نگیرم. ولی آن مرد آمد و آن هدیه‌ی شگفت‌انگیز را بدون هیچ چشم‌داشتی به من داد. او از من خواست که هویتش را برای کسی فاش نکنم. گفت که هیچ چشم‌داشتی ندارد. من رمان اولم را نوشتم. چاپ شد. برای مراسم رونمایی از کتاب دعوتش کردم. با همسر و دخترش آمد. یک کتاب خرید و من برایش امضا کردم. و رفت. سه سال بعد کتاب دومم بیرون آمد. همان اتفاق‌ها تکرار شد. دعوتش کردم و او برای مراسم آمد. یک کتاب خرید و من برایش امضا کردم و رفت. هیچ کلمه‌ای بین ما رد و بدل نشد. هیچ قدردانی‌ای از او و هدیه‌اش به عمل نیامد و این البته یک جورهایی زیبا هم است. کار او به معنای واقعی … چه کلمه‌ای بگویم؟ او به تمام معنا آدم نیکوکاری بود. کار او نیکوکاری به معنای واقعی بود. نمی‌دانم این کلمه چقدر می‌تواند ارزش کار او را برساند.

وقتی به عقب و به آن لحظه برمی‌گردم، می‌بینم که زندگی‌ام در آن لحظه تغییر کرد و به خودم می‌گویم حالا مسئولیت من چیست؟ اگر من هم چنین امکاناتی داشته باشم، آیا آن را با دیگران به اشتراک می‌گذارم؟ این افکار به طور واضح برایم مطرح نشد، بلکه گویی ندای وجدانم بود که به شکل ضمنی از من می‌خواست همین کار را در حق کسی دیگر انجام بدهم و با برداشتن موانع از سر راه یک نفر دیگر، راه رسیدن به رؤیاهایش را برای او هموار سازم.

کامیلا گیب؛ رمان‌نویسی که آکادمی را رها کرد

کامیلا گیب ۲۰ فوریه سال ۱۹۶۸ گیب در شهر لندن کشور انگلستان به دنیا آمد، اما از کودکی در تورنتو به مدرسه رفت و دوران نوجوانی خود را در شمال تورنتو گذراند. تحصیلات دانشگاهی او مربوط به مطالعات خاورمیانه است. او مدرک دکترای خود را از دانشگاه آکسفورد گرفت و مدتی در تورنتو مشغول به تدریس شد.

علاقه گیب اما چیز دیگری بود؛ او همیشه آرزو داشت نویسنده رمان باشد و بالاخره در سال ۲۰۰۰ این تصمیم را عملی کرد. نخستین رمان او با نام Mouthing The Words جایزه ادبی شهر تورنتو را برد و او را به عنوان یکی از نامزدهای دریافت جایزه ادبیات CBC معرفی کرد.

گیب معمولا هر دو سال یک رمان جدید منتشر می‌کند و نام او در میان نامزدهای جوایز معتبری در کانادا به چشم می‌خورد. او بعد از ده سال زندگی مشترک، در سال ۲۰۱۰ و پس از اینکه فهمید باردار شده، از شریک زندگی خود جدا شد.

 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟