پدرام ناصح پدرام ناصح
مهاجرت

روایت پزشک پناهنده سوری از نخستین ماه اقامت در تورنتو

بهروز سامانی بهروز سامانی

Issue 20 - Low Res_Page_6ونیگ گاربیدیان ۴۷ ساله در نخستین پرواز پناهندگان سوری به کانادا در تاریخ ۱۰ دسامبر حضور داشت. دوربین‌ها برای ثبت لحظه ورود او و خانواده‌اش فلاش می‌زدند؛ ونیگ اولین پناه‌جویی بود که در طرح جدید دولت لیبرال به کانادا قدم می‌گذاشت. اما او چه گذشته‌ای داشته و چه شرایطی را پشت سر گذاشته تا به کانادا برسد؟ او که در حلب ۱۵ سال متخصص زنان و زایمان بود همراه با همسرش آنجلیک، دخترانش سیلویا و لوسی ۱۲ ساله و آناماریا ۱۰ ساله در آپارتمانی در حومه شهر تورنتو زندگی می‌کند و از تجربه نخستین ماه زندگی خود در کانادا می‌گوید.

این مطلب را در شماره جدید هفته‌نامه چاپی آتش منتشر کرده‌ایم.

برای دانلود شماره ۲۰ هفته‌نامه چاپی آتش اینجا را کلیک کنید.

پیش از جنگ ما زندگی خودمان را داشتیم؛ مهمانی‌ها، سفرهای داخلی و خارجی. مردم ثروتمند بودند. ما کسی را نمی‌دیدیم که در خیابان گدایی کند. بسیار خوشحال بودیم، اما پس از مارس ۲۰۱۱ همه چیز تغییر کرد. مردم آنجا جنگ را نمی‌خواهند. اما همه در سوریه می‌جنگند، همه. آنها اکنون در حال ویران کردن حلب هستند. در حال ویران کردن شهر، آثار باستانی، قلعه. چهار سال بی‌برقی را تصور کنید. در حلب غذای ما کنسرو بود. تصور کنید چهار ماه میوه و سبزیجات نخورید. آنجا همه از آینده می‌ترسند، پس مجبورند برای آینده ذخیره کنند و این اوضاع را بدتر می‌کند.

حس ششم زن‌ها

کلینیک من ویران شد. ما همیشه کلینیک و آزمایشگاه را ساعت دو بعدازظهر می‌بستیم. در سوریه، سیستم کاری دیگری وجود دارد. ما یک استراحت دو تا سه ساعته داریم و پس از آن دوباره از ساعت پنج تا هشت کار می‌کنیم. دوست داریم که غذای‌مان را با فرزندان‌مان بخوریم، با آنها وقت بگذرانیم و دوباره به کارمان برگردیم.
همسرم با من تماس گرفت و برای اولین بار از من خواست کار را تعطیل کنم. ساعت ۱:۳۰ بعدازظهر بود و هنوز بیماران زیادی در صف معاینه بودند. او گفت به بیماران بگو بروند و کلینیک را تعطیل کن. حس ششم‌ش این‌گونه می‌گفت. من شش کارمند داشتم، همه آنها را مرخص کرده و کلینیک را ساعت یک و نیم تعطیل کردم. موشک‌ها دقیقا ساعت دو زده شدند.
مردها باید به حس ششم زن‌ها اعتماد کنند، به‌خصوص در زمان جنگ.
زمانی که به من گفتند کلینیک‌م که در فاصله سه دقیقه‌ای از خانه‌ام قرار داشت، ویران شده است، خوشحال بودم زیرا در کلینیک نبودم و عزیزانم در کنارم بودند.

سفر به لبنان

آخرین باری که در حلب بودم، سه ساختمان را دیدم که درست جلوی چشمم ویران شدند. یک موشک، سه ساختمان چهار طبقه را ویران کرد.
در همان لحظه گفتم باید هرچه سریع‌تر از اینجا برویم. بعضی از وسایل‌مان را جمع کردم. احساس کردم که موشک دوم به خانه ما اصابت خواهد کرد. به طرف ماشین رفتیم، تقریبا زیر سنگ‌ها مدفون شده بود. با پای پیاده به طرف خانه والدین همسرم حرکت کردیم و بعد از آن به بیروت رفتیم.
تقریبا یک سال در لبنان بودیم. یکی از دوستانم و مرکز اجتماع ارمنی‌ها از ما حمایت کردند.

در انتظار

ما در آنجا منتظر بودیم. بچه‌ها هر روز می‌پرسیدند: «تماس گرفتند؟ تماس گرفتند یا نه؟ به یک نفر بگو که با ما تماس بگیرد».
سوم جولای بود که شنیدم تاییدیه حمایت صادر شده است. خیلی خوشحال شدیم و بلافاصله وسایل‌مان را جمع کردیم. بچه‌ها در لبنان به مدرسه می‌رفتند. مشغول یادگیری زبان انگلیسی بودند و ما آنها را بیش از پیش به این کار تشویق می‌کردیم.
پیش از پروازم کتاب‌ها و مقالات بسیار زیادی خوانده بودم. حتی انتخابات کانادا را هم دنبال کردم. در خصوص حزب دموکرات جدید، مالکر، ترودو و استیون هارپر نیز مطالبی خواندم. در خصوص سیستم پزشکی نیز مطالعه کردم. من می‌خواهم مثل یک کانادایی اینجا زندگی کنم.
روز یکشنبه ششم دسامبر سازمان ملی مهاجرت به ما گفت که پروازمان روز سه‌شنبه است. چهار روز فرصت داشتیم که آماده شویم. وسایل‌مان را به سرعت جمع کردیم. پرواز بین ۱۳ تا ۱۴ ساعت طول می‌کشید و در بین راه در آلمان توقف می‌کرد. احساس آرامش می‌کردیم.

فرود در کانادا؛ سلام به زندگی جدید

تقریبا نیم ساعت پیش از فرود هواپیما، یک نفر از طرف سازمان ملی مهاجرت آمد و گفت که من و خانواده‌ام نخستین افرادی خواهیم بود که از هواپیما پیاده می‌شویم. ما دلیل‌ش را نپرسیدیم و تصور کردیم شاید به خاطر این است که ما خانواده هستیم.
زمانی که وارد فرودگاه شدیم، به جز کارمندان هیچ کس آنجا نبود. ظاهرا یک پایانه مخصوص بود. کاغذبازی‌ها را انجام دادیم.
بعد ترودو را دیدم. از طریق مطالبی که ماه‌ها مطالعه کرده بودم، او و حزبش را به خوبی می‌شناختم.
نخست‌وزیر مشغول پیدا کردن کت برای فرزندانم بود. فکرش را بکنید. اولین فردی که ملاقات کردیم نخست‌وزیر بود. ما در خاورمیانه به چنین چیزهایی عادت نداشتیم. نخست‌وزیر اینجا یک فرد معمولی است. شخصی که می‌توانی در خیابان ببینی‌اش. برای ما خیلی خوب بود که ببینیم او هم مانند ماست. می‌توانید این را در لبخند همسرم در عکس ببینید. می‌توانید ببینید که چقدر خوشحال است. شگفت‌انگیز است. آن لحظه کاملا فراموش کردیم که سفر طولانی داشته‌ایم و خسته هستیم.
دولت ترتیبی داد که ساعت چهار صبح ما را به هتل ببرند. برایمان خوب بود. می‌توانستیم دوش بگیریم و استراحت کنیم. بعد از آن، در ساعت ۱۱ صبح آنها ما را به کلیسا و Air Canada Centre بردند. همه آنها با دوستان و خانواده‌هایشان آمده بودند.

تجربه‌های جدید

بچه‌ها از آن زمان مدرسه را آغاز کردند. از نظر معلم‌ها آنها همه چیز را متوجه می‌شوند و ما از این بابت بسیار خوشحالیم. اما برای آمدن به کانادا، از ماه جولای سخت کار کردیم. شاید شنبه هفته بعد یا هفته بعدتر به موزه علوم انتاریو برویم. کار داوطلبانه انجام می‌دهم. در آنجا کلاس‌هایی نیز دایر شده است.
ما به اینجا آمدیم و از این بابت خوشحالیم. نمی‌خواهم دولت به من بگوید که تو پزشک هستی، پس طبابت کن. یک پزشک اول باید با مردم و طرز فکرشان آشنا شود. اما چگونه می‌توان از تجربه به دنیا آوردن ۱۱ هزار نوزاد گذشت؟ ایمان دارم که روزی به آن دست می‌یابیم.
در نهایت، ما می‌توانیم به کارهای مربوط به سلامتی رسیدگی کنیم. کانادا یک کشور آزاد است. از نظر ما تورنتو جای خوبی است. همه چیز در اینجا بهتر است. من از همان ابتدا به خانواده‌ام گفتم که ما مثل کانادایی‌ها خواهیم شد. ما در شرف تغییر هستیم. مردم در اینجا بسیار مهربانند، مهربان‌تر از آنچه در موردشان خوانده بودم.
تمام دنیا را می‌شود در کانادا دید. در ایستگاه مترو می‌توانی افرادی از کشورهای مختلف را ببینی. چندفرهنگی بودن و در عین حال اعضای یک جامعه بودن حس خوبی دارد. در نهایت کانادایی هستی. ما این کشور و مردم سخاوتمندش را دوست داریم و از آنها سپاسگزاریم.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟