پدرام ناصح پدرام ناصح
داستان زندگیزندگی در کانادامهاجرتمهاجرت به کانادا

خاطرات یک مهاجر افغان از کریسمس در کانادا

بهروز سامانی بهروز سامانی

ما از مرگ در سرزمین افغانستان فرار کردیم و به کانادا، سرزمین مهاجران آمدیم.

در نخستین سال مهاجرت،‌ من درباره‌ی کریسمس کنجکاو شده بودم. دلم می‌خواست سانتا را ببینم و «هو- هو- هو» کردن او را بشنوم، ولی قبل از اینکه ساکن کانادا شویم و از طرف سیستم پناهندگی مورد پذیرش قرار بگیریم، دچار یک سری مشکلات حقوقی شدیم. در آن ابتدا که آمده بودیم، آنچنان نمی‌توانستم از کریسمس لذت ببرم. کریسمس برای من از زمانی شروع شد که دخترم به دنیا آمد و او را در دامن خود گرفتم و اشک از چشمهایم سرازیر شد. مثل بچه‌ای بودم که هدیه‌ای که از سانتا گرفته است.

ممکن است بعضی‌ها بگویند که سانتا یک شخصیت کافر است، یا ارتباطی به واقعیت‌های دینی ندارد و اینکه خیالی است. شاید هم بگویند فقط جنبه‌ی تجاری دارد؛ ولی من دیدگاه دیگری درباره‌ی سانتا دارم. سانتا نماد رونق است، نماد بخشش و کمک به دیگران و امیدواری به زندگی است. به نظر من تفاوتی با بودای خندان که نماد چینی رونق و شکوفایی است، ندارد.

دخترم تازه داشت راه می‌رفت که کریسمس از راه رسید. او را بغل کردم و به یک فروشگاه رفتیم و آنجا برای او یک کلاه سانتا خریدم. وقتی که نگاهش کردم، دنباله‌ی سفید و پشمی کلاهش به یک طرف افتاده بود و دیدم که او هم به اندازه‌ی من شادمان است. مثل بقیه‌ی بچه‌های کانادایی به نظر می‌رسید، ولی من دلم می‌خواست او را به عنوان یک کانادایی- افغان بشناسند. خواستم کلاهش را بردارم، ولی دستم را پس زد. پس از گشت و گذار در مرکز خرید، دخترم سانتا را دید و پیش او رفت و با او دست داد. سانتا از من خواست که از آنها عکس بگیرم و من هم عکس گرفتم. به پایان روز نزدیک می‌شدیم و هنگامی که پایم را داخل قطار گذاشتم، فکری زمین زیر پایم را به لرزه آورد. دختر من داشت چیزی را تجربه می‌کرد که هیچ کس در افغانستان آن تجربه‌ را نداشت.

بله، در افغانستان هیچ قطار مسافربری فعالی وجود ندارد. چه شرمساری بزرگی؛ ولی شرمساری برای چه کسی؟ برای آن مردم بیگناه یا برای جامعه‌ی جهانی که نقش عمده‌ای در ویرانی فجیع آن سرزمین زیبا داشته است؟ سرزمینی که از بقیه‌ی نقاط روی زمین چیزی کم ندارد. سرزمینی که در میان نیروهای کمونیست و غیر کمونیست، گرفتار شده است.

وقتی که دخترم پایش را داخل قطار گذاشت، گریه‌ام گرفت. احساس کردم که این پای یک افغان است که داخل قطار می‌شود. قطاری که نماد رونق، اتحاد و کامیونیتی است. دخترم با پاهای بی‌تجربه‌اش، بی‌هدف راه افتاد و من دنبالش رفتم و قبل از آنکه بیفتد، او را در آغوش گرفتم.

هنگامی که در قطار نشستم، فکرم درگیر خیلی چیزها بود. آیا امکان دارد که فرزند کانادایی من، روزی نوشته‌های مادرش را بخواند و تصمیم بگیرد که قطارهای کانادایی را به افغانستان ببرد؟ احساس می‌کردم که من همان سرزمین رها شده‌ی زادگاهم هستم و هزاران چرخ بر روی من می‌گردد و رونق و اتحاد و امید و عشق به هر سو می‌برد.

شاید روزی سانتای دنیای تجارت شروع به زندگی در افغانستان کند و زنگ خانه‌ها را در هر گوشه و کنار کشور به صدا در آورد و بگوید: «افغان‌ها نیز انسان هستند.»

شماره ۱۷۳ هفته‌نامه آتش را از اینجا دانلود کنید

Atash-Issue-173-For-Web-Page-7

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟