عشق در فیسبوک، ازدواج در مارکهام
یک دختر ۳۲ ساله در اکوادور و یک پسر ۳۹ ساله در مارکهام بر اثر یک اشتباه در فیسبوک با هم آشنا میشوند و این آشنایی به عشق و بعد هم ازدواج میانجامد. اما در فاصله آشنایی تا ازدواج آنها اتفاقات زیادی روی داد. در این ۱۴ ماه بین آنها چه گذشت؟
هفتهنامه آتش در شماره پنجم خود در بخش پرونده، داستانی را منتشر کرده است که در کانادا اتفاق میافتد؛ داستان یک آشنایی اتفاقی که منجر به رابطهای ماندگار و عاشقانه میشود.
برای دریافت فایل پیدیاف این صفحه اینجا را کلیک کنید و از اینجا دانلود کنید.
کمتر پیش میآید که یک پیام اشتباه در فیسبوک سرانجامی اینچنین عاشقانه داشته باشد. به خصوص که عاشق و معشوق داستان، در دو کشور مختلف زندگی کنند و با هم هزاران کیلومتر فاصله داشته باشند. اما داستان پرونده این شماره آتش، ما را با دختر و پسری آشنا میکند که این فاصلهها را کوتاه میکنند و در کانادا به هم میرسند.
وقتی که «لورنا ارازو» فیسبوکش را باز کرد و برای اولین بار به «مارک مکلین» در فیسبوک پیام فرستاد، نمیدانست این مرد قرار است مرد آرزوهایش باشد؛ انگار لازم بود سه سال را بگذراند و ۵ هزار کیلومتر را طی کند تا به مرد زندگیاش برسد.
درخواست دوستی اتفاقی
لورنای ۳۲ ساله به همراه خانوادهاش در شهر گوایاکیول در اکوادور زندگی میکرد. داستان، از آنجایی شروع شد که او تصمیم گرفت از طریق فیسبوک استاد امریکاییاش را پیدا کند. رایانه را روشن کرد، وارد فیسبوک شد و نام «مارک مکلین» را تایپ کرد. نتیجه؟ دهها نفر با همین نام در صفحه جستجو ظاهر شدند. اما لورنا ناامید نشد و به صورت اتفاقی روی نام چند نفر از آنها کلیک کرد و برایشان درخواست دوستی فرستاد. او امیدوار بود از میان این همه نام یکشکل، استادش را پیدا کند.
مارک مکلین ظاهر میشود
مارک مکلین ۳۶ ساله در شهر مارکهام زندگی میکرد و یک مشاور حرفهای آموزش و مربیگری بود. وقتی مارک درخواست دوستی دختری از اکوادور را دید خیلی تعجب کرد. از آنجایی که او معمولا افراد زیادی را در جلسات شبکههای اجتماعی ملاقات میکرد، با خودش فکر کرد شاید لورنا را در یکی از همین جلسات دیده است. برای همین کاملا مودبانه و البته با کمی شیطنت از لورنا درخواست کرد اطلاع بیشتری درباره خودش بدهد و بگوید چهطور او را میشناسد.
مکالمه آغاز میشود
بعد از کمی خوشوبش، هر دو پی بردند که کاملا با یکدیگر غریبهاند؛ اما غریبههایی که در عین حال شیفته هم هستند. لورنا از لحن دوستانه مارک و همچنین عکس سیاه و سفید او خوشش آمد: «از خودم میپرسیدم به نظرت چشمهایش آبی است؟» مارک هم از پاسخهای شوخطبعانه او لذت میبرد و عکس فیسبوک او را نیز دیده بود: «موهای بلند مشکی، چشمانی دوستداشتنی و لبخندی گرم و گشاده. اوه. بله عکس او عالی بود.»
در حالی که برگههای تقویم۲۰ می ۲۰۰۹ را نشان میداد، در صفحه چت هر دو، چندین پیام کوتاه و سراسیمه رد و بدل شده بود؛ ممکن بود قضیه به همانجا ختم شود اما این اتفاق نیفتاد. سه سال طول کشید تا آنها توانستند موانع بسیاری را که بر سر راهشان بود بردارند و بالاخره با هم ازدواج کنند؛ از یک ملاقات کاملا تصادفی در دنیای مجازی تا یک زندگی واقعی در کنار هم.
دوستی فیسبوکی
بعد از نخستین ارتباط که به صورت غیرمنتظرهای روی داد، آنها دوستان فیسبوکی هم شدند. لورنا چند هفته بعد به بهانه یادگیری زبان فرانسه در خارج از کشور از مارک پرسید که آیا از برنامههای آموزشی استان کبک اطلاع دارد یا خیر. مارک اطلاعی نداشت اما این باعث شد آنها به پیام دادن به یکدیگر ادامه دهند؛ ابتدا در فیسبوک و سپس در اسکایپ.
کم کم این مراودات گاه و بیگاه به ارتباطی روزانه بدل شده بود. هر دوی آنها مجرد بودند و با کسی رابطه نداشتند. لورنا که حالا ۳۵ ساله است میگوید: «به نظرم آمد او مردی باهوش و سرگرمکننده است. هر چند من همیشه هم شوخیهایش را نمیگرفتم و به خاطر اینکه زبانم ضعیف است خود را سرزنش میکردم.» مارک ۳۹ ساله هم در مورد لورنا اینطور میگوید: «او دوست فوقالعادهای بود و مرا حمایت میکرد. لورنا زن باهوشی است.»
اسکایپ رابطه را عوض میکند
بعد از اینکه هر دوی آنها از پیغامهای نوشتاری خسته شدند، به سراغ اسکایپ رفتند و این لورنا بود که بار اول در اسکایپ با او تماس گرفت. او به پهنای صورت لبخند میزند و میگوید: «وقتی برای بار اول صدایش را شنیدم… وای… محشر بود. عاشق لحن صدایش شدم. در واقع این حس لذتبخش تمام بدنم را فرا گرفته بود.»
بعد از تماسهای ویدیویی اسکایپ، آنها زندگی را با هم شریک شدند، البته بهصورت تصویری. هر دوی آنها بعدازظهرها و از طریق صفحه نمایش کامپیوتر در کنار هم کار میکردند. لورنا زبان انگلیسی درس میداد و برای راهاندازی یک بیزینس در اکوادور برنامهریزی میکرد و مارک هم شغل مشاوره خود را داشت.
آنها در هر مورد و موضوعی به هم پیشنهاد و توصیه میکردند. وقتی لورنا میخواست با دوستانش بیرون برود، لباسهایی را که انتخاب میکرد از پشت مانیتور به مارک نشان میداد: «به نظرت این لباسها چطورند؟» آنها روزهای خوبی را با هم میگذراندند. حتی کار به جایی رسیده بود که فیلمهایی که میخواستند ببینند را دانلود و با هم تماشا میکردند. «گریه لورنا را میدیدم و… وای قلب آدم آب میشد.»
یک روز که مارک بر سر یک شرطبندی به لورنا باخت، باید شام خوبی آماده میکرد و طبق خواسته لورنا در نور شمع آن را صرف میکرد. لورنا میگوید: «مارک یک بار به من گفت که با دختری آشنا شده است و با او قرار دارد. من حسودیام نشد اما ناامید شدم. اگر او در کنارم بود، این دوستی یا هر چه که اسمش را بگذارید بسیار لذتبخشتر میشد.» اما مارک به او گفت که قرار ملاقات امیدوارکنندهای نداشته و همه چیز را برای لورنا تعریف کرد.
تصمیم برای نزدیکتر شدن
ماه دسامبر، لورنا به مناسبت تولد مارک، هدایای زیادی برای او فرستاد که یکی از آنها دوربینی با کیفیت بود که میتوانست جایگزین دوربین قدیمی و از کار افتاده مارک باشد. لورنا با خنده میگوید: «میخواستم رنگ چشمهایش را بهتر ببینم. من عاشق چشمان آبیام.»
لورنا پیش خودش فکر میکرد اگر مستقیما از مارک درخواست دوستی کند بیادبانه است. اگر حوالی فوریه ۲۰۱۰ به زندگی آنها نگاه میکردید میدیدید که آنها حدود چهار ساعت از شب را از میان امواج مجازی با هم میگذراندند.
لورنا که این رابطه مجازی را مثل رازی نگه داشته بود میگوید: «وقتی صبح از خواب بیدار میشدم، مادر میپرسید چرا اینقدر خستهای؟ تو که زود به اتاقت رفتی.» مشکل اینجا بود که مادر لورنا از این طور روابط دل خوشی نداشت و دوستانش هم ممکن بود مشکوک شوند.
مارک هم در مورد این رابطه حرفی نمیزد. اما یک روز بهطور اتفاقی دوستانش وارد اتاقش شدند و لورنا هم از پشت مانیتور برایشان دست تکان داد.
آغاز تلاشها
لورنا برای ثبتنام در یک کلاس زبان که در کبک برگزار میشد اقدام کرد. هر دوی آنها هیجانزده و امیدوار بودند. اما به علت اینکه لورنا درخواست ویزا را به درستی انجام نداده بود نتوانست در کلاس شرکت کند. همین شد که مارک تصمیم گرفت هر طور شده به اکوادور برود: «خیلی ناراحت شده بودم که نمیتوانستیم همدیگر را ببینیم.»
رابطه علنی میشود
آنها بالاخره تصمیم گرفتند در مورد رابطهشان و اینکه در فکر ملاقات حضوری هستند به خانوادهها و دوستانشان اطلاع دهند. جالب اینجاست که هر دو پاسخهای یکسانی دریافت کردند: «دیوانه شدی؟» مادر لورنا او را سوال پیچ میکرد و میپرسید: «اگر آدم بدی باشد چه؟»
لورنا به خاطر میآورد که: «وای. صحبت کردن با مادرم خیلی طولانی بود.»
دیدار در اکوادور
بالاخره در پنجم جولای ۲۰۱۰ هواپیمای مارک در گوایاکیول فرود آمد. مارک میگوید: «به طرز مسخرهای هیجانزده بودم. مدام در فیسبوک پست میگذاشتم و آخرین نفری بودم که از هوایپما پیاده شدم.»
در همین حال لورنا منتظر ایستاده بود و در گرما عرق میریخت، نگران آرایشش بود و قلبش با عبور هر مسافری که از کنارش رد میشد پایین میریخت: «فکر میکردم نیامده. خیلی عصبی و نگران بودم. الان هم که به آن لحظهها فکر میکنم بدنم میلرزد.» و ناگهان مارک در مقابل او بود. تمام و کمال روبروی او ایستاده بود؛ با شش فوت قد: «وای خدا… واقعا قد بلند است!» این اولین چیزی بود که به فکرش رسید چون در اسکایپ قد و قواره آدمها آنقدرها هم مشخص نیست. از نظر لورنای ۵/۵ فوتی، آدم قد بلند زیباست.
بعد از چند لحظه مارک به سمت لورنا آمد. لورنا در چشمان همسر آیندهاش خیره شد و گفت: «خدایا… چشمهایش آبیست.» کاملا مطمئن بود که رنگشان آبی است.
مارک آنجا ایستاده بود؛ غرق در نگاه لورنا. انگار اسکایپ دروغ نمیگفت. لورنا میگوید: «یادم میآید که از سر تا پا مرا نگاه میکرد و میتوانستم برقی را که در چشمانش بود ببینم.» لورنا با هدف در آغوش کشیدن مارک به سمت او رفت و مارک به قصد بوسیدن او: «جلوی مردم نه» و آنها برای اولین بار در خلوت پارکینگ یکدیگر را بوسیدند.
گردباد
مارک با خانواده همسر آیندهاش آشنا شد و رضایت آنها را گرفت. لورنا همه مکالمات را برای خانوادهاش ترجمه میکرد. بعد از گرفتن رضایت، آنها ۱۸ روز تمام را با هم گذراندند و البته فهمیدند که میتوانند خوب با هم بسازند. آنها با هم به گشت و گذار، دیدن نهنگها و پرواز با زیپ لاین رفتند. برای دیدن فیلم این بار واقعا کنار هم نشسته بودند. لورنا میگوید: «انگار نسخه سه بعدی او را میدیدم. برایم مثل یک هدیه بود.» اما بالاخره سفر مارک به پایان رسید و این بار هر دو در فرودگاه اشک میریختند.
در جستجوی زندگی مشترک
از آن به بعد کار هر دو این بود که در اسکایپ برای با هم بودن راهی پیدا کنند؛ هر جا که باشد. در نهایت لورنا برای شرکت در کلاسهای تجارت بینالملل در دانشگاه سنتنیال تورنتو ثبت نام کرد. آنها برای درخواست ویزا و انجام کارهای مهاجرتی، وکیل استخدام کردند. انگار زندگی داشت به آنها لبخند میزد. به مارک هم شغل خوبی در وینیپگ پیشنهاد شد. لورنا او را تشویق کرد تا این شغل را قبول کند. هر چه بود او هنوز در دانشگاه پذیرفته نشده بود و نمیخواست بهخاطر او، مارک از یک موقعیت خوب کاری چشمپوشی کند.
خیلی دور خیلی نزدیک
در ژانویه ۲۰۱۰ ویزای لورنا برای آمدن به تورنتو تایید شد و مارک هم از وینیپگ به ادمونتون منتقل شد. هر چند آنها خیلی به هم نزدیک شده بودند اما هنوز از هم فاصله زیادی داشتند و هنوز با اسکایپ همدیگر را میدیدند. البته هر وقت فرصتی بهدست میآمد برای دیدن هم سفر میکردند. در ماه نوامبر مارک شغلی در مارکهام گرفت و بالاخره آنها در کنار هم بودند. مارک روز قبل از ولنتاین سال ۲۰۱۰ از لورنا خواستگاری کرد.
سه مراسم ازدواج
از همان اول هم قرار نبود هیچ چیز برای مارک و لورنا آسان باشد. آنها مجبور بودند سه بار ازدواج کنند: ازدواج اول یک ازدواج مدنی کانادایی بود که در مارس ۲۰۱۰ انجام شد. آنها یک ازدواج مدنی اکوادوری را هم در مارکهام توسط سر کنسول اکوادور در جولای ۲۰۱۲ انجام دادند. این مراسم قبل از مراسم اصلی آنها در کلیسا در جولای ۲۰۱۳ بود
زندگی خانوادگی
حالا آنها همه مسائل را حل و فصل کردهاند و با هم در منزلشان در شهر مارکهام زندگی میکنند. لورنا بهعنوان هماهنگکننده و برنامهریز در شرکتی استخدام شده و مارک هم علاوه بر انجام شغل اداری، کسب و کار مشاوره خود را مدیریت میکند. سگ کوچک هفتماههشان هم هر کاری میکند تا توجه آن دو را به خود جلب کند. لورنا میگوید: «من معتقدم تمام موانعی که پشت سر گذاشتیم آزمایشی برای اثبات این بود که والدین خوبی هستیم. ما به خوبی یاد گرفتهایم هر وقت با مشکلات روبرو میشویم از هم حمایت کنیم. همیشه به هم میگوییم: نگران نباش. حلش میکنیم.»
مارک هم با لبخندی که بر لب دارد رو به لورنا میگوید: «همینطور است. همین را به هم میگوییم: دو تایی حلش میکنیم.»