مامان زری جان! دَبلنا – ناهید طباطبایی
سالهای سال تعطیلات عید میرفتیم شمال. بیست سی نفر، با مامان زری و خالهها و دایی. میرفتیم خانهی مش رمضون. یک باغ پرتقال با چهار تا اتاق که توی یک مهتابی صف کشیده بودند. دیوار اتاقها سفید بود و درشان آبی. هر کدام یک پنجره به جالیز پشتی داشتند که تویش کاهو و کدو و سیر میکاشتند. پنجره را که باز میکردم، بوی خوبی میآمد تو و روی صورت و دستهایم مینشست.
مامان زری این جالیز پشتی را خیلی دوست داشت. گاهی صندلیاش را میگذاشت پشت پنجره و زل میزد به جالیز یا همان جا مینشست و بافتنی میبافت. هیچ وقت نفهمیدم وقت تماشای بوتهها به چی فکر میکند یا وقت بافتنی بافتن. توی یکی از همین سفرها بود که به من هم بافتنی یاد داد.
دو طرف اتاق دو تا تخت یک نفره بود که بزرگترها میخوابیدند و ما بچهها روی تشکهای زمین تا جان داشتیم معلق میزدیم و هره کره میکردیم و از خستگی بیهوش میشدیم. روی دیوار ته اتاق یک پردهی سفید گلدوزی، روی چند تایی لباس که به گیرهها آویزان بودند، باد کرده بود. هیچ وقت پرده را کنار نمیزدم که ببینم پشتش چیست. اما گلدوزیهای قرمز و زرد و بنفش روی پرده میشد محل چشمچرانی من، وقتی که به زور بعدازظهرها میخواباندندمان.
روی دیوار سمت چپ تمام اتاقها عکس مش رمضون بود. عکس صورتش و دست چپش که زیر چانه زده بود. توی عکس چهار تا نقطه چشم آدم را خیره میکرد. دو تا چشم سیاه براق مش رمضون، انگشتر طلایش و صفحهی ساعتش. مامان زری از این عکسها خیلی بدش میآمد. میگفت از چشمهایش معلوم است که مرد خوبی نیست. مامان زری از مردها خوشش نمیآمد. میگفت همهشان ظالماند.
بعد زن مش رمضون بود، دخترها و پسرها و برادرزادههایش و چند تا مرغ و خروس. اول باغ هم یک میز پینگپونگ بود که مال خواهرزادهی مشرمضون بود؛ یک پسر دراز لقلقو با موهایی مثل پشمک، به بزرگی یک قابلمه. میز را ساعتی کرایه میداد به بچهها که بازی کنند. یک فلاسک کائوچویی پر از یخ هم بود که تویش شیشههای پپسی و شوئپس و کانادادرای شنا میکردند. مامان زری خوشش نمیآمد من بروم پینگ پونگ بازی کنم، میگفت این پسرهی لقلقو بچهی خوبی نیست. نمیخواهد با او بازی کنی، اما من میرفتم. هیچ وقت یادم نمیرود که یک بار آمدم آبشار بزنم و توپ را محکم کوبیدم به گردن خواهرزادهاش و وقتی نگاه کردم دیدم درست بغل سیب آدمش که خیلی هم گنده بود، یک قلنبگی قرمز درآمده. تا مدتها میترسیدم بهش آسیب زده باشم، اما طفلکی هیچی نگفت. دخترخالهام که سه سالی از من کوچکتر بود -اما الان به گمانم ده سالی بزرگتر است- میگفت تازه خوشش هم آمده. این اولین بار و آخرین بار بود که به مردی صدمه زدم.
تا موقعی که مدرسه نمیرفتم با اتوبوس میرفتیم. خوش میگذاشت. از تهران تا چالوس برای خودم آواز میخواندم و خیار آبلیموزده میخوردم و با پسرخاله و دخترخاله گل میگفتم و گل میشنیدم. نمیدانم از کی فکر کردم سفر با اتوبوس سخت است و این فکر برای این پیدا شد که ماشین خریدیم یا واقعا سفر با اتوبوس سخت بود. بعدها بابا و خاله تصدیق گرفتند و ماشین خریدند، ما یک پیکان چهل وهفت خریدیم، به گمانم هفت هزار تومان. خاله فولکس قورباغهای خرید. شوهر خالهی دیگرم هم یک بی.ام.و قرمز داشت. این خاله ویلا هم داشت. بنابراین سفر با اتوبوس ترک شد، خانهی مش رمضون هم ترک شد.
همگی میرفتیم ویلای خاله. روزها میرفتیم توی شهرک یا کنار دریا و شبها دور هم بودیم. دیگر به قول مامان زری نیمچه شده بودیم و حواسمان بود چی بپوشیم و موهایمان را چطور درست کنیم. نمیدانم چرا همیشه فکر میکردم توی یکی از این سفرهای شمال شوهر آیندهام را پیدا میکنم. برای همین هر وقت یکی از دخترداییها که خوشگل بود، همراهمان میآمد، حالم گرفته میشد. اما روی هم رفته خیلی خوش میگذشت.
بعد کم کم از تعدادمان کم شد. پسرخالهها و دخترخاله رفتند آمریکا درس بخوانند. دایی هم با بچههایش رفت آلمان. تعدادمان کم شد. مثل سابق خوش نمیگذشت اما باز هم خوب بود. ما بودیم و خاله و شوهرش -بچهها رفته بودند- و مامان زری که کم کم پا درد امانش را میبرید. اما همچنان مواظب من بود و بافتنی میبافت و مدلهای جدید یاد من میداد.
بعد من و دو تا از دخترخالهها دست به کار شدیم، شوهر کردیم و بچهدار شدیم و دوباره تعداد افراد خانواده را زیاد کردیم. تعداد ماشینها هم زیاد شدند، ویلاها هم. خوبیاش این بود که همه به هم نزدیک بودیم و دائم پیش هم.
در همهی این سالها مامان زری هم همراهمان بود. انگار بدون او نمیشد جایی رفت. دوستش داشتیم و از بودنش لذت میبردیم. مهربان بود و گرم و نرم. درست همان طور که یک مامان بزرگ باید باشد.
در طول سفر تنها موقعی که مامان زری ما را به کاری مجبور میکرد، شب عید بود. وقتی شام تمام میشد و سفره را جمع میکردند و ظرفها شسته میشد و هر کس مینشست سر جایش، مامان زری بلند میشد و از توی ساکش کیسه دبلنا را درمیآورد و میگفت حالا نوبت دبلنا است. بعد کارتها را دور میچرخاند و به هر کس یکی و دو تا و سه تا میفروخت. اولها دانهای یک قران و دو زار تا هشت سال بعد که رسید به ده تومان و بیست تومان. مامان زری پولها را نگه میداشت تا روز بعد برایمان بستنی و کلوچه بخرد. برنده پولی نصیبش نمیشد اما میتوانست تا آخر سفر برای دیگران کُری بخواند و پز بدهد. بعد مامان زری از توی کیسهی دیگری یک مشت نخود و لوبیا میداد به همه و عینکش را به چشمش میزد و کیسهی مهرهها را خوب تکان میداد و شروع میکرد به خواندن مهرهها. وقتی مهرهها را میخواند از بالای عینک نگاه میکرد ببیند کی آن شماره را دارد.
اگر کسی وسط خواندن شمارهها شلوغ میکرد عصبانی میشد و غر میزد. اما همیشه یکی دو نفر بودند که شلوغ میکردند. اگر میخواند یک، یکی میگفت بترک. اگر میخواند دو یکی میگفت بدو و وقتی میخواند هفتاد و چهار خودش میگفت گل است و بهار. نمیدانم این دبلنا بازی از کجا آمده بود، اما برای مامان زری خیلی جدی بود. کم کم با آمدن ویدیو، اینترنت و بعد ماهواره مشتریهای دبلنا کم میشدند اما من و مامان و دخترخاله و چند تای دیگر همیشه با شنیدن صدای مهرهها توی کیسهی مامان زری، کارت میخریدیم و مشغول بازی میشدیم. کارتها را گرانتر میخریدیم تا پول بستنی و کلوچه جور بشود.
مامان زری تا هشت سال پیش، یعنی تا وقتی که بود، هر شب عید بساط دبلنا را راه میانداخت و برای ما بستنی و کلوچه میخرید. از وقتی که مامان زری رفت، باز هم عیدها به شمال میرفتیم اما دیگر هیچ کس حوصلهی دبلنا بازی کردن نداشت. انگار مامان زری حوصلهی ما را هم با خودش برد. دیگر شبهای عید، بعد از شام، هر کسی میرفت دنبال سرگرمی مورد علاقهی خودش، بعضیها مینشستند پای تلویزیون، من بافتنی میبافتم. مردها تخته بازی میکردند، جوانترها میرفتند دوردور و بقیه هم با هم گپ میزدند. راستش دیگر خیلی خوش نمیگذشت. شبهای عید برای من دبلنای مامان زری را کم داشت.
تا عید سال پیش که یکی از دخترخالهها بعد از ده سال از آمریکا آمد و عید با ما آمد شمال. شب عید شام که خوردیم و جمع و جور کردیم و نشستیم، دخترخاله رفت سراغ ساکش و با یک کیسه برگشت. نشست سر جایش و کارتهای دبلنا را از کیسه در آورد، همه ساکت شدند و زل زدند به دخترخاله. یکی دو تا از بچهها پرسیدند: «این دیگه چیه؟» دخترخاله گفت یک بازی عالی. بعد دخترخاله صدای تلویزیون را کم کرد، درِ تخته را بست، بافتنی را از دست من گرفت و کارتها را پخش کرد. هیچ کس اعتراض نکرد. هیچ کس حرف نزد. دخترخاله یک مشت نخود و لوبیا گذاشت وسط، عینکش را به چشمش زد و دستش را کرد توی کیسه و مهرهها را به هم زد. همه نخود و لوبیا برداشتند و زل زدند به کارتشان. دخترخاله شروع کرد به خواندن، سی و دو، پنجاه و سه، یک، شوهر خاله گفت بترک. دخترخاله خواند چهل و دو، دوازده، هفتاد و چهار، همه با هم گفتند گل است و بهار. یکدفعه اشک تو چشمهایم جمع شد. دیگر کارتم را نمیدیدم. تندی اشکم را پاک کردم که بقیه نبینند. دیدم مامان زری دارد از پشت پنجره به من نگاه میکند. از جایم بلند شدم، میخواستم داد بزنم مامان زری آمده، که بهم اشاره کرد حرف نزنم. دوست نداشت بازی بههمبخورد.
دختر خاله خواند چهل و دو و بابام دبلنا شد.