میلیونری که در دهه هشتاد همه چیز خود را در بازار مسکن از دست داد
در ادامه سلسله نوشتههایی که از تاریخ سرمایهگذاری مسکن منتشر میکنیم، این بار با مردی آشنا میشویم که در سالهای طلایی بیزینس در آلبرتا، برای خود برو و بیایی داشته و در یک کمپانی ۱۸ میلیون دلاری شریک بوده است. او به همره همسرش زندگی خوبه داشته که اوضاع کم کم در آلبرتا وخیم میشود و همه، مجبور میشوند سرمایهها و داراییهای خود را رها کنند. دیک کوکسلی در نهایت مجبور میشود همه چیز خود را بفروشد و در نهایت همه سرمایه خود را در بازار مسکن آلبرتا از دست میدهد. با خواندن داستان او ممکن است ما هم در این روزگار نگران شویم؛ داستان مردی که مجبور شد خانهاش را رها کند به نقطه دیگری از کانادا برود و آنجا دوباره از صفر همه چیز را بسازد.
دیک کوکسلی چمدانش را بست و در اوایل دهه ۱۹۸۰ آلبرتا را ترک کرد؛ درست زمانی که دولت پیر الیوت ترودو، نخستوزیر اسبق کانادا، طرح انرژی ملی و نفت را عملی کرد. بین سالهای ۱۹۸۰ و ۱۹۸۵ میانگین قیمت مسکن در کلگری و ادمونتون به ترتیب ۲۵ و ۱۸ درصد افت کرد. این بود که دیک، خانه و شرکتش را از دست داد.
او میگوید: «ما خیلی خوب پیش میرفتیم. شرکتمان ارزشی معادل ۱۸ میلیون دلار داشت و سود خوبی هم میداد. بنابراین فکر میکردیم میتوانیم از هر چیزی جان سالم به در ببریم. زمانی که آن اتفاق افتاد، دیگر فرقی نمیکرد که چه تجارتی داری؛ انگار بازار یخ زده بود. من و شرکایم فکر کردیم که همه چیز خوب خواهد شد و میتوانیم از این بحران خارج شویم. اما بانکها شروع به اخطار دادن به افراد کردند و این یعنی باید پولی که وجود نداشت را در میآوردیم. من و همسرم فکر کردیم که خانه را بفروشیم و از ورشکستگی نجات پیدا کنیم. بازار خانه نیز همزمان در حال فروپاشی بود. من در نهایت همه چیز را رها کردم. همه چیز را از دست دادیم، بازار نیز هرگز به سرعت ترمیم نشد و اصلاح آن سالها به طول انجامید.»
او درباره شرایط سرمایهگذاری خانه خود میگوید: «فکر میکنم که نرخ وام ما چیزی در حدود ۱۸ درصد بود. ما خوششانس بودیم که توانستیم آن را با نرخ بهره و شرایط موجود در آلبرتا بفروشیم. دستمان کاملا خالی بود. حتی یک سنت هم نداشتیم. اگر محض خاطر خدا نبود، شاید دست به یک کار خطرناک میزدیم. آن زمان صاحب یک مرسدس بنز بودم که آن را هم از دست دادم. با خودم فکر کردم اگر قرار باشد همه چیز را از نو بسازم، به جایی میروم که بتوانم به اسکی بروم و قایقرانی کنم. ما با یک فورد استیشن واگن قدیمی به ساحل رفتیم. وقتی به ونکوور میآیی به این دلیل نیست که میخواهی نایبرئیس جنرال موتورز یا چیزی شبیه به این بشوی. در نهایت ممکن است یک مغازه دوناتفروشی باز کنی، یا یک عتیقهفروشی. شاید هم بخواهی مشاور املاک بشوی. من نیز به فروش املاک مشغول شدم. هر چند ما همه چیز را از نو ساختیم، اما هرگز به نقطهای حتی نزدیک به آنچه در آلبرتا بودیم، نرسیدیم».