روز های زندگی

یک داستان واقعی؛ او ۳۸ سال پیش مرا از مرگ حتمی نجات داده بود

Atash Issue 6 - Low2«ادیت دیدی بلویکز» تنها سه سال داشت که همراه خانواده‌اش به سفری ساحلی رفت؛ ممکن بود سفر به ساحل «شری» واپسین سفر زندگی او باشد.

این هفته هم در هفته‌نامه چاپی آتش، یک داستان واقعی را که در کانادا اتفاق افتاده است منتشر کرده‌ایم. داستان این بار درباره زن و مردی که ۳۸ سال بعد از یک حادثه، دوباره یکدیگر را می‌بینند.

برای دانلود صفحه «هفت روز هفته» اینجا را کلیک کنید.
ماه آوریل سال ۱۹۷۷ بود. ادیت تازه راه افتاده بود. او بدون اینکه کسی متوجه شود، راه افتاد و محل پیک‌نیک را ترک کرد. ادیت آن قدر دور شد تا به دریاچه رسید. وارد دریاچه شد، چند لحظه بعد همه تلاش او این بود که خود را روی آب نگه دارد.

ترنس پِری ۱۴ ساله به همراه همسایه‌اش در همان ساحل داشت ماهی می‌گرفت که سایه‌ای شبیه عروسک توجهش را جلب کرد؛ یک لباس صورتی با چین‌های سفید، روی آب شناوربود. در یک لحظه متوجه شد که او یک دختربچه است.
شاید خیلی‌ها اگر جای او بودند صبر می‌کردند تا نجات‌غریق خود را به صحنه حادثه برساند اما او وقت را تلف نکرد و خود را به آب زد. دخترک بیهوش را در حالی از آب گرفت که «مثل یک ماهی باد کرده بود». کودک که به ساحل رسید، تیم پزشکی هم رسیده بود. ترنس او را به تیم پزشکی سپرد، اما دیگر هرگز او را ندید.
۳۸ سال از آن روز پردلهره گذشت تا آنها دوباره یکدیگر را بیابند و بتوانند در برمپتون سر یک میز بنشینند و با هم غذا بخورند.
خانم بلویکز دستپاچه، خود را زودتر از موعد ملاقات به محل قرار رسانده بود. او می‌گوید: «ترنس وارد شد و ما همدیگر را بغل کردیم. برای چند ثانیه از یکدیگر جدا نمی‌شدیم. لحظه زیبایی بود.»
خانم بلویکز، یک کارمند خدمات پست «وودبریج» است. او ماه‌ها در پی یافتن پِری، ناجی خود بود، اما تلاش‌هایش به نتیجه نرسیده بود. در نهایت او توانست از طریق رسانه‌ها، گمشده خود را پیدا کند. او برای اولین بار عکس پِری را به‌طور اتفاقی در یک کتاب سال دید که مادر بزرگش به او داده بود؛ جایی که «پِری» میزبان شهردار نورث‌یورک بود تا در مل لست‌من از او تقدیر شود. کتاب سال عکسی از پِری و سگ او «ویسکی» را منتشر کرده بود و این اولین باری بود که بلویکز او را می‌دید.
«پِری» می‌گوید: «۱۶ سال پیش بود که مدال و گواهینامه‌هایی را که آنها به من داده بودند بسته بندی کردم و به جایی دور ناشناخته فرستادم؛ همان زمانی که تصادف سختی کردم.»
او چند هفته به کما رفته بود و سه ماه در بیمارستان بستری بود. بعد از این حادثه، او به خانه پدر و مادرش نقل مکان کرد و سعی کرد خاطرات تلخ گذشته را فراموش کند.
روزی که آنها پس از ۳۸ سال ملاقات کردند به بیان خاطره مشترک‌شان پرداختند، پِری همه لحظه‌های آن روز را در خاطر داشت، اما برای بلویکز همه چیز از حافظه پاک شده بود.
پِری به یاد می‌آورد که پس از بیرون کشیدن بلویکز از آب، پزشکان اورژانس به او یک لباس مستعمل پوشاندند و او را معاینه کردند. بعد هم به او اجازه دادند به ماهیگیری باز گردد.
او می‌گوید: «من خیلی جوان بودم، این مساله آن‌قدری که برای دیگران مهم بود، برای من اهمیتی نداشت. البته خیلی وقت‌ها تعجب می‌کنم که چرا خانواده بلویکز هیچ وقت این حادثه را برای او توضیح نداده بودند. من همیشه به این ماجرا فکر می‌کردم و می‌دانستم که اگر بلویکز این ماجرا را می‌دانست، می‌توانست مرا پیدا کند.»
اما سال‌ها گذشت و هیچ کس سراغی از پِری نگرفت. اما چند شب پیش وقتی بلویکز با او تماس گرفت، پِری مات و مبهوت شده بود.
او می‌گوید: «من لال نیستم، اما در آن لحظه لال شده بودم. در آسمان‌ها سیر می‌کردم. این شگفت‌انگیز است.»
بلویکز هم از هنگامی می‌گوید که این شجاعت را پیدا کرد تا به پِری زنگ بزند: «من نمی‌دانستم او بعد از این همه سال چه واکنشی نشان می‌دهد. واقعا چه انتظاری داشتم؟ در یک لحظه ترس عجیبی به سراغم آمد. اما وقتی صدای پر از شادی او را برای اولین بار از پشت تلفن شنیدم، آرام شدم. انگار همه چیز درست پیش رفته بود. من خیلی خوشحال بودم.»
آنها همراه خانواده‌های‌شان آن روز را با هم گذراندند و یا هم درباره این حادثه و بازتاب آن در رسانه‌‌های ۳۸ سال پیش صحبت کردند.
هر چند حالا خانم بلویکز شناگر خوبی است و می‌تواند در استخر به خوبی شنا کند، اما همین حادثه باعث شده که او از شنا کردن در دریاچه‌ بترسد. او می‌گوید: «من آن سال از یک مرگ حتمی نجات پیدا کردم. این حادثه تاثیر زیادی بر زندگی من داشته است. اما از سویی هم فکر می‌کنم این اتفاق باعث شده تا من به مهارت‌های زیادی دست پیدا کنم. اگر کسی نیازمند کمک باشد، حاضرم هر کمکی بکنم. حتی اگر او در دریاچه باشد، به دریاچه می‌پرم. حتی اگر از ترس بی‌حس شوم، باز هم این کار را انجام خواهم داد.»
آقای ناجی، پِری، هم می‌گوید: «من یک قهرمان استثنایی نیستم که با کمند از روی اسب آدم‌ها را نجات می‌دهد. من آدمی هستم که فقط در جای مناسب و در زمان مناسب بوده‌ام.»
او حالا خانم بلویکز را پیدا کرده است: «من فکر می‌کنم او بهترین دوست من است. امیدوارم این دوستی برای همیشه ادامه داشته باشد.»

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟