۱۲ روایت عاشقانه مردم کانادا از روز ولنتاین
فهرست مطالب
- این شماره آتش خانواده را از اینجا دانلود کنید
- آنفلوانزای عاشقانه
- آخرین ولنتاین من…
- امیدهای بیهوده و دوست پسر بیاحساس!
- عشق به آوازهخوان مغرور و بیاحساس!
- دستپاچگی در عشق و رفتار آقای جنتلمن
- عشق سن و سال نمیشناسد!
- ولنتاین ویک تیر با دو نشان!
- پیشنهاد بیشرمانه پسر پر رو!
- ولنتاین با طعم آتش و خرده شیشه!
- جلوی همکلاسیها خُردم کرد
- دردسرهای یک نامه ولنتاینی
- بهترین ولنتاین بدون شوهرم!
این شماره آتش خانواده را از اینجا دانلود کنید
آنفلوانزای عاشقانه
روز ولنتاین سال ۲۰۱۲، مجرد بودم و برنامهی آن روزم اصلا رمانتیک نبود: تصمیم داشتم تا دیر وقت در اداره بمانم.
وقتی که به همخانهام خبر دادم و او فهمید چه برنامهای دارم، شروع کرد به آوردن بهانههای مختلف و عجیب و غریب تا مرا قانع کند که زودتر به خانه بروم. بالاخره اعتراف کرد و گفت که دوست پسر جدیدش و هماتاقی او، «جان مکنزی» (که من یکی دو بار با او بیرون رفته بودم)، سفری دو ساعته به شهر ما دارند تا «ما را برای روز ولنتاین سورپرایز کنند.»
گیج شده بودم. من به زحمت آن پسر را میشناختم.
آن شب حدود ساعت ۸، دو پسر که کت و شلوار پوشیده بودند و هر کدام چند شاخه گل رز در دست داشتند، از راه رسیدند. برای ما شام درست کردند. همه چیز خیلی خوب پیش میرفت، فقط کمی عجیب بود.
در ادامهی شب، که با «جان» راحتتر شده بودیم، به او گفتم که به نظرم آمدنش ـ مخصوصا بدون دعوت ـ عجیب بوده است. توضیح داد که هماتاقیاش او را قانع کرده بود که بیاید، ولی در بین راه خودش هم متوجه شده که آمدنش کار عجیبی است. هنگامی که هماتاقیاش به او گفته بود که باید هر دو گل رز بخرند، او ابتدا فکر کرده بود که این دیگر خیلی زیادهروی خواهد بود و مخالفت کرده بود. ولی میگفت بعدش نگران شده که نکند اگر دست خالی بیاید، بد باشد.
در هر صورت با خنده موضوع را برگزار کردیم و از ادامهی شب لذت بردیم. آنها قصد داشتند روز بعد برگردند.
ولی صبح روز بعد، هر دوی ما با آنفلوانزای بدی از خواب بیدار شدیم. تمام روز را با هم روی کاناپه دراز کشیده بودیم و قرصهای مکیدنی ضد سرفه و جعبهی دستمال کاغذی را مشترکا استفاده میکردیم. من و جان همدیگر را در بدترین وضع ممکنمان دیدیم، یعنی در حالتی زشت و کثیف و مریض که بیشتر زوجها تا وقتی که رابطهشان جدی نشده باشد، یکدیگر را در آن وضع نمیبینند.
تجربهی زودهنگام دیدن حالت زشت یکدیگر، احتمالا برای ما قدم خوبی داشت، چون بعد از سه ولنتاین دیگر، حالا ما با هم زندگی میکنیم.
او بدون دعوت، با کت و شلوار و یک عالمه گل رز آمد و به عنوان هدیهی ولنتاین، من را به آنفلوانزا مبتلا کرد. از آن موقع به بعد، ما با خوشی در کنار هم زندگی کردهایم.
جسیکا برنز، هالیفاکس
آخرین ولنتاین من…
شوهرم «فِرِد» را قرار بود ۱۵ فوریهی ۲۰۱۳ عمل کنند تا انسداد سرخرگ کارتوئیدش برطرف شود. چند روز قبل از آن، تلفنی به او تاریخ عمل را اطلاع دادند، ولی به من گفت: «آمادگیاش را ندارم.» به او یادآوری کردم که شرایط خطرناکی دارد و عملاش هم یک عمل عادی است.
روز ولنتاین، که یک روز قبل از تاریخ عمل او بود، وقتی به خانه برگشتم دسته گل زیبایی با یک کارت روی آن دیدم. روی کارت نوشته شده بود «پذیرا بودن در مقابل زندگی و حرکت به ماورای خویش است که انسان را جوان میکند.» کارت را با عبارت «this says it all» خاص خود امضا کرده بود.
او اصرار داشت برای شام بیرون برویم و جشن بگیریم، با وجود آنکه مجبور بود صبح روز بعد در بیمارستان باشد. به رستوران ایتالیایی مورد علاقهمان رفتیم و طبق معمول در جایگاه همیشگیمان نشستیم. شرابمان را جرعه جرعه نوشیدیم و دربارهی برنامههای اسکیمان حرف زدیم. «فرد» پیتزای سفید سفارش داد و من پنه کاربونار. زود به خانه برگشتیم.
روز بعد در بیمارستان پیش «فرد» نشستم تا وقتی که صدایش زدند. بوسهی سریعی به او دادم و او گفت: «میبینمت، عزیزم.» ساعتی بعد، جراح پیشم آمد. چهرهاش چیزی نشان نمیداد و کلماتش کوتاه بود. «شوهر شما در حین عمل دچار یک سکتهی وسیع شد.»
فرد جان به در برد، اما دیگر نتوانست حرف بزند و سمت راست بدنش هم فلج شد. او در ماه جون همان سال در آرامش از دنیا رفت. دوستان زیادی به جای گذاشت که شیفتهی آرامش وجود او و لذت بردنش از چیزهای کوچک بودند. خاطرهی آخرین شام ولنتاینمان باعث شد من بفهمم که باید خوشیهای سادهای که با عزیزانمان داریم را با تار و پود وجودمان حس کنیم.
شارون آبی، سنتکاترینز
امیدهای بیهوده و دوست پسر بیاحساس!
چند روز قبل از ولنتاین، دوست پسرم تصمیم گرفت با شش نفر از رفیقهایش به جمهوری «دومینیکن» برود؛ در آن موقع سه ماهی بود که با هم بیرون میرفتیم.
من با این مسئله برخورد مثبتی داشتم و حتی کلوچههای مورد علاقهاش را به شکل قلب برای او درست کردم. روز ولنتاین برایم پیام فرستاد و گفت که برایم یک دسته گل به محل کارم فرستاده است. ۳۰ دقیقه بیشتر از حد معمول در محل کارم ماندم، ولی هیچ خبری نشد.
اواسط هفتهی بعد او و دوستانش از سفر برگشتند. پیش خودم فکر کردم حتما از اینکه من را تنها گذاشته پشیمان شده و در فرودگاه سفارش گلها را داده ولی کارها درست پیش نرفته است.
ولنتاین بعدی هنوز با هم بودیم و من هنوز امید داشتم. به او گفتم که برنامه دارم شام خیلی خوبی با هم داشته باشیم. قبول کرد.
روز ۱۳ فوریه به من گفت که هماتاقیاش برای روز ولنتاین برای دوتایشان بلیط کنسرت «تراژیکالی هیپ» خریده بوده و او کاملا فراموش کرده بود. او گفت که حتما باید به این کنسرت برود، چون گروه موسیقی مورد علاقهاش است. بعد به من گفت که هفدهمین باری است که به کنسرت آنها میرود!
من خیلی ناراحت شدم ولی او درک نمیکرد که مشکل کجاست. سی سال هم از خدا عمر گرفته بود!
میگفت که روز ولنتاین را دوست ندارد و هیچوقت هم دوست نخواهد داشت. همان سال از هم جدا شدیم.
لیزا چارتند، استوفویل
عشق به آوازهخوان مغرور و بیاحساس!
پارسال در «تیندر» با یک نفر آشنا شدم. اولین قرار ملاقاتمان خوب بود، هر چند که او زیادی در مورد گروه موسیقیاش حرف میزد. از من دعوت کرد که روز ولنتاین به دیدن اجرای گروهشان بروم. مجبور بودم تنها بروم، چون دوستانم برنامههای دیگری داشتند. ولی واقعا از او خوشم میآمد، به همین خاطر برایش کارت پستال و شکلات خریدم و به خارج شهر رفتم تا اجرایشان را ببینم. فکر میکردم برای من هم وقت خواهد گذاشت، چون یک ساعتی رانندگی کردم تا به آنجا رسیدم و ۲۰ دلار هم پول میز دادم. ولی فقط پنج دقیقه با من حرف زد و بعد خواست که روی صحنه با او برقصم. من هم قبول نکردم! آخر شب گفت که مجبور است دوستانش را به خانه برساند و نمیتواند با من باشد، با وجود آنکه من چهار ساعت تمام در آنجا تنها بودم. روز ولنتاین را تبریک نگفت و حتی به آن اشارهای هم نکرد. دیگر هرگز با او حرف نزدم. نیکول مککراسون، پیتربورو
دستپاچگی در عشق و رفتار آقای جنتلمن
من وقتی عاشق «واین» شدم که به من لبخند زد. معلم یک کلاس ادبیات بزرگسالان بودم و انتظار نداشتم عاشق مرد میانسالی بشوم در دبیرستان ترک تحصیل کرده است، آنهم کسی که ازیک جور ناتوانی در یادگیری و خواندن، اعتماد به نفس پایین و تنهایی رنج میبرد.
وقتی که دوره تمام شد، روزی با هم به کافهای رفتیم که چای بنوشیم. من آنقدر دستپاچه بودم که استکان از دستم افتاد و چای در سینی ریخت. او خیلی سریع سینی را تمیز کرد و به گفتگویش با من ادامه داد. او یک جنتلمن به تمام معنا بود و من هیچ شانسی نداشتم.
او روز ولنتاین آن سال برایم کارتی خرید که رویش نوشته بود: «تقدیم به برادر زاده (Niece) محبوبم.» فکر کردم شوخی است و خندیدم. انگار ناراحت شد و پرسید «چرا میخندی؟» وقتی به کلمهی Niece اشاره کردم، صورتش قرمز شد. گفت: «فکر کردم نوشته شده Nice …» دیگر هرگز به ناتوانی یادگیری او نخندیدم. او تا ۲۳ سال بعد، هر سال برایم کارت ولنتاین خرید. «واین» در ۲۰۱۳ از دنیا رفت. هر روز دلتنگ لبخندهایش هستم.
الن لا، تورنتو
عشق سن و سال نمیشناسد!
شوهر و دخترم هر دو در سال ۲۰۰۴ از دنیا رفتند و من به یک گروه حمایت از سوگواران پیوستم. در جمع گروه، مرد غمزدهای کنارم نشسته بود. از او پرسیدم مایل است با هم قهوهای بخوریم و همین یخ بین ما را شکست.
او گفت که نامش «کِن فون زوبن» است و همسر او هم مرده بود. من و او با هم دوست شدیم و از آن پس در تماسهای تلفنی و قهوه خوردنهایمان با هم درد دل میکردیم. در طول سال بعد، رفته رفته صمیمیتر شدیم؛ با هم شام میخوردیم و به سالنهای رقص و تئاتر میرفتیم.
روز ولنتاین، او را برای شام به خانهام دعوت کردم. کمی پس از رسیدنش، زنگ در خانهام را زدند. چهار مرد خوشتیپ با پیراهنهای قرمز روشن و کراواتهای سفید دم در بودند که یک دسته گل رز سرخ بزرگ آورده بودند، با این جمله روی آن: «روز ولنتاین مبارک، جوانا.» مردان کراواتی به داخل خانه آمدند روبروی من ایستادند و برای من پنج ترانهی عاشقانه را به صورت گروهی اجرا کردند. اشک از چشمهایم سرازیر شد و شادمانی قلبم را فرا گرفت. ولنتاین آن سال، شیرینترین ولنتاینی بود که در عمرم تجربه کرده بودم.
حالا ۱۱ سال است که دوستان خاص همدیگر هستیم. هر کدام خانهی خودمان را داریم، اما اغلب برای هم غذا درست میکنیم. برای رقصیدن و تماشای تئاتر به «لژیون» میرویم. وقتی با او هستم آنقدر میرقصم که از پا میافتم؛ با او میرقصم، رقصهای گروهی میکنم، خلاصه همه چیز. ولی برای ولنتاین امسال، بیشتر دلم میخواهد که شام با هم بیرون برویم، فقط من و او. راستی، من ۹۰ سال دارم و او ۷۳ ساله است. میبینید؟ سن و سال فقط یک عدد است.
جوان هانگو، اوکویل
ولنتاین ویک تیر با دو نشان!
روز ولنتاین امسال، که پنجمین سالگرد اولین قرار ملاقات ماست، من و «دافنه گورال» با هم ازدواج میکنیم.
همه چیز در اوایل سال ۲۰۱۰ شروع شد، یعنی وقتی که او در فیسبوک برای من درخواست دوستی فرستاد.
ما قبلا همدیگر را ندیده بودیم، ولی آشنایان مشترکی داشتیم. هیچوقت هم برای یکدیگر پیام نفرستاده بودیم؛ تا آن شبی که من برای دیدن بازی «لاکراس» به سالن «تورنتو راک» رفتم و چندتایی هم آبجو نوشیدم.
«دافنه» در فیسبوک پستی گذاشته بود دربارهی اینکه روز ولنتاین چه چیز بیمزهای است و از این حرفها. آن روزها، او تازه از شوهرش طلاق گرفته بود و یک دختر کوچک داشت. به خودم جرات دادم و در پایین پست او کامنتی گذاشتم و گفتم که من هم جزو طرفداران روز ولنتاین نیستم. بعد پیشنهاد کردم که همدیگر را ببینیم و نظراتمان را با هم در میان بگذاریم.
اصرار و سماجت من جواب داد و دافنه بالاخره قبول کرد که برای شام روز ولنتاین، با هم به «ایست ساید ماریو»، برویم. دختر کوچولوی ۱۰ ماههاش «سامِر» را هم آورد که بلافاصله با من اخت شد. من و دافنه خیلی زود با هم جور شدیم. آن شب با هم به خانهاش رفتیم و ساعتها با هم فیلم تماشا کردیم.
از آن به بعد، ما هر روز با هم بودهایم ومن در کنار او زیباییهای زیادی را تجربه کردهام مثل بزرگ شدن تدریجی «سامر»، بودن در کنار آنها هنگامی که او اولین گامهایش را بر میداشت و آموزش خواندن و نوشتن به او.
سال گذشته تصمیم گرفتم که در روز ولنتاین به دافنه پیشنهاد ازدواج بدهم، ولی بعد از اینکه در ۱۰ فوریه حلقه را خریدم، دیگر نتوانستم صبر کنم.
به محل کارش رفتم و جلویش زانو زدم. «دافنه» به حدی گریه میکرد که وقتی پستچی برایش بستهای آورد، من مجبور شدم به جای او امضا کنم!
ولنتاین ۲۰۱۵ روزی عالی برای ازدواج به نظر میرسید. در روزهای منتهی به آن، همهی اسناد و مدارک را امضا کردم تا بتوانم به طور قانونی «سامر» را به فرزندی بپذیرم.
در نهایت نه تنها من متاهل شدم، بلکه حالا یک دختر هم دارم که بسیار برای من عزیز است.
براندون وودفیلد، کیچنر
پیشنهاد بیشرمانه پسر پر رو!
وقتی که ۱۷ سالم بود موقع بازی «اسنوبورد» با یک پسر آشنا شدم. بعد از اینکه چند بار آخر هفتهها با هم به اسنوبورد رفتیم، از من خواست که روز ولنتاین با هم بیرون برویم. به نظر آدم خوبی میآمد، به همین خاطر قبول کردم. به رستورانی رفتیم که کار میکردم، چون میخواستم دوست جدید و جذابم را به همه نشان بدهم و فکر کردم که تخفیف مخصوص کارکنان هم میتواند امتیازی برایمان باشد، چون او در آن زمان بیکار بود.
وقتی که صورتحساب را آوردند، ۱۰ دلار روی میز گذاشت و از من خواست که بقیهاش را بدهم. وقتی که رفتم صورتحساب را بدهم، با نگاه سرزنشگر همکارانم مواجه شدم. اهمیت ندادم و گفتم که مشکلی با دونگی حساب کردن ندارم. همینطور هم هست، ولی به هر حال، اگر از قبل در موردش حرف میزدیم خیلی بهتر بود.
آن شب به من یک کارت پستال ارزانقیمت داد، وقتی کارت را باز کردم، یک کاندوم از آن بیرون افتاد! از تعجب زبانم بند آمده بود. لبخندی زد و گفت «نظرت چیه؟ دوست داری بترکونیم؟» به او گفتم به مادرش زنگ بزند تا بیاید و او را ببرد!
کورتنی بلک، تورنتو
ولنتاین با طعم آتش و خرده شیشه!
با مرد غیر رمانتیکی زندگی میکردم که کمی از خودم جوانتر بود و یک بارتصمیم گرفت روز ولنتاین را جشن بگیرد. او برای تدارکات جشن، یک بطری شامپاین «دومپریگنون»، چند شمع و شمعدان و مایع مخصوص وان حمام خریده بود و وقتی که از در خانه داخل شدم، در حالیکه شورت پوشیده و پا برهنه بود، به استقبالم آمد و گفت برایم سوپرایزی دارد و کمکم کرد که آماده شوم.
ساعتی پس از آن بود که بطری مایع در وان حمام شکست، گیلاسهای شامپاین روی کف اتاق ریخت و پردههای حمام از شمعها آتش گرفت. چون در آپارتمان بودیم، ناچار شدیم به آتشنشانی زنگ بزنیم. وقتی ماموران آتشنشانی به خانه رسیدند با این صحنه مواجه شدند: دو نفر نیمهبرهنه که اطرافشان را آب و کف و شعلههای آتش گرفته بود!
ویویان برایان، میسیساگا
جلوی همکلاسیها خُردم کرد
وقتی که دختر ۱۰ سالهی کمرویی بودم، خاطرخواه پسری شدم که در همان خیابان ما زندگی میکرد. به خودم جرات دادم که یک کارت ولنتاین داخل صندوق پستیشان بگذارم. روی آن نوشته شده بود «من و تو خیلی به هم میآییم.» چند روز بعد در حیاط مدرسه، موقع زنگ تفریح که با دوستانم بودم، پیشم آمد. کارت ولنتاین را پس داد و گفت آن را نمیخواهد. خرد شدم.
دردسرهای یک نامه ولنتاینی
فکر میکنم سال ۲۰۰۸ بود که تصمیم گرفتم روز ولنتاین برای خانمم یک کار قشنگ انجام بدهم. روزنامهای محلی از خوانندگان خواسته بود که برای عشق خود، یادداشتی به مناسبت ولنتاین بفرستند تا چاپ شود. فکر میکردم که یادداشت من در بین دریایی از نامههای دیگر گم خواهد شد و هیچکس به آن توجهی نخواهد کرد. ولی معلوم شد که فقط سه نفر یادداشت فرستاده بودند. من تنها مرد در بین آنها بودم و تنها کسی بودم که عکسی از عشق خودم را هم فرستادم.
وقتی روزنامه منتشر شد، همسرم خیلی جا خورد. او آدم خیلی اجتماعی و برونگرایی نیست و عکسی هم که من فرستاده بودم، بهترین عکس او نبود.
از طرف دیگر، دوستان مرد من هم عصبانی شدند. همسرانشان پرسیده بودند که چرا آنها چنین کاری نکردهاند. خلاصه، نیازی به گفتن نیست که دیگر سراغ چنین کارهای جنجال برانگیزی نرفتم. مگر آنکه نظرم عوض شود! کوین گراس، بولتون
بهترین ولنتاین بدون شوهرم!
من در پاییز ۲۰۰۳ مادر شدم و همانطور که هر پدر و مادری میداند، ماههای اول اغلب کمبود خواب داشتم. روز ولنتاین ۲۰۰۴ شوهرم فکر کرد که بهترین هدیهای که میتواند به من بدهد یک شب استراحت و آرامش است. به همین خاطر، آن روز صبح از من خواست که هر قدر میتوانم شیر سینهام را بدوشم، چون میخواهد من را به سفری کوچک ببرد. من را به سرعت به هتلی در «تورنتو» برد که حدود ۱۵ دقیقه با خانهمان فاصله داشت و یک شب را در آنجا برای من رزرو کرده بود. یخچال را پر از بستنی، شکلات و خوراکیهای دیگر کرده و بالش مخصوص من را به همراه چای و چند مجله برایم گذاشته بود تا شب خوبی را به تنهایی سپری کنم. او و بچهمان من را بوسیدند و خداحافظی کردند و او در حالی که سوار ماشین شده بود و میرفت، فریاد زد «ولنتاین مبارک!»
چقدر باشکوه بود! از تنهایی مسرتبخش آن شب لذت بردم و هشت ساعت تمام خوابیدم. چون آن روزها پسرم مبتلا به قولنج بود، خواب را از من گرفته بود. آن شب تنها شبی بود که بعد از پنج ماه، توانستم بخوابم.
راستش، این هدیهی حقیقتا عاشقانهای بود. گاهی اوقات ما به شوخی میگوییم که بهترین ولنتاینمان زمانی بود که من در هتل بودم و شوهرم در کنار من نبود! ویکی پاپاوس، تورنتو