بازیکن دربدرکانادایی در جام جهانی بیخانمانها
«اد کیوانوکا کویینلان» ستاره فوتبال بیخانمانهای کاناداست. او مهاجری است که تا ۱۷ سالگی در اوگاندا بوده و اغلب سالهای کودکی خود را فوتبال بازی کرده است. اد که به کانادا آمد، تا سالهای سال همه چیز خوب بود. او درس میخواند، ازدواج کرد و صاحب فرزند شد. اما مرگ مادرش در اوگاندا، روزگار او را تغییر داد؛ اد همه چیز را از دست داد و یک خیابانخواب شد. معلوم نیست اگر فوتبال به دادش نمیرسید، حالا چه روزگاری داشت. اما حالا خیلیها او را میشناسند. او برای تیم ملی بیخانمانهای کانادا بازی میکند و میخواهد همه چیز را از نو بسازد. داستان پرفراز و نشیب زندگی اد را از زبان خودش بخوانید.
یکی از اولین خاطرات کودکیام این است که جلوی خانهمان در روستای ماسولی در اوگاندا با توپ بازی میکردم. ما کشاورز بودیم و فوتبال برای من راهی بود که از خشونت، فقر و ناآرامی که اطرافم بود فرار کنم. ما ۱۲ بچه بودیم و من از همه کوچکتر بودم. ما خودمان توپمان را درست میکردیم. برگهای خشکشدهی موز را داخل الیاف موز میپیچیدیم و آنقدر آن را پر میکردیم تا گرد شود و بشود به آن ضربه زد.
هیچ یک از ما کفش نداشت؛ پابرهنه بازی میکردیم. تقریبا دیگر ناخنی روی پاهایم نمانده است.
ماه عسل مهاجرت؛ سلام کانادای رویایی
۱۷ ساله بودم که برای ادامه تحصیل به کانادا آمدم. به دانشگاه واترلو رفتم و با همسرم در آنجا آشنا شدم. پس از فارغالتحصیلی، در قسمت کنترل کیفیت یک کارخانه اتومبیلسازی در Brampton مشغول به کار شدم. من و همسرم یک خانه ی زیبا خریدیم و چند سال بعد صاحب دختری شدم که بیش از آنچه فکرش را میکردم عاشقش بودم.
من همیشه رابطه نزدیکی با مادرم داشتم و از زمانی که اوگاندا را ترک کردم با هم در ارتباط بودیم و ماهی یک بار تلفنی صحبت میکردیم. در سال ۲۰۰۱ یعنی پس از آنکه ۱۰ سال از حضورم در کانادا میگذشت، مادرم به علت کهولت سن فوت کرد. خبر بسیار شوکهام کرد و وضعیت روحیام را به هم ریخت. افسرده و سست شدم. احساس میکردم هیچ کس محرم رازم نیست، هیچ کسی نیست که بتوانم سفره دلم را برایش باز کنم. به جایی رسیدم که هر گاه کسی لبخند میزد من دیوانه میشدم. تمام مدت گریه میکردم.
حتی صدای مادرم را میشنیدم که میگفت: «بیا خانه!» و من باور داشتم که منظورش از خانه، بهشت است. یک روز، تصمیم گرفتم به حرفش گوش کنم. کامیونم را کنار جاده متوقف کردم. از ماشین پیاده شدم، کنار نردهها ایستادم و خودم را برای پریدن آماده کردم. ناگهان یک ماشین شروع به بوق زدن کرد و من ناگهان به خودم آمدم.
طی چند ماه بعد از آن وضعیت روحیام وخیمتر شد. همسرم که از وضعیت من خسته شده بود دخترم را برداشت و من را ترک کرد.
در روزهای پس از رفتن او یک گوشهی خانه کز کردم و غرق در توهم بودم. صداهای مختلفی میشنیدم. هر زمان چشمهایم را باز میکردم افرادی را میدیدم که به من اشاره میکنند و میخندند. چهار روز نخوابیدم. در نهایت از حال رفتم و وقتی چشمهایم را باز کردم همه جا نورانی بود. با خودم گفتم: «خدایا! بالاخره به بهشت آمدم». اما در واقع در بخش روانی بیمارستان شهر برمپتون بودم. به من گفتند که ایمیلی در مورد خودکشی به خانوادهام زده بودم و یک مشت قرص خوابآور خورده بودم.
من ۳۰ روز در بیمارستان بستری بودم. وقتی مرخص شدم هیچ جایی برای رفتن نداشتم. چند ماهی کار کردم اما نتوانستم حواسم را جمع کنم. از خانهام متنفر بودم، احساس میکردم خاطرات خوبم در آنجا محاصرهام میکنند. در نتیجه به اوگاندا بازگشتم، اینجوری به مزار مادرم هم نزدیکتر بودم.
شروع به کار کردن با کودکان خیابانی اوگاندا کردم. خودم را جزئی از آنها میدیدم. اما این را هم میدانستم که من فرصتی داشتم که آنها هرگز ندارند. از خودم پرسیدم: داری چکار میکنی؟ چرا سعی میکنی زندگی را که انقدر خوب بوده است تمام کنی؟
فوتبال معجزه میکند؛ وقتی چیزی ندارید
به کانادا بازگشتم تا زندگیام را از نو بسازم. از هواپیما که پیاده شدم هیچ چیز نداشتم. نمیدانستم دختر و همسر سابقم کجا هستند. خانهمان فروخته شده بود. چندین ماه در خانهی برخی دوستانم ماندم و بعد از آن به پناهگاه ارتش نجات در Brampton رفتم. در دومین روز حضورم در آنجا، تنها در کافه تریا نشسته بودم و ناهار میخوردم و با خودم فکر میکردم که باید چکار کنم. همان زمان مردی نزدیکم شد و خودش را معرفی کرد. او گفت: «من پائول هستم. دوست دارید از اینجا بیرون بیایید و پا به توپ شوید؟» من گفتم که کفش و لباس ورزشی مناسب ندارم. اما پائول اصرار کرد. در نهایت موافقت کردم و به او و شش نفر دیگر در پارکینگ ملحق شدم. باورم نمیشد چقدر بدنم از فرم خارج شده است. پس از چند ساعت بدنم کوفته شد. اما با این حال خوشحال بودم.
پائول یکی از اعضای یک باشگاه فوتبال غیرانتفاعی به نام «فوتبال خیابانی کانادا» بود. او فوتبالیستهای بیخانمان یا نادیده شده را جذب میکرد و آنها را به شبکه اجتماعی میآورد. آنها به من گفتند که چهارشنبهها و جمعهها بازی میکنند و باید به آنها ملحق شوم. خیلی زود دروازهبان ثابت تیم شدم. اندورفین به روحیهام کمک کرد. از آدمهای اطرافم نیز انرژی میگرفتم. وقتی پاس خوب میدادم ازم تشکر میکردند. وقتی توپی را میگرفتم روی شانه ام میزدند و تشویقم میکردند.
همبازیهایم زندگیام را تغییر دادند. کمکم کردند تا به همراه یکی دیگر از هم تیمیها آپارتمانی بگیرم و به عنوان کارگر خشکشویی در Salvation Army استخدام شوم. در عرض یک سال مدیر عامل اجرایی آنجا یعنی دیو کارلتون، مرا مدیر آنجا کرد. آنها حتی به من کمک کردند تا دخترم را بازگردانم. یادم میآید وقتی در دادگاه تقاضای ملاقات بیشتر کردم، پائول دستم را گرفت. دخترم اکنون ۱۵ ساله است و بلاخره داریم سعی میکنیم رابطهمان را ترمیم کنیم. هرچقدر که ممکن باشد یکدیگر را میبینیم و اغلب به هم پیام میدهیم.
آقای انگیزه؛ پرچمدار کانادا در جام جهانی
هنوز هم هر هفته با دوستانم فوتبال بازی میکنم. در سال ۲۰۱۲ برای بازی در جام جهانی بیخانمانها در مکزیکو سیتی و پرچمداری کانادا در مراسم افتتاحیه انتخاب شدم. در بازی مقابل ولز اولین گل را برای کانادا زدم و در طی آن دو هفته همتیمیهایم مرا «آقای انگیزه» صدا میزدند. هر کسی را که میدیدم در آغوش میفشردم. داوران، گردانندگان، تماشاگران، هیچ کس از دست من در امان نبود. در انتهای تورنمنت به من لقب ارزشمندترین بازیکن تیم را دادند.
اواخر امسال به اوگاندا میروم تا در جشن ریشسفیدان قبیلهام شرکت کنم. لحظهشماری میکنم تا دوباره با الیاف موز توپ درست کنم و با پسرعموها و هممحلهایهایم مشغول بازی شوم.