۷ مهاجر از ۳ کشور و ۵۰ سال رفاقت و دوستی در کانادا
این ۷ نفر ۵۰ سال پیش هر کدام به دنبال کاری و آرزویی به کانادا آمدند و در تمام این نیم قرن در تلخیها و خوشیها در کنار هم بودهاند
اسپانسر ویژه: پریا اسکویی – مشاور امور مهاجرت – کانادا
هر مهاجری که به کانادا میآید داستان زندگی خودش را دارد که با بقیه فرق میکند، هر کس به بهانهای و به دنبال آرزویی به کانادا آمده است، اما آدمها پس از مهاجرت خوشیها و غصههای مشترکی پیدا میکنند. این گروه ۷ نفره هم هر کدام با داستانی و تاریخچهای، ۵۰ سال پیش از انگلیس، فرانسه و آلمان به کانادا آمدهاند، اما در تمام این نیم قرن در خوشیها و تلخیها در کنار هم بودهاند و حالا در سنین سالخوردگی، خودشان و خانوادههایشان همچنان دورهم جمع میشوند.
گلنیس استولستورف و روزالی اشمیدسدر، دوستان دورهی کالج، در تابستان سال ۱۹۶۸، در انگلستان سوار کشتی «ملکهی کانادا» شدند تا خود را به سرزمین جدیدی برسانند. آنها هر دو پیشنهادهای کار داشتند و میخواستند چند سال را در کانادا هم کار و هم ماجراجویی کنند و بعد به وطن خود برگردند.
جو گاسینی و دوستش کریس مککی نیز سوار بر همان کشتی، عازم یک سفر دریایی یکهفتهای به مقصد کانادا بودند که در آنجا با آن دو زن آشنا شدند. چند روز بعد آن چهار نفر ، بلیت قطار مونترال به تورنتو در دست، بیرون ایستگاه یونیون ایستاده بودند و به این فکر میکردند که حالا که خبری از کارفرماهایی نیست که قرار بود دنبالشان بیاید، باید چه کار کنند.
چهار تازهوارد داستان ما با تاکسی به یک هتل خیلی معمولی رفتند تا شب را در آنجا بگذرانند. آنها سپس فردا به یک اقامتگاهbed-and-breakfast نقل مکان کرده و یک هفته را در آنجا سپری کردند و بعد از آن بود که به سر کار شغل جدید معلمی خود رفتند.
این نقطهی آغاز رفاقتی بود که سه مهاجر جوان دیگر را نیز، از فرانسه و آلمان، در خود پذیرفت و منجر به تشکیل گروهی شد که اعضای آن، به مدت ۵۰ سال، یکدیگر را در ازدواجها، بیماریها، مسائل مربوط به بچهها و تطبیق با زندگی در سرزمینی بیگانه، مورد حمایت قرار دادهاند.
امسال در روز ملی کانادا، این دوستان و خانوادههای آنها ـ که رویهمرفته ۵۰ نفر هستند ـ در میسیساگا گرد هم جمع شدند تا آن را گرامی بدارند و سپاسگزار بخت بلندی باشند که در این کشور داشتهاند.
استولستورف میگوید: «ما از همان شروع دوستیمان، اغلب دور هم جمع میشدیم و پارتی میگرفتیم؛ در گرفتاریها نیز حامی یکدیگر بودیم و به هم کمک میکردیم.»
«ما شاهد ازدواج کردن یکدیگر، غسل تعمید بچههایمان، فارغالتحصیلی بچههایمان و مانند اینها بودهایم. پنجاهمین سالروز دوستیمان یک رویداد ویژه است. این مراسم در واقع یک شکرگزاری شخصی و گروهی و ادای احترام به کاناداست؛ جایی که ما در آن احساس خوشبختی میکنیم و سپاسگزار هستیم که توانستهایم زندگیمان را در آن بسازیم.»
استولستروف که ۷۱ سال دارد و مدیر بازنشستهی مدرسه است، هنگامی که سوار کشتی شد تا به کانادا بیاید، یک پیشنهاد کاری به عنوان معلم مدرسهی ابتدایی در تورنتو داشت. او مدت کوتاهی پس از ورود به کانادا، با همسرش پیتر آشنا شد که مهاجری آلمانی و اهل هامبورگ بود.
او میگوید: «در ۱۹۶۷، به خاطر جشنهای یک صد سالگی کانادا و همچنین نمایشگاه بینالمللی ۱۹۶۷، در روزنامههای انگلستان خبرهای زیادی در مورد کانادا چاپ میشد. ما فقط آمدیم که یک سال اینجا باشیم و خوش بگذرانیم، ولی هر کدام با کسی آشنا شدیم. بقیهی داستان هم که معلوم است.»
با آنکه استولستورف در نهایت شیفتهی کانادا شد، اما سرزمین جدید در ابتدا چندان چنگی به دل او نزد. هنگامی که قطار آنها وارد ایستگاه یونیون شد، ناخودآگاه مقایسهای میان معماری نسبتا کسلکنندهی آن زمان تورنتو با مناظر خیرهکنندهی لندن، که پشت سر جا گذاشته بود، در ذهن او شکل گرفت. استولستورف با خندهای آرام، احساس آن زمان خود را این گونه به یاد میآورد: «۲۱ سالم بود. پیش خودم گفتم، “خدایا، این چه کاری بود که من با زندگی خودم کردم؟”»
گاسینی، که ۷۹ سال دارد، میگوید با توجه به آنکه همهی آنها با پیشنهاد شغل به کانادا آمده بودند و کانادا در آن زمان یکی از بدترین دورههای کمبود معلم خود را پشت سر میگذاشت، آنها هیچ نگرانیای از بابت کار نداشتند، اما با این حال، سال اول را با دشواری پشت سر گذاشتند. برنامهی او آن بود که دو سال در کانادا باشد و سپس برای تدریس به آفریقا برود. او میگوید: «کانادا کشور متفاوتی است و با آنکه زبان ما یکی بود، ولی اینجا همه چیز فرق میکرد.»
گاسینی در اولین آپارتمان خود، در نزدیکی خیابانهای Islington و Dundas به طور مشترک با مککی و مایکل مورای زندگی میکرد؛ مورای دوست دیگرشان از شهر نلسون در لانکشایر انگلستان بود.
گروه دوستان آنها به زودی بزرگتر شد و آپارتمانی که این سه مرد جوان در آن زندگی میکردند، به مکانی برای پارتی تبدیل شد؛ سپس، چون مهمانیهایشان بیش از اندازه شلوغ بود، آنها را از خانه بیرون کردند.
مورای، که اکنون ۷۶ سال دارد، میگوید: «هیچکداممان در اینجا خانوادهای نداشتیم. همه مهاجر بودیم و بهتر میتوانستیم همدیگر را درک کنیم. ما همچنان رابطهی خود را حفظ کردهایم و همدیگر را سرگرم میکنیم.»
او که مهندس بازنشستهی هواپیماست، از معدود اعضای گروه به شمار میآید که معلم نبوده است. او میگوید که کارفرماها در آن زمان هم برای استخدام مهاجران، مثل همین حالا، خواستار تجربهی کاری در کانادا بودند. ولی او شانس میآورد و با یک هموطن انگلیسی آشنا میشود که از قبل در آنجا مستقر بوده است و به او کمک میکند که اولین کار خود را در کانادا پیدا کند.
اعضای این گروه هفت نفره، در طول سالیان هر کدام ازدواج کردند و خانوادهی خود را تشکیل دادند، اما همچنان به جمع شدن در روز ملی کانادا، روز شکرگزاری، کریسمس و سال نو، ادامه دادهاند و بچههایشان را هم همراه خود میآورند.
رنه لاپژینسکی، ۷۳ ساله، که در جولای ۱۹۶۸ با همسرش اِولین که الان ۷۱ ساله است از Lille در شمال فرانسه به کانادا آمدهاند، میگوید: «در روزهای ویکتوریا به کلبههایی در Haliburton و موسکوکا میرویم. گپ میزنیم و صحبت میکنیم. هیچ دورهای نبوده که ما با هم نباشیم.»
لاپژینسکی به عنوان معلم، آموزش ندیده بود، ولی به استخدام در آمد تا در مدرسهی کاتولیک بانوی صلح زبان فرانسوی تدریس کند. در اینجا بود که با مککی و بقیه آشنا شد و پس از آن بود که در نهایت شغلی به عنوان صندوقدار در Air Canada به دست آورد.
ما اینجا چیزهایی داریم که در فرانسه نداشتیم
لاپژینسکی میگوید: «وقتی که من و اِولین به اینجا آمدیم، شغلی نداشتیم، ولی دولت ۴۸ دلار در هفته به ما میداد تا به کلاس برویم و انگلیسی یاد بگیریم. چیزهایی که در اینجا داریم را هیچوقت نمیتوانستیم در فرانسه به دست آوریم. همهی ما، حالا بعد از ۵۰ سال زندگی در کانادا، خودمان را بیشتر از آنکه اهل کشورهایی بدانیم که از آنجا آمدهایم، کانادایی میدانیم.»
مدتی پیش پای استولستورف شکست و برخی از دوستان در بیمارستان به ملاقات او آمدند.
استولستورف میگوید: «مایکل و (همسرش) لیزا به ملاقاتم آمدند و پرسیدند کاری هست که برایم انجام بدهند یا نه. به آنها گفتم که واقعا دلم میخواهد موهایم را بشویم. آنها صندلی چرخدار من را به طرفی کج کردند و موهایم را شستند.»
او و بقیهی دوستان مشکلاتی هم با سلامت خود داشتهاند. «من و اِولین هر دو به سرطان سینه دچار شدیم. مایکل حالا مشکل تنفسی پیدا کرده. همه اینجا هستیم که پشتیبان همدیگر باشیم.»
اعضای این گروه همگی به خاطر زندگیای که در اینجا داشتهاند، سپاسگزار هستند.
گاسینی میگوید: «نقل مکان به کانادا بهترین تصمیم زندگی من بود. خوشحالم که همسرم هیچوقت نخواست که در انگلستان زندگی کنیم.»