این دختر و پسر کارتنخواب؛ داستان از کجا شروع شد؟
فرا رسیدن فصل سرما و نزدیک شدن به زمستان، مساله خیابانخوابهای تورنتو را از همیشه جدیتر میکند. آنها شبها و روزهای سختی پیش رو دارند. گرم نگه داشتن، خوابیدن و یافتن غذا در سرمای تورنتو کار آسانی نیست. در این میان جوانترها، شرایط سختتری دارند. اغلب آنها هم با شرایط خاص روحی و هم با شرایط خاص اجتماعی روبرو هستند و آسیبپذیرتر از بقیه خیابانخوابهای شهرند.
در این مطلب داستان زندگی دو جوان کارتنخواب را میخوانیم و میبینیم که چه آرزوهایی دارند و با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند. کمی که بیشتر با آنها آشنا شوید میبینید که آنها بههیچوجه آدمهای ضد اجتماعی نیستند. یکی از آنها سردبیر یک نشریه است که آثار هنری خیابانخوابها را منتشر میکند و دیگری تلاش میکند تا به مدارج بالای علمی برسد.
این گزارش را در شماره جدید هفتهنامه چاپی آتش منتشر کردهایم.
برای دانلود شماره ۱۴ هفتهنامه چاپی آتش اینجا را کلیک کنید.
پاندورا پارکس ۲۱ساله : من میخواهم پزشک شوم
پاندورا اصالتا اهل وینیپگ است و حدود شش سال پیش به علت بیخانمان بودن شهر خود را ترک کرده است.
چه شد که بیخانمان شدی؟
چند علت دارد. من ۱۵ سالم بود و در آن زمان به شدت از پدرم متنفر بودم چون میخواستم با مادرم زندگی کنم. مادرم به خاطر یک سری مسائل نمیتوانست مسئولیتم را به عهده بگیرد اما من همچنان دوستش داشتم و به او عادت کرده بودم. پدرم را آخر هفتهها میدیدم چون والدینم طلاق گرفته بودند. از پدرم به خاطر اینکه از ابتدا در زندگیم حضور نداشت متنفر بودم و یکدفعه مجبور شده بودم با او زندگی کنم. این اتفاق درست بعد از تلاش من برای خودکشی در ۱۴ سالگی افتاد. در دبیرستان سرکشتر شده بودم تا جایی که میتوانستم دیروقت به خانه میآمدم تا مجبور نباشم با فریاد زدنها یا ناراحتیهای او مواجه شوم. نهایتا یک بار مورد تجاوز قرار گرفتم و کلیدهایم را گم کردم. نمیخواستم به پدرم درباره آن توضیح دهم. میدانستم که کاری از دستش برنمیآید. اینجا بود که با خودم گفتم: خیلی خوب من بیخانمان شدهام. تا مدتها در خانه این و آن به سر میبردم. آن موقع ۱۵ سالم بود.
آیا خانوادهات میدانند الان کجا هستی؟
من در مورد این قضیه با مادرم صادق و روشن هستم. او از من حمایت میکند. الان که بزرگتر شدهام و بیشتر اوقات مثل یک فرد بالغ فکر میکنم، میتوانیم حرف هم را بفهمیم و در واقع رابطه خیلی خوبی با مادرم دارم. در فیسبوک با او صحبت میکنم.
کجا میخوابی؟
در پارکها و زیر پلها میخوابم. برنامهام این بود که در طول تابستان به مسافرت بروم و نهایتا به همراه پارتنرم برای خودمان خانهای دست و پا کنیم. قرار بود با هم ازدواج کنیم اما شرایط خوب پیش نرفت.
فکر میکنی چیزی که میتواند به رهایی تو از خیابانها کمک کند چیست؟
کمکهای دولت. کاهش نرخها به من کمک خواهد کرد که بتوانم یک خانه مجردی در محلهای که پر از معاملهکنندگان کراک نباشد اجاره کنم.
بدترین قسمت بیخانمان بودن چیست؟
قطعا از بودن در سرپناه جوانان (با آن قوانین سختی که دارند و با شما مثل بچهها رفتار میکنند) بهتر است. در آنجا احساس امنیت بیشتری نمیکنید و هیچ تضمینی هم نیست که وسایلتان دزدیده نشوند. سرپناه خانمها هم مثل جایی است که آمازونیها برای مردن به آن میروند. واقعا ناراحتکننده و دردناک است. یک محیط مسموم است. در هر کدام از سرپناهها فقط ۱۲ ساعت دوام آوردهام؛ حداکثر ۲۴ ساعت.
آیا فکر میکنی روزی از زندگی خیابانی خلاص میشوی؟
مطمئنا. من چهار نمره دیگر میخواهم تا دبیرستان را تمام کنم. باید برای رسیدن به این هدف در خانهای ساکن شوم. زمانی که بتوانم به مدرسه بروم و یک محیط حمایتکننده داشته باشم، یک دانشآموز پر افتخار خواهم بود. من عاشق یادگیری هستم. یادگیری مرا جذب خود میکند. دلم میخواهد پزشک شوم.
چگونه با سختیها کنار میآیی؟
اخیرا خودم هم به این مسئله فکر کردهام. سعی میکنم هشیار باشم تا از خطر دور بمانم. سعی میکنم با افراد خوب معاشرت کنم.
جول زولا ۲۲ساله: خانوادهام مرا طرد کردند
خانواده جول زمانی که او دو ساله بود از کینشاسا واقع در جمهوری دموکرات کنگو، به کانادا مهاجرت کردند و در کلگری مستقر شدند. او زمانی که ۱۵سالش بود خانه را ترک کرد و از آن موقع در سرپناهها و اردوگاههای مختلف کشور زندگی کرده است. سال گذشته او مجلهای با نام «صداهای خیابان» منتشر کرد که با کمک بودجه هنری دولت، کارهای جوانان خیابانی را منتشر میکند.
چه شد که بیخانمان شدی؟
وقتی ۱۳ سالم بود به خاطر چاقوکشی از خانه بیرونم کردند. پلیسها مرا برای اولین بار به یک سرپناه بردند و از آن به بعد والدینم به عنوان تنبیه از آن استفاده کردند. هر وقت مشکلی پیش میآمد مرا به آنجا میفرستادند.
یک بار در ۱۵سالگی وقتی مست بودم دستگیر شدم. یکبار هم در حین کشیدن ماریجوانا دستگیر شدم. از مدرسه اخراج شدم. در آن زمان یک کودک کلیشهای خیابانی بودم. در واقع هیچ راهی نداشتم. روحم را از دست داده بودم.
زمانی که در بریتیشکلمبیا بودم وارد یک دوره کارآموزی فیلم شدم. آنجا بود که فهمیدم نسبت به چیزهایی انگیزه پیدا کردهام. فهمیدم عاشق هنر و کارهای خلاقانهام. با خودم گفتم از این طریق میتوانم یک زندگی خوب داشته باشم.
در واقع برای این به تورنتو آمدم که سریعتر بتوانم وارد مدرسه فیلمسازی شوم. به موسسه فیلمسازی ترباس رفتم و نهایتا از آنجا بیرونم کردند
از قضا کمی پس از حذف شدن از آنجا یک شغل دستیار فیلمبرداری پیدا کردم. سر صحنههای فیلمبرداری سخت کار میکردم. این اولین شغل واقعی من بود. آن موقع ۱۹ سالم بود.
آیا با خانوادهات در ارتباطی؟
تقریبا هر چهار ماه یک بار با مادرم صحبت میکنم. ما یک رابطه طبیعی مادر فرزندی نداریم. این طور نیست که دوستم داشته باشد یا بخواهد از وضعیتم با خبر شود. او فکر میکرد کارم به زندان یا مردن بکشد و حالا از اینکه اینگونه نشد خوشحال است.
رابطه ما به این صورت است. او چیز زیادی درباره من نمیداند. معمولا نمیپرسد.
چه چیزی کمک میکند تا با یک روز سخت کنار بیایی؟
مجله صداهای خیابان.
من یک هنرمندم، شعر میگویم و متوجه شدم که عرصهای برای نشان دادن هنرم ندارم و به آن احتیاج دارم. به اطرافم نگاه کردم و دیدم که تنها من نیستم که این وضعیت را دارم.
در سرپناهها تعداد زیادی نویسنده، خواننده و رقصنده دیده بودم. همانجا بود که تصمیم گرفتم عرصه خودمان را ایجاد کنم و آن همان صداهای خیابان بود. این ایده یک منشا سیاسی داشت و آن این بود که ما اینجا در انتهای جامعه قرار داریم و صدایمان به کسی نمیرسد. اگر با هم به واسطه یک چیز اینجا جمع شده باشیم، میتوانیم با هم صدایمان را به گوش بقیه برسانیم.
آیا فکر میکنی روزی از این اقامتگاهها بیرون بیایی؟
من میخواهم مجله صداهای خیابان تبدیل به یک ارگان دولتی شود که حقوق خودم و سایر افراد را تامین کند.
دلت میخواهد مردم درباره جوانهای بیخانمان در تورنتو چه بدانند؟
فقط شکستن کلیشهها. هر کسی میتواند بیخانمان باشد. من بیخانمان شدم چون که خانوادهام طردم کردند نه به خاطر اینکه معتاد بودم.