داستان زندگیزندگی در کانادا

این زوج عاشق در نیو برانزویک همدیگر را می‌خواهند؛ خانواده پسر در بنگلادش مخالفند

شماره ۸۷ هفته نامه آتش را از اینجا دانلود کنید

Atash Issue 87 - For Web Page 7از این قصه‌ها زیاد شنیده‌ایم ولی گوشمان به مدل کانادایی‌اش عادت ندارد؛ قصه‌های عاشقانه بدون نقطه پایان که خانواده‌ها باعث «نشدن‌ها» و «نرسیدن‌ها» هستند. این قصه، شرح پریشانی «شلی» و «پاتل» است؛ دو دلداده از نیوبرانزویک و بنگلادش که مخالفت خانواده نمی‌گذارد به هم برسند. تفاوت‌های فرهنگی؟ بدشانسی؟ مشکلات خانوادگی؟ هر چه اسمش را بگذارید، سه سال است که باعث شده آنها به هم نرسند.

اما چرا آنها باید در کانادا و در این دوره و زمانه چنین تجربه‌ای داشته باشند؟

شلی می‌خواهد مشکل بزرگ زندگی خود را حل کند؛ او به آینده پیش‌رو امیدوار است. می‌گوید: «می‌توانیم با هم بمانیم. یکدیگر را بسیار دوست داریم. اما مانع بزرگی بر سر راه است.» بله؛ او با یک مانع بزرگ برای رسیدن به معشوقش روبروست. این اتفاق در سال ۲۰۱۷ و در کشور کانادا افتاده است.

پاتل هم می‌خواهد هر چه زودتر، این قصه طور دیگری ادامه پیدا کند.

او شب‌های بسیاری تا صبح بیدار بوده است به این امید که فردا روز دیگری است و شاید شانسی داشته باشد برای ماندن کنار شلی. کارهای عجیب همیشه از آدم‌های عاشق سر‌ می‌زند؛ مثل پاتل که زمان‌های بسیاری خودش را در دستشویی خانه حبس کرده‌ و فقط گریه کرده‌ است. او می‌گوید: «انگار در وسط یک رشته از هم گسیخته قرار گرفته‌ام و نمی‌توانم دو طرف را به یکدیگر وصل کنم.»

بنگال عاشق در سودای عشق کانادایی

پاتل در بنگلادش بزرگ شده و در ۱۷ سالگی آنجا را ترک کرده‌است. شلی اما در جزیره پرنس‌ادوارد بزرگ شده و اکنون در نیوبرانزویک زندگی می‌کند. پاتل هفت سال پیش و درست پس از فارغ‌التحصیلی‌اش، ساکن نیوبرانزویک شده است. او قصد داشته است در همین جا بماند و تشکیل خانواده بدهد.

شلی قصه دلدادگی‌شان را اینگونه آغاز می‌کند: «ما هم مانند بیشتر زوج های معمولی که این روزها با یکدیگر آشنا می‌شوند در اینترنت یکدیگر را پیدا کردیم. در«eHarmony» مدتی چت کردیم. شوخ‌طبعی و سر و زبان‌دار بودن پاتل به دلم نشست. از بیشتر پسرهای کانادایی که تا به حال با آنها برخورد داشتم بهتر می‌نوشت. این امتیاز مثبتی بود.»

پاتل هم اینطور شروع می‌کند: «او واقعا مهربان و صمیمی بود. تصمیم گرفتیم به حرف زدن ادامه دهیم. و در نهایت زمان آن رسید که تصمیم گرفتیم یکدیگر را ملاقات کنیم.» آنها در یک بار قرار شام گذاشتند. همانطور که خودشان می‌گویند نقاط اشتراک زیادی داشته‌اند. پاتل می‌گوید: «خوش گذشت، البته هر دوی ما تا حدودی نگران هم بودیم.»

پاتل ادامه می‌دهد: «چندین‌بار قرار ملاقات گذاشتیم و راجع به مسائل زیادی صحبت کردیم. از فرهنگ‌های مختلفی آمده بودیم و قصد داشتیم مطمئن شویم که ارزش‌هایمان در یک راستا هستند.»

آنها بالاخره پس از گذشت چهار یا پنج ماه عاشق هم شدند. پاتل می‌گوید: «ما با یکدیگر راحت بودیم و هرگز با افراد دیگری که همین حس را به ما منتقل کنند ملاقات نکرده بودیم.»

خانواده شلی اهل جزیره پرنس ادوارد هستند. پاتل می‌گوید: «آنها واقعا مهربانند و به راحتی ارتباط برقرار می‌کنند. فکر می‌کنم نخستین بار که پدر شلی را دیدم از من پرسید که قصدت از آشنایی با دخترم چیست؟ و فکر می‌کنم من در پاسخ گفتم که نیت خوبی دارم.»

شلی می‌گوید: «آنها فورا موافقت کردند. اگر ایده‌آل فکر کنم احتمالا دوست داشتند که من با یک پسر کاتولیک اهل جزیره ازدواج کنم. اما هم‌زمان پاتل را نیز دوست داشتند. بلافاصله از او خوششان آمد و والدین پاتل نیز چند ماه بعد به شهر ما آمدند.»

این آغاز همه مشکلات و جدایی‌هاست

اما داستان از اینجا تغییر می‌کند. والدین پاتل که برای دیدن پسرشان و شلی آمده بودند روند داستان را تغییر دادند.

پاتل می‌گوید: «والدینم شلی را ملاقات کردند و ما با هم شام خوردیم. راجع به مسائل بسیاری صحبت کردیم. همه چیز خوب بود.»

شلی هم از این قرار ملاقات خاطره خوشی به یاد دارد و می‌گوید: «یادم می‌آید به یکی از دوستانم گفتم که قرار است با خانواده پاتل شام بخورم و کمی اضطراب دارم. و زمانی که بازگشتم ایمیلی زدم و گفتم که همه چیز خیلی عالی پیش رفت. بنابراین ظاهرا همه چیز در ابتدا خیلی خوب بود.» همه چیز در ظاهر خوب پیش‌ رفته بود تا اینکه پاتل با خانواده‌اش خلوت کردند و در مورد شلی تشکیل جلسه دادند.

پاتل تعریف می‌کند: «اما اتفاقی که افتاد این بود. پس از رفتن شلی، مادرم شروع کرد به گریه کردن و راجع به تمام چیزهایی که در مورد شلی دوست نداشت صحبت کرد. مشخص شد که پدرم نیز او را نپسندیده است. این چیزی بود که آنها گفتند: «خب، تو نمی‌خواهی با کسی باشی که تا این حد مستقل است و اتومبیل شخصی و درآمد مستقل دارد، چرا که او دیگر برای هیچ چیزی در زندگی به تو احتیاجی ندارد. بنابراین بعد از چند ماه از تو خسته می‌شود و تو را ترک خواهد کرد زیرا به آنچه احتیاج داشته رسیده است.»

شلی هم می‌گوید: «فکر می‌کنم آنها اینگونه احساس می‌کردند که انگار پاتل از فرهنگ و زندگی که آنها به او داده بودند دست کشیده بود.»

پاتل ادامه می‌دهد: «شرایط سختی است چرا که من واقعا عاشق والدینم هستم و به آنها بسیار احترام می‌گذارم. می‌خواهم بخشی از زندگی‌ام باشند. اما آنها دائما به من می‌گویند که اگر با شلی ازدواج کنم دیگر هرگز به دیدن من نخواهند آمد. و این یعنی قطع رابطه با خانواده‌ام برای همیشه.»

شلی می‌گوید: «در ابتدا بسیار ناراحت شدم. از اینکه پدر و مادر پاتل تا این حد کسی را رد کنند که اصلا او را نمی‌شناسند و با روحیات و خصوصیات او آشنایی ندارند. در واقع آنها از هیچ چیز بین من و پاتل خبر نداشتند.» این اتفاق برای پاتل هم آنطور که خودش می‌گوید خیلی دردناک بوده است. پاتل که در محیط کاری‌اش هم مشکلات زیادی داشته‌است در این مقطع از زندگی دچار مشکلات جسمی هم شد و می‌گوید: «در کارم مشکلات بسیار زیادی داشته‌ام. سلامت روحی و جسمی‌ام نیز به خطر افتاده است.»

درد عشقی کشیده‌اند که مپرس

شلی ادامه می‌دهد: «ما واقعا عاشق یکدیگر هستیم. اما این یک مانع بزرگ است. اما حالا نوبت پاتل است. زیرا اوست که باید تصمیم بگیرد برای آینده‌اش چه می‌خواهد و تا چه حدی می‌تواند از عهده آن برآید.»

پاتل برای مدتی به یک مشاور مراجعه کرد تا در سازماندهی کردن افکار و مقابله با این درد عاطفی به او کمک کند.

شلی می‌گوید: «باید مراقب باشم. زیرا گاه گاهی اینگونه حس می‌کنم که او قصد دارد من را به آدمی تبدیل کند که فکر می‌کند مورد پسند خانواده‌اش است. فکر می‌کند اینگونه شرایط بهتر می‌شود اما در حقیقت چنین چیزی اتفاق نمی‌افتد.»

پاتل هم می‌گوید: «دو راه دارم. یا از والدینم بخواهم همسری مناسب برایم پیدا کنند و با او ازدواج کنم و شلی را فراموش کنم و یا اینکه با شلی ادامه دهم و سعی کنم موافقت والدینم را جلب کنم. هر دوی این راه‌حل‌ها برایم دشوار است زیرا فکر می‌کنم والدینم هرگز موافقت نخواهند کرد. سه سال و نیم است که تلاش می‌کنم و تنها چیزی که می‌شنوم یک کلمه است: نه! این دو راه حل را در پیش رو دارم و هیچ کدام برایم ساده نیست.»

 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
باز کردن چت
1
سلام به سایت آتش خوش آمدید
پرسشی دارید که من بتوانم پاسخ بدهم؟