از مدیرعامل شرکت قهوه در مکزیک تا پیشخدمت تیم هورتونز؛ آیا این پایان راه این مهاجر بود؟
میگوئل هم مثل خیلی از مهاجران دیگر با رویای زندگی کانادایی به این کشور آمد و بعد از پشت سر گذاشتن روزهایی سخت و طاقتفرسا، حالا زندگیای را دارد که همیشه رویایش را در سر داشت
اسپانسر ویژه: پریا اسکویی – مشاور امور مهاجرت – کانادا
میگوئل آباسکال، مهاجر مکزیکی است که در سال ۲۰۱۱ زندگیاش را در مکزیک رها میکند و برای شروع یک زندگی دوباره به کانادا مهاجرت میکند.
میگوئل مدیرعامل شرکت قهوه در مکزیک بود و بعد از مهاجرت مجبور شد به عنوان پیشخدمت در تیم هورتونز مشغول به کار شود.
او حدود ۴ سال به انجام کارهای غیرمرتبط با حرفهاش مشغول شد و از این بابت خیلی ناراحت بود. ولی با تلاش و صبر و کمی هم چاشنی شانس دوباره خوشبختی در خانهاش را زد و تبدیل به یکی از مهاجران موفق کانادایی شد. داستان جالب مهاجرت او را در ادامه از زبان خودش خواهید خواند.
اکثر مهاجران تازهوارد در کانادا، تحصیلکرده و دارای مهارتهای بالا هستند و با سالها تجربه شغلی و حرفهای به این کشور میآیند. اما بیکاری و اشتغال ناقص مشکلات نهادینه شدهای برای بیشتر این مهاجران به حساب میآید.
تازهواردان اغلب ناگزیر هستند که به شغلهای معمولی که در حد مهارتها، تجارب و تخصصهای آنها نیست اکتفا کنند تا بتوانند از عهده مخارج خود بر بیایند. منظور از اشتغال ناقص شغلهایی است که با مهارتهای مهاجران هیچ ارتباطی ندارد و درآمد کمی هم دارند.
سال ۲۰۱۰ است و من مدیرعامل یک شرکت بسیار موفق قهوه در مکزیک هستم.
من به عنوان مدیرعامل شرکت، باید به گوشه و کنار دنیا سفر میکردم تا قهوه عالی شرکت را به دیگران معرفی کنم.
آن زمان من در اوائل دهه ۲۰ عمرم بودم و یک زندگی رویایی داشتم؛ در شرکتی سودآور مشغول به کار بودم و در خانهای کنار اقیانوس زندگی میکردم، که اطراف آن را درختان نارگیل گرفته بود و در حیاط پشتی آن استخری بزرگ قرار داشت.
در این مقطع از زندگیام بود که تماسی تلفنی دربارهی مهاجرت به کانادا دریافت کردم. شش ماه به من فرصت داده شده بود که در مورد رفتن یا نرفتن به کانادا تصمیم بگیرم.
آیا زندگی فعلیام را به عنوان مدیرعامل یک شرکت رو به رشد ادامه بدهم، یا به کانادا نقل مکان کنم و همه چیز را از نو آغاز کنم؟
تصمیم آسانی نبود، ولی در نهایت انتخاب کردم که رویای آمدن به این کشور بزرگ را محقق سازم.
میگوئل تصمیم میگیرد که به کانادا مهاجرت کند
خانه و اتومبیل دوستداشتنیام را فروختم. همهی داراییهایم را فروختم و بلیت یکطرفهای به مقصد تورنتو خریدم.
همهی دوستانم بر این باور بودند که رها کردن آن زندگی در مکزیک و رفتن به کانادا و زندگی در سرما و زمستانهای طولانی آن دیوانگی است! ولی من میدانستم که چه میخواهم.
هنوز به روشنی روز همه چیز را به یاد میآورم. پرواز من به تورنتو تاخیر داشت و هنگامی که ساعت ۳ بامداد به فرودگاه پیرسون رسیدم، فرودگاه به نظرم بسیار خالی میآمد. کسی آنجا نبود که به من خوشآمد بگوید و حتی TTC نیز در آن موقع شب کار نمیکرد.
تنهایی عمیقی در درونم احساس کردم و برای اولینبار دریافتم که هیچ شبکهای از روابط در کانادا ندارم. هیچ دوستی در کشور جدیدم نداشتم و حتی زبان مردمان آنجا را به خوبی صحبت نمیکردم.
کسی من را که مدیرعامل موفق یک شرکت قهوه در مکزیک بودم نمیشناخت. در نهایت، در خانه دوست یکی از دوستانم ساکن شدم.
اولین شغل من، پیشخدمت تیم هورتونز و سپس پردازشگر ورشکستگی
شغلی به عنوان پیشخدمت در تیم هورتونز پیدا کردم. در مکزیک، انسان بسیار با اعتماد به نفسی بودم؛ بعضیها حتی میگفتند که آدم ازخودراضی و مغروری هستم!
ولی حالا توالتها را میشستم و لکهها را پاک میکردم. پرداختن به چنین کارهای یدی و سطح پایینی تغییر بزرگی برای من بود. غرور من له شده بود و در نهایت فلاکت زندگی میکردم. در همان سال اول مهاجرت اولین شغل شرکتیام را به عنوان پردازشگر ورشکستگی پیدا کردم.
شغلی بود که به هیچکدام از مهارتها، تجارب و آموزشهای من نیازی نداشت. شغل اجباری دیگری بود، مثل کار قبلیام.
کار کردن به عنوان پردازشگر ورشکستگی مثل کار در خط تولید کارخانه است. کاری یکنواخت و تکراری، شامل باز کردن فایلها، اضافه کردن کاغذها و بستن فایلها. من برای چنین کاری ساخته نشده بودم. این کار داشت از درون من را میکشت و اعتماد به نفسم نیز در همان پایینترین سطح باقی مانده بود.
زمان تغییر برای من مهاجر از راه میرسد
بعد از چند ماه تصمیم گرفتم که اوضاع را تغییر بدهم و به عنوان یک فروشندهی مستقل، خانه به خانه بروم و بیمه بفروشم. هرچند که پول زیادی در نمیآوردم و شغل هیجانانگیزی نبود، ولی این کار زبان انگلیسی و مهارتهای ارتباطیام را تقویت میکرد.
اعتماد به نفسم همچنان پایین بود ولی دیگر برایم اهمیت نداشت.
خیلی وقتها به زندگیام در مکزیک فکر میکردم. خیلیها میپرسیدند: «میگوئل، چرا به زندگیات در مکزیک بر نمیگردی؟» نمیخواستم سرافکنده به نزد خانواده و دوستانم بر گردم. شاید اینطور فکر میکردم که آنها به چشم یک بازنده به من نگاه کنند، ولی تصمیم گرفته بودم که فقط زمانی که بتوانم سرم را بلند نگه دارم، به مکزیک برگردم.
در این مقطع، بسیاری از دوستانم در مکزیک، در زمینههای شغلیشان به موفقیتهای چشمگیری رسیده بودند.
خیلیهایشان وکیل و مدیران عامل بیزینس شده بودند. برایشان خوشحال بودم، ولی این خبرها باعث میشد که برای حال و روز خودم افسوس بخورم.
شرایط به شکلی شد که مجبور شدم به کار در تیم هورتونز برگردم. شیفتهای شب کار میکردم تا بتوانم در طول روز، در دورههای آموزشی آنلاین شرکت کنم و گواهینامههایی بگیرم که امکان پیدا کردن شغل در زمینههای کاری خودم، مثل مدیریت پروژه، امور مالی و مشارکت سهامداران را برایم فراهم آورد.
من همچنین وقت زیادی را صرف ایجاد شبکهی روابط، ارزیابی منابع در سازمانهای کاریابی مانند JVS، Culture Link و ACCES Employment میکردم و در برنامهی Mentoring Partnership از TRIEC نیز ثبت نام کردم.
اگرچه اعتماد به نفسم هنوز پایین بود، ولی کوشا و مصمم بودم که به موفقیت برسم. به مرور زمان، شبکهای از روابط حرفهای ایجاد کردم و دوستان فراوانی یافتم.
زندگی روی خوش به من نشان میدهد
سال ۲۰۱۳ بود که شانس به من رو کرد. در یک برنامهی نتورکینگ، با مدیر یکی از شعب بانک TD آشنا شدم و وقتی که داستانم را برایش تعریف کردم، من را به مدیر شعبه دیگری معرفی کرد و او نیز سریعا من را استخدام کرد.
ابتدا به عنوان تحویلدار بانک شروع به کار کردم، ولی ظرف سه ماه، به نمایندهی امور مالی ارتقای سمت پیدا کردم. بالاخره در شغلی مرتبط با رشته خودم مشغول به کار شده بودم و این موجب شد که اعتماد به نفسم به تدریج افزایش پیدا کند.
سال ۲۰۱۵ بود که شغلهای معمولی و درآمدهای صرفا به اندازهی اجارهخانه را پشت سر گذاشتم و بالاخره توانستم مقداری پول برای پسانداز کنار بگذارم و وقت بیشتری به خودم اختصاص بدهم.
حالا نوبت من بود تا آن زندگی که دوست داشتم را بسازم و پلههای موفقیت را در کانادا یکی پس از دیگری پشت سر بگذارم. فعالیتهای داوطلبانهی خودم را در کامیونیتی افزایش دادم و انجمن حرفهای و داوطلب محور خودم را با عنوان UnstoppableMe.rocks تاسیس کردم، که هدف از آن کمک به دیگران برای پیدا کردن استعدادهای بالقوهشان بود.
اسم UnstoppableMe را بعد از شنیدن داستانهای بیشمار مهاجران تازهواردی انتخاب کردم که پس از آمدن به کانادا، با چالشهای مشابهی درگیر شده بودند، ولی هرگز تسلیم نشدند. ما تا به امروز، به بیش از ۵۰۰ تازهوارد کمک کردهایم.
سال ۲۰۱۷ دوباره به سمت تحلیلگر ارشد محصولات ارتقا یافتم و جایزهی TD Vision in Action را دریافت کردم، که جایزهای سالانه است و هر بار تنها به ۸۰ نفر از ۸۵ هزار کارمند این بانک، به خاطر نقشآفرینیهای چشمگیرشان در بانک و در جامعه اهدا میشود.
حس شیرین رسیدن به رویایی که همیشه میخواستم
سال ۲۰۱۸ به سمت مدیریت محصولات ارتقا یافتم و حالا دوباره این احساس را دارم که مدیرعامل شغل خودم هستم.
هشت سال پس از مهاجرت به کانادا، سرانجام احساس میکنم در حال انجام کاری هستم که باید باشم و از این بابت بسیار خوشحالم.
حالا میتوانم با سربلندی به کشورم برگردم و به این افتخار کنم که هر قدر هم زندگیام در روزهای اولیه بعد از مهاجرتم به کانادا تیره و تار و اعتماد به نفسم در آن لحظات پایین بود، هرگز تسلیم نشدم. همیشه به دیگران میگویم که من حالا در رویای کاناداییام زندگی میکنم.
چهار سال و نیم طول کشید تا کاری پیدا کنم که با مهارتها و تجربه و تخصصی که داشتم همخوانی داشته باشد. این یعنی چهار سال و نیم مالیات کمتری میپرداختم و قادر نبودم که با تمام ظرفیت خودم، در خدمت جامعه باشم.
اشتغال ناقص مشکلی واقعی است، که نه تنها تازهواردان به کانادا، بلکه کامیونیتی و اقتصاد ما را نیز به عنوان یک کل، تحت تاثیر قرار میدهد.
در حقیقت، من این توانایی را داشتم که بلافاصله پس از ورود به کانادا در سال ۲۰۱۰، عهدهدار شغل فعلیام باشم. من همان موقع هم مهارتها، آموزشها، اخلاق کاری و رویاهای امروزم را داشتم. ماموریت من این است که اشتغال ناقص را از بین ببرم و به همه کمک کنم که تمام ظرفیت خود را در هر مسیری که برای پیشرفت انتخاب کردهاند، بالفعل سازند.