کوه به کوه نمیرسد؛ ولی آدمها در کانادا به هم میرسند
باور میکنید این دو خواهر که داستانی عجیب با این پسر همسایه داشتهاند؛ پس از ۶۵ سال اتفاقی همدیگر را دیدند
شاید بارها شما درباره افسانههایی شنیدهاید که در قالب داستان ماندهاند و هیچ گاه این امکان فراهم نشده تا آنها را در واقعیت هم شاهد باشیم. اما باید بپذیریم که افسانهها هم ریشهای از واقعیت دارند و اتفاقهای عجیب و غریبی در اطراف ما رخ میدهند که باورکردنی نیستند.
این هم یکی از آن اتفاقات نادر روزگار است. با هم بخوانیم.
صبح یکی از روزهای دسامبر سال ۱۹۵۱، کیپ مالون، که در آن هنگام پسری ۱۲ ساله بود از خانهشان در دانتاون سنتجان خارج شد تا برود برای مادرش کره بخرد.
مالون هنگامی که به داخل خیابان سنترال پیچید، دود غلیظی را دید که از خانه سه طبقهای بیرون میزند و مشخص بود این خانه آتش گرفته است. مالون که از دیدن این صحنه کاملا شوکه شده بود متوجه شد که زنی از پنجره خانه آتش گرفته به بیرون خم شده و با پریشانی و وحشت فریاد میزند: «کمک! کمک! بچهها را نجات دهید! بچهها را نجات دهید!»
تنها مالون ۱۲ ساله بود که میتوانست کمک کند
مالون نگاهی به اطراف انداخت. خیابان خیلی خلوت بود. احساس کرد نباید زمان را برای نجات بچهها از دست بدهد. چارهای نبود خودش باید به تنهایی دل به آتش میزد. احساس کرد نیروی عجیبی پیدا کرده است. صدای زن پریشان هنوز به گوشش میرسید که مرتب برای نجات بچهها کمک میخواست. مالون قدرت زیادی در پاهایش حس کرد و به سمت ساختمان پر از دود و آتش دوید. خوشبختانه آتش هنوز به در جلویی نرسیده بود. بدون اینکه تردیدی داشته باشد داخل ساختمان شد. حرارت آتش صورتش را میسوزاند.
نه نه، اول خواهر کوچکترم
سریع از یک ردیف پله بالا رفت و آنجا دختر پنج سالهای را دید که وحشت زده، گوشهای نشسته و دارد گریه میکند. خواست او را بلند کند که دختر جیغ کشید و با اشاره به سمت طبقه بالا فریاد زد : «نه، نه، خواهرم! باید خواهرم را نجات بدی!»
مالون نگاهی به سمت اشاره دخترک انداخت. او باید از هال عبور میکرد و به اتاق خواب دیگری که در طبقه بالا بود برود. او با سرعت زیادی دوید، از پلهها بالا رفت و داخل اتاق خواب شد. اثری از دختر دیگری نبود. حسی به او میگفت زیر تخت خواب را جستوجو کند. مالون خم شد و به زیر تخت نگاه کرد. حس قلبیاش اشتباه نکرده بود. دختربچهای 3 ساله از ترس با چهرهای نگران در گوشهای کز کرده بود و هیچ تقلایی برای فرار و نجات نداشت.
دو خواهر در آغوش این فرشته
هر ثانیه که میگذشت آتش خانه شعلهورتر میشد. دخترک که مالون را بالای سرخود میدید، دست مالون را گرفت. آنها از میان دود غلیظ اتاق خواب بیرون دویدند. مالون در راه خواهر دیگر را هم برداشت و همه سالم از در خانه خارج شدند. در همان حال خانواده دختربچهها که تازه به محل رسیده بودند، گریان و نگران آن سوی خیابان شاهد جانفشانی این فرشته نجات کوچک بودند.
وقتی دختربچهها در آغوش خانوادههایشان آرام گرفتند، مالون در میان حیرت و بهت تماشاچیها خیلی آرام از آنجا دور شد و به فروشگاه رفت تا دیر نشده برای مادرش که چشم انتظار او بود کره بخرد.
۶۵ سال از آن روز عجیب میگذرد. حالا مالون ۷۲ سال دارد و در همه این سالها به آن آتشسوزی و بچههایی که نجات داده بود فکر میکرد. خیلی دوست داشت بداند که آن دخترهای خیابان سنترال چه سرنوشتی پیدا کردهاند.
مالون که در صنعت هواپیماسازی مشغول به کار بود و همسرش ۴ دهه بود که در انتاریو زندگی کردند، تا اینکه در اکتبر گذشته او بازنشسته شد و آنها به نیوفاوندلند برگشتند. آنها به خلیج Conception Bay South در ۳۰ کیلومتری سنتجان رفتند و در آنجا خانهای مشرف به دریا خریدند.
خوشآمدگویی به همسایههای جدید، سنتی کانادایی
مدت کوتاهی از زندگی آنها در این ویلای ساحلی نگذشته بود که یک زن وشوهر که در همسایهگیشان زندگی میکردند، با ماهی کاد و ماهی نمکسود، به درِ خانهی آنها رفتند تا ورودشان را به آن محله خیر مقدم بگویند. مالون و لیز که خوشحال شده بودند، مارگارت فاولر و شوهرش کلوین را به داخل خانهشان دعوت کردند تا گپی با هم بزنند. پس از مدتی گپ و گفتگو، مالون متوجه ماجرای عجیبی شد. او فهمید که با خانم فاولر در کودکی در یک محله و نزدیک هم بزرگ شده بودند.
مالون که میدید با یک بچه محل قدیمی روبرو شده است، یاد ماجرای آتش سوزی افتاد و هنگام گپزدن با همسایههای جدید، به آنها گفت که میخواهد داستانی را که دربارهی خیابان سنترال دارد برای آنها بازگو کند.
مالون داستان را برای بچه محل قدیمی روایت میکند
مالون ماجرایی را که سالها شاید بارها آن را به خودش یادآوری کرده بود، آرام آرام و گاهی با هیجان برای آنها روایت کرد. در این بین خانم فاولر داشت با هیجان خاصی به این داستان گوش میداد. وقتی تمام شد با صدای لرزانی از مالون پرسید که این آتش سوزی در چه زمانی رخ داده است؟! وقتی مالون گفت در سال ۱۹۵۱ چشمان خانم فاولر درخشید و با صدای هیجانزدهای تقریبا فریاد کشید: «وای خدای من! این که همان ماجرای آتش گرفتن خانه ماست»!
خانم فاولر که در آن زمان پنج سال داشت، به خوبی آتش گرفتن خانه را به یاد میآورد، اما او و خواهرش هرگز ندانستند که چگونه نجات پیدا کردهاند. آنها شش خواهر و برادر دیگر هم داشتند. سه نفر آنها در زمان آتش سوزی در مدرسه بودند. فاولر و خواهر سهسالهاش باربارا و دو نوزاد دوقلو و یک بچهی ۲۱ ماهه، آن لحظه با مادر و مادر بزرگشان در خانه بودند.
این شماره آتش خانواده را از اینجا دانلود کنید
مادربزرگ فاولر، همان زنی که از پنجره فریاد زده و از مالون کمک خواسته بود، در اثر سوختگی ناشی از همان آتشسوزی جان باخته بود. آتشنشانها او را در حالی که در کنار تختش زانو زده و دعا میکرد یافته بودند و وقتی او را به بیمارستان رسانده بودند کار از کار گذشته بود.
خود مالون هم هنگامی که فهمید آن دختر کوچک فاولر بود موهای بدنش سیخ شد.
ما همیشه داستان را طور دیگری تصور میکردیم
خانم فاولر تا آن روز که از مالون ماجرای نجات خود و خواهر ۳ سالهاش را شنید، همیشه تصور میکرد سه خواهر و برادر کوچکترش توسط مادرشان بوده که نجات پیدا کردهاند. او به مالون گفت که در تمام عمرش چیز زیادی دربارهی آن حادثه نمیدانست، زیرا خاطره آن وحشتناکتر از آن بود که زیاد در موردش صحبت شود.
عجیبتر اینکه مالون در زمان آتش سوزی خانه فاولر، داشت به فروشگاه میرفت تا برای مادرش کرهی گودلاک بخرد. پدر فاولر هم مسئول توزیع کرهی گودلاک برای فروشگاهها بود و در شرکت مارگارین نیوفاوندلند کار میکرد.
خلاصه همه چیز دست به دست هم داد تا پس از ۶ دهه، با شیوهای شگفتانگیز مالون با همان دختربچهای همسایه شود که روزی او را از مرگ نجات داده بود. و بعد آنها در همان نخستین روزهای همسایگی با همدیگر ملاقات کنند. آنها خودشان این اتفاق و این سرنوشت را یک معجزه میدانند!