وقتی خانم نویسنده مشاور مسکن میشود و اولین مشتری خود را به خانهای میبرد که یک مرده آنجاست
این اولین بار بود که یک مشتری را به بازدید خانهای میبردم. سعی میکردم خونسرد باشم و خیلی حرفهای رفتار کنم همه چیز خوب پیش رفت تا زمانی که مشتری از داخل اتاق فریاد کشید
همه مشاوران املاک قرار نیست در حرفه خود موفق باشند و یا ماهانه به درآمد خوبی برسند. گاهی اوقات اتفاقات غیرقابل پیشبینی رخ میدهد و شما نمیتوانید برای مقابله با آنها کاری کنید.
داشتن لایسنس مشاور املاک به این معنا نیست که شما در استخر دلارهای خوشرنگ کانادا غرق شدهاید، بلکه این تازه شروع راه شماست تا با مشتریها سر و کله بزنید و قدم به قدم به اهداف خود نزدیک بشوید.
در این مطلب خانم Amy Koko که یک نویسنده است برای ما از تجربه تلخ، ولی جالب خودش از روزهای اول شروع فعالیتش به عنوان مشاور املاک میگوید.
من به دلیل نیاز به داشتن درآمد و اینکه بهطور ذاتی آدم وقتشناسی هستم، تصمیم گرفتم وارد دنیای املاک و مستغلات بشوم.
من زنی هستم تازه طلاق گرفته، با یک پروانهی فعالیت در املاک، که فکر میکردم از این به بعد کت و شلوار بژ Micheal Kors خواهم پوشید، کفشهای پاشنهبلند Tori Burch به پا خواهم کرد و یک کیف چرمی مشکی Chanel پر از فایلهای خیلی مهم به دست خواهم گرفت.
خودم را در حالی تصور میکردم که پشت فرمان نشستهام و زن و شوهرهای ثروتمند را به دیدن عمارتهای کنار دریا و ملکهای باشکوه در زمینهای گلف معروف شهر میبرم. صد البته که آنها هم من را به ناهارهای بینظیری به صرف صدف خوراکی خام و شراب سفید Sauvignon Blanc دعوت خواهند کرد. در همان حال هم من مشغول تنظیم پیشنهادهای آنها برای خانههای بالای یک میلیون دلار خواهم شد.
آخ که چقدر من عاشق این زندگی هستم!
واقعیت زندگی من به عنوان مشاور املاک
حالا من را در حال رساندن مشتری واقعیام تصور کنید؛ او کسی نیست جز Juarez نوهی دوست خانمی که در مترو از او غذا میخرم. من حالا دارم این مشتری و والدین او، که اخیرا به اینجا مهاجرت کردهاند، را به کامیونیتیهای بالای ۵۵ سال مختلفی میبرم.
هدف ما این است که قبل از موعد عمل جراحی لگن مادر او، کار اسبابکشی را به پایان رسانده باشیم.
برای مشتریام توضیح دادهام که کامیونیتی بالای ۵۵ سال یعنی که او دیگر نمیتواند با پدر و مادرش زندگی کند، چون به نظر میرسد که هوارز حدود ۳۸ سال سن داشت.
هوارز میگوید که قصد ندارد با آنها زندگی کند، ولی وقتی که میبینم چقدر به مادرش وابسته است، به این نتیجه میرسم که دارد به من دروغ میگوید.
پدر مشتریام کنار من در صندلی جلو نشسته است و از آن طرف کنسول وسط ماشین، با احتیاط من را زیر نظر دارد.
میگویم: «این مجتمع مسکونی فوقالعاده است و یک سرویس اتوبوس دارد که شما را خیلی راحت به همهی مراکز درمانی محلی میرساند.»
پدر خانواده میپرسد: «پس شوهر تو کجاست؟»
از آینهی جلو هوارز را نگاه میکنم. او میگوید: «پاپا، ایشان شوهر ندارند.»
مادر مشتری میخواهد از جریان سر در بیاورد و میپرسد: «چطور ممکن است؟»
پدر با یک رشته حرفهای پیچ در پیچ و نامفهوم توضیحات لازم را به او میدهد، که فکر میکنم یک جورهایی معنی طفلک بیچاره را میرساند.
اعتراف: این اولین بار است که مشتری را به بازدید خانه میبرم
بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی به ساختمان مورد نظر رسیدیم و با آسانسور به واحدی رفتیم که قرار است آن را ببینیم.
من پیشتر از دختر صاحبخانه، اجازهی کامل برای وارد شدن گرفته بودم، ولی هنگامی که قفل در را باز میکردم، از استرس عرق میریختم. از وقتی که پروانهی فعالیتم را گرفتهام، کابوسهایی میبینم با این مضمون که وارد ملکی شدهام و آدمهای داخل ملک، مشغول انجام دادن کارهای شخصی و حتی خیلی خصوصی هستند.
وقتی که وارد واحد مسکونی شدیم، با «سلام» گفتنهای بلند، سر و صدا راه انداختم تا اگر کسی در خانه باشد متوجه حضور ما بشود. نگاهی به اطراف انداختم و دیدم که همه چیز روبراه است. کسی روی صندلیهای راحتی با مخمل صورتی ننشسته است و در آشپزخانهی کوچک زرد گندمی هم کسی نیست.
به همراهانم گفتم: «لطفا بیایید داخل. سر فرصت و با خیال راحت همه جا را ببینید. من اینجا در آشپزخانه هستم و اگر سوالی داشتید در خدمت هستم.»
ولی پیش خودم گفتم لطفا این کار را نکنید، چون این اولین باری است که کسی را به بازدید خانهای آوردهام و یک جورهایی دارم فیالبداهه کار را پیش میبرم، پس در جواب سوالهای شما فقط میتوانم حدسهایی بزنم.
پیدا شدن جسد در یکی از اتاقهای خانه
روی صندلی پشت میز کوچک آشپزخانه نشستم و کیفم را روی میز گذاشتم. به خراشیدگی بزرگ روی کفش پای راستم خیره شده بودم، که ناگهان صدای فریاد هوارز را شنیدم.
او فریاد زد: «خانم امی، یکی اینجاست!» خدای من! چه گناهی در زندگیام کردهام که باید این بلا به سرم بیاید؟
من فقط سال ۱۹۷۵ یک انگشتر مودی از فروشگاه سیرز دزدیده بودم، ولی آیا باید تا آخر عمرم تاوان آن را پس بدهم؟
وارد اتاق خواب شدم و دیدم که بله، حق با آنهاست. بله، مسلما یک نفر آنجاست. مادربزرگ خیلی صاف در صندلی ننویی خود نشسته و بدتر اینکه به نظر میرسید مرده است.
خیلی به خودم فشار آوردم که آرام بمانم، ولی نمیتوانستم، تمام تن و بدنم میلرزید. به سرعت برق و باد از اتاق بیرون دویدم.
بدون دعوت به شراب سفید سوینیون یا صدف خوراکی خام و حتی بدون گذاشتن قرار ملاقات بعدی، این خانوادهی پاناماییها را کنار اتومبیلشان پیاده کردم.
کیف من در خانه پیرزن مرده، جا مانده بود
نمیخواستم آن روز من به یک شکست کامل تبدیل شود، برای همین تصمیم گرفتم که به مغازه ساندویچی مورد علاقهام بروم و ساندویچ مورد علاقهام را با فلفل خیلی تند سفارش بدهم و بقیه روزم را بسازم. وقتی که ماشین را پارک کردم و خواستم که کیف دستیام را بردارم، خبری از آن نبود. سریع به این فکر کردم که کجا ممکن است کیف پول مایکل کورسم را جا گذاشته باشم؟ یادم افتاد که کیفم روی میز آشپزخانهی همان آپارتمان بود.
در راه برگشت به آپارتمان برای برداشتن کیف، فکرهایی به سراغم آمد و به این فکر میکردم که شاید من شغل مناسبی را برای خودم انتخاب نکرده باشم.
من واقعا امیدوار بودم که از طریق حرفهام، با آدمهایی دوستداشتنی و خوشمشرب آشنا شوم که البته ترجیحا زنده باشند و همچنان در حال نفس کشیدن. یا اینکه با یک آدم خیلی پولدار آشنا شوم و ازدواج کنم. ولی واقعیت زندگی برای من در آن سالها خیلی تیره و تاریکتر از آن چیزی بود که تصور میکردم.
این تجربه به من ثابت کرد که هرکسی برای یک کار ساخته شده و هر کس باید شغل مناسب خودش را پیدا کند.
درباره نویسنده:
Amy Koko به طور حرفهای درباره زندگی زنان پس از طلاق مینویسد. او موسس بلاگ Exwifenewlife و همچنین نویسنده کتاب There’s Been A Change of Plans است. او بطور افتخاری هم برای Huffington نیز مینویسد.
امی در طول زندگیاش مربی نویسندگی و برگزار کننده دورهها و ورکشاپهایی مرتبط با نویسندگی بوده است.
او مادر چهار فرزند و یک سگ پشمالوی بامزه از نژاد labradoodle به نام Reuben است که فقط غذای گربه میخورد!